⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعـــــــای جـــوشن کبیــ3⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨يا
🍃🍂دعــــــای
جـــوشن کبیــ4⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨يا مَـنْ لَهُ الْعِـزَّةُ وَالْجَمـالُ
يا مَـنْ لَهُ الْقُـدْرَةُ وَالْكَمـالُ
يا مَـنْ لَهُ الْمُلْکُ وَالْجَلالُ
يا مَـنْ هُوَ الْكَبيـرُ الْمُتَعـالِ
يا مُنْشِىءَ الْسَّـحابِ الثِّقـالِ
يا مَـنْ هُوَ شَديدُ الْمِـحالِ
يا مَـنْ هُوَ سَريـعُ الْحِسـابِ
يا مَـنْ هُوَ شَديدُ الْعِـقابِ
يا مَـنْ عِنْـدَهُ حُسْـنُ الثَّـوابِ
يا مَـنْ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ يا رَبِّ》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى كه عزت و زيبائى از آن اوست
اى كه نيرو و كمال از آن او است
اى كه پادشاهى و جلال از آن او است
اى كه بزرگ و برتر او است
اى پديد آرنده ابرهاى سنگين
اى كه او سخت كيفر است
اى كه او در حساب كشيدن سريع است
اى كه او در كيفر سخت است
اى كه پاداش خوب نزد او است
اى كه نزد او است مايه و اصل كتابها
《پـاک و منـزهی تـو
ای که تـو جز معبـودی نیست
فریـادرس فریـادرس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰🔱خــواص این بنــد🔱〰
◀️ عزت و بزرگی ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ5⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨اَللّٰهُـمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِـکَ
یَا حَنَّـانُ یَا مَنَّـانُ
یَا دَیَّـانُ یَا بُرْهَـانُ
یَا سُلْـطَانُ یَا رِضْـوَانُ
یَا غُفْـرَانُ یَا سُبْحَـانُ
یَا مُسْتَعَـانُ یَا ذَالْمَـنِّ وَالْبَیَـان
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَبِّ》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨خدايا از تو خواستارم به نامت
ای پرمهـر، ای بخشایشگـر
ای جـزا دهنـده، ای روشنـی خـرد
ای فرمانـروا، ای خشنـودی
ای آمـرزش، ای پـاک، ای پشتـوانه
ای صاحب نعمـت و بیـان
《پـاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان اى پروردگار من》
〰🔱خــواص این بنـد🔱〰
◀️برای نزدیک شدن به خدا▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🍃🍂دعـــــــای
جــوشن کبیــ6⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَنْ تَوَاضَـعَ کُلُّ شَیْءٍ لِعَظَمَتِـهِ
یَا مَنِ اسْتَسْلَمَ کُلُّ شَیْءٍ لِقُـدْرَتِـهِ
یَا مَنْ ذَلَّ کُلُّ شَیْءٍ لِعِـزَّتِـهِ
یَا مَنْ خَضَـعَ کُلُّ شَیْءٍ لِهَیْبَتِـهِ
یَا مَنِ انْقَـادَ کُلُّ شَیْءٍ مِنْ خَشْیَتِـهِ
یَا مَنْ تَشَقَّقَتِ الْجِبَـالُ مِنْ مَخَافَتِـهِ
یَا مَنْ قَامَـتِ السَّمَـاوَاتُ بِأَمْـرِهِ
یَا مَنِ اسْتَقَـرَّتِ الْأَرَضُـونَ بِإِذْنِـهِ
یَا مَنْ یُسَبِّـحُ الرَّعْـدُ بِحَمْـدِهِ
یَا مَنْ لا یَعْتَـدِی عَلَى أَهْـلِ مَمْلَکَتِـهِ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨ای آنکه همه در برابر عظمتش فروتن
ای آنکه همه در برابر قدرتـش تسلیم
ای آنکه همه در برابر عـزتش خوار
ای آنکه همه در برابر هیبتـش هراسان
ای آنکه همه از ترسـش فرمانبـردار
ای آنکه کوههـا از بیمـش شکافتـه
ای آنکه آسمـانها به امـرش برپاست
ای آنکه زمیـنها به اجازهاش برجاست
ای آنکه رعد به ستایشش تسبیح گوست
ای آنکه بر اهـل مملکتش ستم نمیکند
《پـاک و منـزّهى تـو
اى كه معبـودى جز تـو نيسـت
فريـاد رس فريـاد رس
ما را از آتش برهان اى پروردگار من》
〰⚜️خــواص این بنــد⚜️〰
◀️برای تواضع در مقابل خدا▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ (قسمت ۲۱) 🔥گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۲۲)
🔵مژدگاه شفاعت!
