🔖خــــــواص ســــیـــــرابــــــــی....
#اطلاع_رسانی 🗞
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
💠 پرسمان مهدوی
🔻 #سوال 👇🏻
🔹️ در📄 #نامه ✨حضرت مهدي(عجل الله)✨ به
👳🏻♂️شيخ مفيد به چه مطالبی اشاره شده است⁉️🤔
❇ #پاسخ 👇🏻
📑نامه هاي حضرت به 👳🏻♂️شيخ مفيد كه در منابع شيعي نقل شده، #سه_مورد است كه يكي در
▪️ صفر410ق
▪️و ديگري در شوال 412ق
▪️و توقیع سوم، در ذيحجه 412ق صادر شده است.
⏯ در #توقیع_سوم آمده است:
🍃 «اما بعد، سلام بر تواي دوست #بااخلاص در دين كه در اعتقاد به ما از روي علم و يقين امتياز داري! در منظر تو، خداوندي را كه جز او خدايي نيست، سپاسگزارده و از [سوي] او بر آقا و مولا و پيامبرمان ✨حضرت محمد(ص)✨ و نيز خاندان پاكش درود و رحمت فرستاديم.
🔸️ تو را ـ كه براي #ياري_حق، [كار ميكني] خداوند #توفيقت را دوام بخشد و پاداشت را به سبب سخناني كه #باصداقت از جانب ما ميگويي، افزون گرداند ـ ☝🏻آگاه ميكنيم كه به ما اجازه داده شده كه تو را به #شرافت_مكاتبه مفتخر سازيم و موظف كنيم كه آنچه به تو مينويسيم به دوستان ما كه نزدت هستند، برساني. تا خداوند به اطاعت از خود گراميشان بدارد و با حراست و عنايت خود، امورشان را #كفايت نموده، مشكلاتشان را برطرف سازد. 😊
🔹️پس تو ـ كه خداوند با يارانش در برابر دشمنان كه از دينش خارج شدهاند، تأييدت نمايد ـ به آنچه كه يادآور و متذكر ميشوم، #متوجه_باش و در رساندن و ابلاغ آن به كساني كه به آنها اعتماد داري، طبق آنچه كه براي تو ـ اگر خدا بخواهد ـ ترسيم و تعيين ميكنيم،👈🏻 #عمل_نما. ✔️
ما اگرچه هم اكنون در مكاني دور از جايگاه ستمگران، سكني گزيده ايم كه خداوند صلاح ما و #شيعيان_با_ايمان ما را مادامي كه حكومت🌏 دنيا به دست تبهكاران است، در اين كار به ما ارائه فرموده است؛
در همه حال #بر_اخبار_و_احوال_شما_آگاهيم و هيچ چيزي از اوضاع شما براي ما پنهان و مخفي نيست. ✋🏻
⭕ #از_لغزشهايي_كه از برخي شيعيان سر ميزند از وقتي كه بسياري از آنان ميل به بعضي از كارهاي ناشايسته نمودهاند كه نيكان گذشته از آن احتراز مينمودند و🤝🏻 پيماني را كه از آنان براي توجه به خداوند و دوري از زشتيها گرفته شده است را پشت سر انداختهاند، #اطلاع_داريم.😔
⚠️گويي آنان نميدانند كه ما شما را رها نكرده و يادتان را از خاطر نبردهايم كه اگر جز اين بود، بلاها و مصيبتها بر شما فرود ميآمد و دشمنان، شما را ريشهكن ميكردند؛✔
☝🏻پس📿 #تقوايالهي_را_پيشهكنيد و #ما_را_ياري_دهيد تا از فتنه هايي كه به شما روي آورده، نجاتتان دهيم✔️؛ فتنه و آشوبي كه هركس ⚰مرگش فرا رسيده باشد، از آن دور نماند و هر آنکه به آرزوي خود رسيده باشد، از ورطة آن به سلامت ميرود و آن فتنه،
↩نشانة نزديكي حركت و جنبش ما و آگاه كردن شما به امر و نهي ما است.✔️
🔆 خداوند نور خود را تمام خواهد كرد، گرچه مشركان را خوش نيايد. #به_تقيه_چنگ_زنيد؛ چرا كه هر 🔥 آتشي كه جاهليت را برافروزد، 👥گروههاي اموي آن را شعله ور ساخته و با آن، گروه هدايت شده را بيمناك سازند.
✴من عهده دار نجات☝🏻 كسي هستم كه در آن فتنه براي خود مقام و جايگاهي نجويد✖️ و در عيبجويي از آن، به راهي پسنديده گام گذارد.✔️
از حادثهاي كه هنگام فرا رسيدن🗓 جماديالاولي در همين سال روي خواهد داد، #عبرت_گيريد و از خوابي كه شما را فراگرفته است، براي حوادث بعدي آماده و بيدار شويد.
💢 به زودي از آسمان، نشانه روشن و آشكار و از زمين نيز علامتي همانند آن براي شما پديدار ميشود. در مشرق زمين حوادثي غمبار و نابسامان، روي خواهد داد و بعد از آن،
👤👤گروههايي كه از اسلام رويگردانيده، خروج كرده اند، بر عراق سلطه خواهند يافت و #بر_اثر_بدكاري و سوء اعمال آنان، اهل عراق، #دچار_سختي_معيشت ميگردند.
