eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند... همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت.... او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت: _اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم... اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: __ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه. گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد!! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‌ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ دلم آشوب شد. با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میکرد.گفت:این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم. او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟ چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟ دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم. دل به دریا زدم. پرسیدم:شما در مورد من چه فکری میکنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم. با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید. پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینکه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟ راست میگفت!! با بغص گفتم:دیگه تکرار نمیشه. . و زدم زیر گریه. او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد. بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:استغفرالله گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع کرد و گفت: -عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم. سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد. خودش شروع کرد به جواب دادن: _کسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ #ظهور_و #قیام #قسمت5⃣ 🍃امیرمؤمنان(ع) هم فرمودند: «عَلامَةٌ خُرُوجِ
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ ⃣ 🍃امیرمؤمنان(ع) همچنین فرمودند: «امّا صاحِبُ المَغرِبِ فَیَسیرُ، فَیَقتُلُ الرِّجالَ وَ یَسبِی النِّساءَ، ثُمَّ یَرجِعُ بِقَیسٍ بَعدَ اِلتِقائِهِ بِجَیشِ السُّفیانِیِّ فی قَرقیسیا، فَیَنزِلُ السُّفیانِیُّ فِی الجَزیرَةِ، وَ یَسبِقُ الیَمانِیَّ إلَیها، فَیَحُوزُ السُّفیانِیُّ ما جَمَعُوا؛ آن مرد مغربی حرکت میکند و در راه هر چه مرد ببیند میکشد و هر چه زن بیابد اسیر میگیرد، پس از برخورد با سپاه سفیانی در قرقیسیا، با قیس برمیگردد. سفیانی در جزیره فرود میآید و یمانی به سویش میشتابد، آنچه داشته باشند سفیانی از آنها بازمیستاند».11 ٭٭٭ در روایتی دیگر امیرمؤمنان(ع) فرمودند: «... وَ غَلَبَةُ الهِندِ عَلَی السِّندِ، وَ غَلَبَةٌ القُبطِ عَلی أَطرافِ مِصرَ، وَ غَلَبَةُ الآندَلُسِ عَلی أطرافِ أفریقیا، وَ غَلَبَةُ الحَبَشَةِ عَلَی الیَمَنِ، وَ غَلَبَةُ التُّرکِ عَلی أطرافِ خُراسانَ، وَ غَلَبَةُ الرُّومِ عَلیَ الشّامِ، وَ غَلَبَةُ أَهلِ أرمینیَّةِ، وَ صُراخُ صارِخٍ بِالعِراقِ، وَ هَتکُ الحِجابِ، وَ افتِضاضُ العَذراءِ!!!؛ پیروزی هند بر سِند، پیروزی قُبط بر اطراف مصر، پیروزی اندلس بر اطراف آفریقا، پیروزی حبشه بر یمن، پیروزی ترک بر اطراف خراسان، پیروزی رومیان بر شام، پیروزی مردم ارمنستان و نالههای نالهکنندگان در عراق و هتک عفّت زنان و تجاوز به حریم پردهنشینان».12 3. عوف سلمی امام زین العابدین(ع) فرمودند: «یَکُونُ قَبلَ خُروجِهِ خُروجُ رَجُلٍ یُقالُ لَهُ: عَوفٌ السَّلَمِیِّ، بِأرضِ الجَزیرَةِ. وَ یَکُونُ مَأواهُ تَکریتُ، وَ قَتَلهُ بِمَسجِدِ دِمَشق؛ پیش از خروج آن حضرت، مردی به نام «عوف سلمی» در سرزمین «الجزیره» خروج میکند،13 در «نکریت» مأوی گزیند14 و در مسجد دمشق به قتل میرسد».15 📚پی نوشتها 11. بحارالانوار، ج 52، ص 208؛ غیبت شیخ طوسی، ص 278. 12. بشارة الاسلام، ص 42؛ الملاحم و الفتن، ص 164. 13. «الجزیره» نامی است که جغرافیّون عرب آن را به منطقه‌ای در شمال سوریه در میان دو رودخانة معروف فرات و دجله اطلاق کرده‌اند، الجزیره گذرگاهی است بین این دو رود که از ترکیه تا عراق کشیده شده است و دانشمندان زیادی از این منطقه برخاسته‌اند که به آنها «جَزرَی» گفته‌اند. 14. «تکریت» شهری است در عراق در کنار دجله، در شمال سامرّا، در عهد عبّاسی به سبب قلعه‌اش شهرت داشت، در گذشته زادگاه صلاح الدّین ایّوبی جلّاد بود و در حال زادگاه جلّاد قادسیّه است. این شهر در سال 1394 میلادی توسّط تیمور لنگ ویران شده است. 15. غیبت شیخ طوسی، ص 270، بحارالانوار، ج 52، ص 213. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنرانی تصویری 👤 🎤 🔴موضوع : ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از 📝 🔻 دشمن شناس باشید 🧐 دسته بندی موضوعی : ❇️ 👌🏻 _______☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _______ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea ______________________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امشب : بارالها 🦋 حمد و سپاس مخصوص چون تو خدای ست که یکتا هستی و از هر عیب بری ، بزرگ هستی و بی همتا ، پس مرا به مقام شکرت برسان . خدایا ☘ رحمی بر من کن و بر این بنده‌ی کمترین ت به دیده اغماض بنگر و سختی های راه رسیدن به خودت را برایم آسان بگردان . خدای مهربانم 🌿 زیارت خانه ات برای من امری محال شده ولی می دانم که اگر تو بخواهی هر سال مرا به خانه ات راه میدهی و حالا که نمی توانم بصورت زنده آنجا باشم به من سعادتی بده که بصورت معنوی آنجا باشم و هم ثواب با آنهایی باشم که در خانه ت میهمان‌شان هستی . آمین 🕊🕊 یا قاضی الحاجات 🍂🍃🍂🍃🍂 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
🌻دعای_سلامتی آقا امام زمان 🌻 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ 🌻دعای فـــرج🌻 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🧿 دعای غریق 🧿 ♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن 💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦 🌷یا فاطر بحق فاطمه اللهم عجل لولیک الفرج🌷
✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 💫‌ بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌙 ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند. ❤️محب امیرالمومنین(علیــه الســلام) ❤️زیارت کربلا و نجف، ❤️سرباز امام زمان(عجــل الله) ♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام 🌷 اجرتون با شهدا🕊 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea ا🕊 ا✨🕊 ا🕊✨🕊 ا✨🕊✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌اعمال قبل خواب 🌌 ⛲️وضو داشتن 🌞دورکعت خواندن نمازامام زمان (عجــل الله) 🕌 نمازشب خوندن 📚خواندن سوره های واقعه و قیامت 🤲دعابرای تعجیل در فرج اقا امام زمان( عجــل الله) 🎐☆فکر کردن به کارهای بد و خوب امروزتون☆ 📜خواندن 3 سوره توحید برابر با ختم قرآن 📿خواندن 70 مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه 📿3 مرتبه ذکر تسبیحات اربعه 🌞خواندن ایه الکرسی 📿خواندن تسبیحات حضرت زهرا (ســلام الله علیــهـا) ♡ جزاکم الله خیرا ♡ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⁉️ سوال؛ نماز شب قضا دارد؟ آيا دستور ساده تری دارد كه ما بتوانيم از بركات آن استفاده كنيم؟ ✅پاسخ : 🔸 آب دريا اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگی بايد چشيد. ما يك مطلوب داريم؛ نماز شب (يازده ركعت قبل از نماز صبح،۷۰ استغفار و ۳۰۰ تا العفو و ۴۰ نفر مومن را دعا كردن. ) اين مطلوبِ نماز شب است. البته همه ی اين‌ ها پانزده دقيقه بيشتر طول نمی كشد. 🔸 حالا كسی قبل از نماز صبح بلند شد و حال ندارد يازده ركعت نماز شب بخواند، قنوت معمولی بخواند، واجب نيست چهل مومن را دعا كند. باز اگر كسی حال يازده ركعت نماز را هم نداشت، دو ركعت نماز نافله ی شب بخواند. 🔸 بالاخره اگر سر اين سفره پنج رقم غذا بود مطلوب است ولی اگر يك رقم غذا هم بود انسان را سير می كند و ميشود از آن استفاده كرد. 🔸 قضای نماز شب را هم می توان بجا آورد. در ظهر می توان دو ركعت نماز قضای شب خواند. البته قضای يازده ركعت را هم می توان خواند. حتی ما می توانيم هنگام خوابيدن نماز شب را بخوانيم و بخوابيم. چون معمولا ما زودتر از يازده نمی خوابيم. 🖋حجت الاسلام رفیعی https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea