eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
ویتامین زیبا کننده با .....😍 🗞 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ @masirsaadatee ❁‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌
📝 ♥️ 🔹 : امید اکبری 🔹 : غلامحسین اکبری 🔹 : ۲ دی ۶۸ 🔹 : شهرستان اردستان اصفهان 🔹 : متاهل - یک فرزند پسر 🔹 : ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ 🔹 : حمله ی گروهک تروریستی جیش الظلم به اتوبوس پاسداران استان در هنگام بازگشت از ماموریت استان سیستان و بلوچستان به شهادت رسید 🕊 ▪️شهید امید اکبری از پاسدان سپاه صاحب الزمان(عج) استان اصفهان بود. ▪️وی قبل از حادثه تروریستی خاش در فیلمی یکی از دوستانش به او می گوید : امید اکبری تو جانباز میشی… او نیز در جواب می گوید که نه من شهید میشم..✨ 🔹از نظر شما (برادر شهید )بارزترین خصوصیات اخلاقی شهیدتان چه‌بود؟⁉️🤔 ▪️ خیلی روحیه اهل خدمت داشته باشد و به پدر و مادر علاوه بر محبت واقعاً خدمت میکرد و احترام می گذاشت✔️ ▪️ من از چیزی که یادمه ازسنین نوجوانی یک بار من یادم نمیاد که به من کوچکترین کم احترامی داشته باشند این یکی از خصوصیات بارز ایشان بود ▪️ دوما اینکه واقعاً عاشق اهل بیت بود جوری برنامه تنظیم می کرد به هیئت که شب جمعه بودبرسه این روحیه توسل به اهل بیت رو ما خیلی ازشون دیدیم✨ ♥️ یک صلوات هدیه به شهید بزرگوار 😍 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ 😥 🌹امام سجاد(ع): 💢گناهانى كه دعا🤲🏻 را رد مى كنند، عبارتند از:⬇️ 1⃣ ،😈 شامل نیت های       🔻                 و                 🔻 .... 2⃣ ، ☝️🏻یعنی فرد دعاکننده،🤲🏻 مردم ،❌ 🔹حالت 😒و یا 😌از مردم😔 داشته باشد... 3⃣ ، یعنی👈🏻 با مردم👥 داشته باشد... 4⃣ ،🤲🏻 🔹باید آنچنان ☝️🏻یقین به داشته باشد،😌 گویا او همین الان 🎁 است وبه برآورده می شود...✔️ 5⃣ ،⏳ 6️⃣ با ↪️ 👈🏻 💝 و                   👈🏻 ... 7️⃣ 🤬، ⭕️ و نکته ای☝️🏻 که مردم 👥خیلی به آن دارند... 📚معانى الأخبار، ص۲۷۱ _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑪ ↷💢 ▫️به حضرت عباس قسم ما خدا داریم▫️ ✸ شخصی اولاد دار نمی‌شد، هرچه دکتر رفت
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑫ ↷💢 ▫️خالص باشی محبتت را در دل مردم می‌اندازیم▫️ ✸ هر وقت شیطان به سراغ شما آمد و گفت: ریا کن! کار خیرت را به مردم بگو به شیطان بگو من کار خیرم را به مردم نمی‌گویم اعمالم را برای خدا انجام می‌دهم ✸ من اگر کار خیرم را برای ریا می‌کنم برای این است که می‌خواهم محبت من توی دل مردم برود در حالی که در حدیث داریم که فرزند آدم اگر تو خالص باشی ما محبت تو را بیشتر در دل مردم می‌اندازیم ✸ یک آیه هم در قرآن هست که 《اِنَّ الذینَ آمَنوا وَ عَمِلوا الصّـٰالحات سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحمـٰنُ وُدّاً》 یعنی هر کس که ایمان بیاورد و عمل صالح کند و خالص هم باشد ما دوستی را در دل مردم می‌اندازیم ✸ الآن آدم خیلی‌ها را دوست دارد چون که خالص هستند اما آنهایی که اهل ریا و تظاهر هستند آدم دوستشان ندارد ✸ آقای یزدانی خدا رحمتش کند می‌گفت: آیت الله حاج آقا حسین قمی می‌گفت: هر چه استخاره می‌کنم که بعضی‌ها را دوست داشته باشم خوب نمی‌آید راستش هم همینطور هست ✸ من هم همینطور هستم هر چه می‌خواهم یکی را دوست داشته باشم نمی‌شود ✸ حاج آقا حسین فاطمی ۱۷ تا خانه برای طلبه‌های قم خرید پسرش تا ۵ -۶ سال قبل نمی‌دانست من به او گفتم: می‌دانستی که پدرت ۱۷ تا خانه برای طلبه‌های قم خریده است؟ گفت: نه والله!! الآن هم در مشهد دو خانه دارد که مسافر می‌رود در قم هم یک خانه دارد اینجا هم برای بنّایی چک می‌داد او خالص بود ✸ تازه خوابش را هم دیده‌اند و از او پرسیدند: حاجی چطوری؟ گفت: ناراحتم پرسیدند: برای چی ناراحتی با این همه کار خیری که کردی؟ گفت ناراحتم که چرا بیشتر کار خیر نکردم چرا بیشتر به فکر آخرتم نبودم؟! با اینکه ثروتمند هم نبود و ثروت آنچنانی نداشت وقتی که از دنیا رفت یک خانه داشت و یک حجره، اما هر چه به دست می‌آورد به صورت پنهانی همه را صرف کار خیر می‌کرد ✍ منبع: ↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۱۲ از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت۷۵ بابابزرگ: –جریان چیه؟چی می گی بابا؟ عمه خنده اش و جمع ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت76 مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم ! -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... بایدبا پای پیاده بری گردش! هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم... دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: _خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟! سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد - هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟ کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم -بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد! نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت! -امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟! لب پایینم و گزیدم - خب ببخشید...میریم پارک؟! با خنده سر تکون داد - چشم میریم دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم _آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست! آروم می خندید _محیا خانوم تاب بازی نداریم! اخم مصنوعی کردم - چرا آخه؟ یک ابروش و بالا داد _ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ... البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم! لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه! ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم! چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره! دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: _امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای! نفس زنون خندید - مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟! با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش -راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم! سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت -جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟ من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود! با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم ! -غلط کردم امیر علی...