⏯پس از مدتي، با هلاكت و نابودي 👤فرمانروايي بدكار، 😔ناراحتيها برطرف ميشود✔️ و سپس #پرهيزكاران نيكوكار از هلاكت و نابودي [او] 😃 شاد ميگردند.
▪️ كساني كه از گوشه و كنار دنيا به🕋 حج ميروند، به همة آرزوها و اهداف خود ميرسند✔️ و هرچه ميخواهند در دسترس آنها وجود خواهد داشت✔️.
↩️ما نيز در آن وقت براي آسان كردن حج آنان بر طبق دلخواهشان، برنامه داريم كه با انسجام و نظم ظاهر ميشود.😍
☝🏻 بنابراين، هر يك از شما بايد كاري كند كه وي را به محبت و دوستي ما نزديك نمايد و از آنچه خوشايند ما نيست و باعث كراهت و خشم😠 ما است، دوري گزيند؛
☝️🏻زيرا #امر_ما_ناگهان_فرا_ميرسد؛ ☀️
هنگامي كه توبه و بازگشت براي كسي سودي ندارد و پشيماني او از گناه، وي را از كيفر ما نجات نميبخشد.⚠️
✨خداوند، راه رشد و هدايت را به شما نشان دهد و به لطف و رحمت خود، وسايل توفيق را برايتان فراهم فرمايد!😊
⁉️ #پرسش_وپاسخ_مهدوی
#مجنون_الحسین
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #داستان_نمازشب
🔺 آیا می دانید #پیامبراسلام چگونه #نماز_شب می خواند؟ ⁉️
👤 #استاد_بهشتی🎤
شنیدنی👌🏻
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کسی که .......خودشو مسخره کرده
👤 #استاد_پناهیان 🎤
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑬ ↷💢 ▫️کریم میبخشد و عفو میکند▫️ ✸ خداوند میفرماید: 《بِسْمِ اللهِ الرَّح
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑭ ↷💢
▫️بیماری وسیهای برای کم شدن گناهان▫️
✸ یک حدیث از نهج البلاغه:
حضرت امیر مؤمنان امام علی علیهالسلام
به عیادت یکی از اصحابشان که مریض بود
رفتند، یه خرده اون مریض ناله کرد
حضرت او را موعظه کردند و فرمودند:
«جَعَلَ اللهُ ما کانَ مِن شَکْواکَ حَطّاً لِسَیِّئاتِکَ»
خداوند بیماری تو را وسیله کاستن
گناهانت قرار داده است
✸ بعد حضرت او را دلداری دادند و فرمودند:
«فَاِنَّ الْمَرَضٌ لا اَجْرَ فیهِ وَلٰکِنَّهُ یَحُطُّ السَّیِّئاتِ
وَ یَحُطُّهَا حَتَّ الْاَوْرَاقِ»
مریضی و بیماری پاداشی ندارد
اما از بین برنده گناهان است
برای مریضی به انسان پاداش نمیدهند
اما فایدهاش این است که گناهان را
از بین میبرد همانطور که باد پائیزی
برگ درختان را میریزاند
مریضی هم باعث ریختن گناهان میشود
✸ به همین دلیل وقتی انسان از بستر
بیماری برمیخیزد یک نورانیتی دارد
چون گناهش آمرزیده شده نورانی شده
و باید از این به بعد حواسش را جمع کند
که دیگر گناه نکند
✸ پس تب و لزری که انسان میکند
کفاره گناهانش است البته ریزش گناهان
در حالت مریضی برای انسانهای خوب است
و الا کسانی که نماز نمیخوانند
و روزه نمیگیرند و تقوا ندارند
مرض برای آنها فایدهای ندارد
بیماری برای آنها عذاب است
✸ اما برای اولیای خدا بیماری خوب است
اگر انسان بیمار نشود یک حالت غرور
در او پیدا میشود بنابراین مریضی و بیماری
برای رفع غرور آدم خوب است
بد نیست آدم گاهی مریض شود
پس اگر یک وقت مریض شدید شِکوه نکنید
✸ من در تفسیر شیخ ابوالفتوح راضی
دیدم که یکی از اولیای خدا سی سال
مریض بود و در بستر خوابیده بود
به عیادت او آمدند و پرسیدند:
میخواهی خوب بشوی؟
یا میخواهی خوب نشوی و بمیری؟
او در پاسخ گفت:
«هر چه خدا بخواهد»
✸ شکایت ابداً از او ندیدند
خیلی حرف است که آدم سی سال
بستری باشد و شکایتی نکند
✍منبع:
↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۱۴
از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جدید کانال بانام :
💗 #حورا 💗
نویسنده : زهرا بانو
@masirsaadatee
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق با طعم سادگی💗 قسمت84 باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده _چشم ... هنوزم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت1
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟
یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.
همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.
_من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟
رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف.
نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.
_هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم.
یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.
صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.
_آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟
رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:
خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.
مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟
این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...
حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟
بس نیست جنگ و دعوا؟
آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.
_تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری..
مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.
_دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.
مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.
سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت2
از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟
از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..
چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد.
کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد.
روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.
روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست.
شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.
دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند.
مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.
و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.
بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.
زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و داد زدن های مادرش را شنید.
_چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟
حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند.
از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم.
چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت.
در زد و داخل اتاقش شد.
_سلام مارال خانم چطوری؟
مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.
حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت3
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:
حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:
بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت4
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:
خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد.
با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