🔶گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.
هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.
🌹نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.
گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟
نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.
⚠️نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟
نیک جواب داد:
❎یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.
🌀حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.
♦️نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟
🌻 نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:
البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.
اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.
⚡️دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.
🍂کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟
🌷نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.
🍀پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!
با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.
🌿کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.
سرانجام به تپه ای رسیدیم.
🥀نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم .
🌼 اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.
💐با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.
ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..
⚡️با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟
🌷نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت🔥 خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...
❄️ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.
✨فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..
🌟از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.
🌻ا خوشحالی فریاد کشیدم:
درود بر محمد و خاندان پاک او،همانها که در برابر محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)
☄صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.
🌹با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.
وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.
🍁یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم : شما برای چه شفاعت میخواهید؟
گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
⚠️نکته:
ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم.
✍ #ادامه_دارد...
┈───╌❆ - ❆╌───┈
🍀"~•ʝσɨŋ
✰͜͡🦋
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ (قسمت ۲۱) 🔥گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وبیست_ونهم 🔻 #مخالفت_یهود_و_نقشه_قتل_عیسی_علیه_السلام 🔹عیسی در #
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وسی_ام
🔻 #تصمیم_بر_قتل_و_خیانت_به_عیسی_علیه_السلام
👥آنان تصمیم #قتل_عیسی⚔ را گرفتند در حالی که از مکان او اطلاعی نداشتند❌ و می دانستند که نخواهند توانست او را بیابند ☝️🏻لذا به مردم #وعده دادند و گفتند؛
🔹هرکس عیسی را بیابد و او را نزد ما بیاورد به #پاداش_بزرگی 💰می رسد.
🔸اجتماع #بزرگان و #رجال_یهود در بیت المقدس گرد👥 هم آمدند
👈🏻و درباره نحوه برخورد با عیسی به مذاکره پرداختند که چگونه #انتقام⚔ خود را از او بستانند.
🔹در همین احوال که آنها مشغول تصمیماتی #علیه_عیسی بودند☝️🏻 و بیم و ترس😰 وجود آنان را احاطه کرده بود و می ترسیدند که #دولتشان نابود گردد و مردم از آنها دور شوند.
☝️🏻یکی از #پیروان_عیسی👤 بنام « #یهودا» مضطرب و نگران😱 به جمع یهودیان شتافت و زیر گوش دربان مجلس گفت؛
✋🏻من مطلب مهمی دارم که باید در #اجتماع_یهود بیان کنم.
🔹 #یهودا چون وارد شد، حاضرین سبب حضور او را جویا شدند.🤔
👤یهودا به آنان گفت: ☝️🏻من از #خروج_عیسی از دین یهود سخت عصبانی 😠و نگرانم و روش وی خواب را از چشم من ربوده است.
⏪سپس با کمال احتیاط به آنان گفت؛ ✋🏻حاضر است #مکان عیسی را به آنها نشان دهد، تا علت پریشانی😔 آنان را برطرف سازد.
🔸هنوز سخن #یهودا تمام نشده بود که قوم یهود نفس عمیقی😌 کشدند و به تشریح وعده و نویدهای خود به یهودا پرداختند و قول دادند آرزوهای🎐 او را برآورده سازند.
👥 #یهودیان او را نزد حاکم خود بردند و داستان📜 را برای او نقل کردند، سپس حاکم گروهی از #سربازان خود را همراه آن مرد فرستاد تا #عیسی را بیاورند تا حکم را در مورد او اجرا سازند.☑️
☝️🏻در این موقع عیسی از فکر و نقش شوم😈 آنان آگاه بود و می دانست تصمیم آنان در مورد او به کجا انجامیده، لذا #متواری گشت.
ادامه دارد .....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🔰 بسیار مهم
⁉️چگونه #قرآن_کریم را در #ماه_رمضان، یک دور کامل ختم کنیم؟!
✔️ قرآنهای معمول در خانهها و مساجد معمولاً ۶۰۰ صفحهای هستند.
✔️ ۶۰۰ تقسیم بر ۳۰ روز، میشه ۲۰ صفحه تلاوت در هر روز.
✔️ ۲۰ صفحه، تقسیم بر ۵ وعده نماز، میشه ۴ صفحه به نسبت هر نماز.
یعنی اگر بعد از هر نماز واجبی، فقط ۴ صفحه از قرآن بخونیم، ان شاالله در یک ماه، یکبار قرآن رو ختم میکنیم.
با این تقسیم بندی، تقریباً تمام روزمون بوی و عطر قرآن کریم میگیره.🌹
ان شاءالله هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ به دیگران، جهت شرکت در ختم قرآن میفرﺳﺘﺪ، ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨّﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ...
🌸🍃بامنتشر کردن در ثواب آن شریک باشید 🍃🌸
➰➰➰🌼🪴🌼➰➰➰
@masirsaadatee
➰➰➰🌼🪴🌼➰➰➰
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت65 زمان رفتن رضا رسید مامان و بابا و نرگس وآقا مرتضی برای خداحا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت66
چند روزی فاطمه بیتابی میکرد
فلش و به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا هم فاطمه بی تابی هاش کمتر بشه
بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه ها بازی کنه بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید : بابای،بابای
اینقدر هیجان زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا
بعد از کمی صحب کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیز جون نگاه کردم و گفتم : عزیز جون برین شما صحبت کنین
عزیز جون رفت گوشی رو گرفت : شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا
بعد من رفتم گوشی و برداشتم
- الو
رضا: به خانوم خانومااا ،خوبی؟
چیکار میکنی با زحمتای ما
-چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟
رضا: شرمندم ،اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونه اتو میگرفت ،الان یه کم بهتر شده ،ولی مادرش همیشه بهونه میگیره ....
رضا: الهی فدای مادر ودختر بشم من
-خدا نکنه ،تو فقط مواظب خودت باش
رضا: چشم،الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم ،کاری نداری؟
-نه عزیزم ،برو در امان خدا
رضا: خانومی خیلیییی.....
بقیه اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
- منم خیلیییییی ..... آقا
رضا: پس تو هم کلک .
فعلن یا علی
- یا علی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 67
بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون
منو فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ
نزدیک پیانو شدیم
یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم
فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه
خودمم نشستم کنارش
شروع کردم به پیانو زدن
فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن
بچه های کانون هم ،اومدن داخل سالن
فاطمه با دیدن بچه ها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین
بدو بدو رفت سمت بچه ها
بچه ها دورش حلقه زدن و شعر میخوندن
نزدیک ۱۵ روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت
دلم آشوب بود
تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد
سجاده امو برداشتم و رفتم توی حیاط
شروع کردم به نماز خوندن
بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم
خوابم برد
خواب عجیبی دیدم روز عاشورا بود ،دشت نینوا بود
چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود
صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه
خواستم کمکش کنم
خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم
اما دستی تو بدن نداشت
جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم
نفس نفس میزدم
با دیدن خواب دلشو ره ام زیاد شد
با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن
بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه ،کنار فاطمه خوابیدم
صبح که از خواب بیدار شدم ،فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس ،خودمم
تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه ولی کسی چیزی بهم نمیگفت، انگار خودشون هم خبری ندارن
توی شهر سر گردون بودم
کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش
یادم حرم افتادم
رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای
مشهد
ساعت پروازش ۸ شب بود
رفتم سمت خونه ، عزیز جون تو آشپز خونه در حال غذا درست کردن بود - سلام عزیز
عزیزجون: سلام دخترم - عزیز جون ،واسه امشب دو تا بلیط هوا پیما گرفتم واسه مشهد ،میخوام با فاطمه برم زیارت آقا
عزیزجون: خدا پشت و پناهتون
رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم ،شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن
موقع ظهر ،نرگس و فاطمه اومدن خونه
فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم
- الهی قربونت برم ،عمه رو که اذیت نکردی
فاطمه: نه
نرگس: مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ،کجا رفتی ؟
- رفتم دو تا بلیط واسه مشهد گرفتم
نرگس: مشهد واسه چی؟
- زیارت دیگه
نرگس: نمیگفتی ،فک میکردم داری میری دور دور
حالا یکی اضافه تر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت68
- نه خیر ،خواستم مادر و دختری بریم
نرگس: ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه ...
- دیونه
نرگس: حالا کی میری - امشب ساعت ۸
نرگس: باشه پس خودم میبرمتون - باشه قربون دستت
نرگس: فدات، من برم خونه ،که الان اقا مرتضی میاد خونه
- باشه برو
ساعت ۶ نرگس اومد دنبالمون ،از عزیز جون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم ،بابا نبود از مامان و هانا هم خدا حافظی کردیم
بعد رفتیم سمت فرودگاه
از ماشین پیاده شدیم
نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه - ول کن دختر کشتی بچه رو
نرگس: به تو چه ،دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم
- مگه بنزینه دخترم
نرگس: کوفت ،نخند! فاطمه ،عمه مواظب مامان دیونه ات باش! باشه؟
فاطمه: باشه
-عع حرفای غیر اخلاقی به دخترم یاد نده
نرگس: قربون اخلاق ،دربه داغون خودت برم من ،برین که دیر میشه
از نرگس خداحافظی کردیم رفتیم داخل فرودگاه
یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم
اولش فاطمه یه کم ترسید
بعد تسبیح امو دادم دستش که حواسش پرت بشه
بعد 4ساعت رسیدیم مشهد
اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم ،برای دو شب اتاق رزرو کردیم
وسیله ها رو گذاشتیم داخل اتاق
و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم
با دیدن گنبد حرم ،یاد اولین دیدارم افتادم و اشکم جاری شد
بعد از بازرسی وارد حرم شدیم
دسته فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه
روبه روی گنبد ایستادیم ،به نشانه ادب سلامی کردم
فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینه اشو سلام کرد
نشستیم روی فرش داخل حیاط
یه مهر گرفتم و تسبح خودمو دادم دست فاطمه کجایی نره ، بتونم نمازمو بخونم
بعد از خوندن نماز فاطمه سرش و گذاشت روی پاهامو خوابش برد
منو شروع کردم به درد و دل کردن
- سلام آقا جان، دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچه امون باشم ولی اینبار ،یه فرقی هست ،بچه امو آوردم ،ولی باباشو نیاوردم ،
شما میدونین کجاست؟
البته که میدونین ،چون سپردمش دست شما
شما ضامن همه میشین
مگه میشه کسی که ضامن خوبیه امانت داره خوبی نباشه
آقا جان ،تو را به جوادت ،رضامو برگردن...
تو را یه جوادت به دخترم رحم کن...
تو را به چشم انتظاری خودت که منتظر جوادت بودی ،منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 69
دوروز مثل برق و باد گذشت
موقع وداع رسید
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم
رسیدم به پنجره فولاد
دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده
فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش
فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش...
بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم
نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون
نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان
- خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی
نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه
وقتی رسیدم
مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید
چشماش برق میزد و میخندید
مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان
منم رفتم تو آغوش پدرم
خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم
بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