ببخشید!! به صدای بچگونه ام خندید: - راه نداره با التماس گفتم: _ببخش دیگه جون محیا خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه: اخم مصنوعی کرد - دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت! لبهام با خوشی به یک خنده باز شد! بی هوا گونه اش و بوسیدم _چشم! چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز _محیا خانوم!! نوک بینییم رو آروم کشید – این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم! بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو... هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم... (خدایِ سوتی هستندایشون) صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید! تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم! کنار گوشم شیطون گفت: _نه خب خوشحالمم می کنی! کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانوم؟! مهربون ادامه داد -قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!! با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت 77 خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت: حالابریم که نوبت تاب بازی توعه! یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم - نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟! بلند خندید _ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم! قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید - قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی! ابروهام باال پرید – امیرعلی واقعا که! خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد - بشین لبهام رو تو دهنم جمع کردم - خواهش می کنم! -بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم! ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم – قول دادی ها! خندید- باشه قول دادم! زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید – چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد! چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم ! هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره! صدای خنده آرومش رو شنیدم - هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا امتحان داری ها! باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام ! -داری با خدا دردودل می کنی؟ باخنده نگاه از آسمون گرفتم -آره از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت! خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟ با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد _آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم نزدیک تر! شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید - خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه! حرکت تاب آروم شده بود –آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده ! لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود - خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر ! از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم - دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه! خیره بود به چشمهام -یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟ خاک چادرم رو تکوندم – چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو! بازوم و گرفت و از تاب بلند شد –نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی! باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم –امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم نگاهش غم داشت -نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه! پوفی کردم - باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟! نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت -حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ! دویدم دنبالش -اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره ...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه! سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ... با نفس عمیقی گفت: قهری؟ دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟! -نه نه اصلا ..فقط؟! کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟ نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش - دیشب که رفته بودیم خونه داییت...! سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه ... -خب؟؟ - خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ... که... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_عشق باطعم سادگی 💗 قسمت78 کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت: _داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من! از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟ عصبی گفتم:_داییم بیخود... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت: _محیا!! از دست داییم عصبانی بودم از امیر علی دلخور _حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط! لبخند محوی روی لبش نقاشی شد _از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله... پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم _امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!! - خب من،منظورم این بود که... -گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟! گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت... پریدم وسط حرفش _مطمئن باش مثبت بود! خندید به لحن محکمم: _آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!! صورتم و جمع کردم _آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟! ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟! آروم ولی از ته دل خندید : _معلومه که تو...ببخشید! ابرو بالا انداختم _نچ این بار جریمه داره! -شما امر بفرمایید! خوشحال از خنده اش گفتم: _اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست... دوم اینکه... سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد –اولی که به روی چشم ودومی...؟ سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم - یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه... خندید: _هنوز ادامه داره؟ اخم مصنوعی کردم _بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی! خنده اش بلندتر شد که گفتم: _سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم! ابروهاش بالاپرید _شوخی می کنی؟ -خیلیم جدی ام! باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش _چشم ولی مگه بچه ای تو؟! -چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده! نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید! -قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم! اخم کردم _نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن! خنده اش کم شد - چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟! ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم _جدی؟؟آخ جون! میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه! اینبار قهقه زد _اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.. لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم -ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها! چرا فکر می کنی کمی؟! نفسش رو با یک آه بیرون داد - من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه! -پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟ براق شد _نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم ! - پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده! انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش -قبول؟ انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم _باشه قبول ! اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !... چقدر خوبه که اول حسِ دوستی باشه،کنارِهمسر بودنت!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت79 عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟! عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟! غرزد _میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن! امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند خندید - آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه! _عطی یعنی چی اونوقت؟! به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم _یعنی عطیه دیگه! ابروهاش و بالاداد _آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟! -از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه... عطیه پرید وسط حرفم: _بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟! چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد! نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین! روبه من ادامه داد _شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه! مثل بچه ها گفتم: _چشم دیگه تکرار نمیشه! دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد! عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد _راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم! خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد! _اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین! _چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام! چرخیدم سمتش _مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم! صورتش رو جمع کرد -آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری! امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: _من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو! خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی امیرعلی!عاشقتم ! عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف! عطیه بعد کمی تخس گفت - چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط! زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی _خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ... نه روحیه بهم دادین ... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد - عطیه! عطیه هم لبخند دندون نمایی زد _جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه بدین! امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت - دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی! نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد... لبخند آرومی به صورتش پاشیدم _هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون! ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد _دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم! بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم _برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا! پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنـکـور... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت 80 همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟! امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت: _نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی! ابروم بالاپرید _من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ خندیدو لپم رو محکم کشید: - دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم! اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم، آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟! به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد... -آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟! اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد: -آره امیر محمد مخالفه! نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره! یک تای ابروم بالاپرید: - چرا آخه؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسرِعمو اکبره ها!!! شونه هام و بالا انداختم _خب باشه ربطش؟! امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!! -حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟! خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم! -شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست! آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم! - اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته! با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام! -الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟! بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریمودرست میکنم! -تو ماشین؟ وسط خیابون؟ صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم! -اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که! اخم ظریفی کرد - خب شاید بیفته از سرت! -وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم! پوفی کرد - خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟ حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم! -خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟! اخمش عهلیظ ترشد: - چرا که نه؟!؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی  همیشگیِ یه شب هزار شب نمیشه!؟! جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم _ نه خب ...ولی..! چشمهاش و ریز کرد _ولی چی محیا؟! اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!! چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد! با بهت گفتم: _امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ... عروسیه هامثلا!!! خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم! اخم ظریفی کرد - روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !... حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ... نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !.. درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟!؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!! از حرف آخرش خجالت کشیدم! -امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم! جدی گفت: _حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره! اما نه با یه دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... ببین  محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ... آزادباش ولی کنار من!! جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه! هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم... ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من... که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود! ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا