eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷️ چرا گاهی بی دلیل دلمان میگیرد⁉️ 🧔🏻جابر جُعفي مي گويد: در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم🙂 ناگهان دلم گرفته شد😔 🔻 از امام باقر (علیه السلام) پرسيدم: یابن رسول الله❗️ گاهي بدون مقدمه و بی دلیل اندوهگين مي شوم😪 به گونه اي كه اثرش در چهره ام آشكار مي گردد🤦🏻‍♂️ بي آنكه مصيبتي به من برسد يا چيز ناراحت كننده اي به سراغم آيد رازش چيست⁉️🤔 🌹امام باقر (علیه السلام) فرمود: آري اي جابر❗️ 💝 خداوند انسانهاي👥️️ با ايمان را از سرشت بهشتي بيافريد و نسيم روح خويش را در بين آنها جاري نمود😍 👈🏻به همين خاطر مؤمن برادر مؤمن است👬🏻 👆🏻 روي اين اساس، اگر در شهري به يكي از ارواح مؤمنان آسيبي برسد💔 روح ديگر نيز اندوهگين مي شود😔 ❇️ زيرا بين روح هاي مؤمنان، ارتباطي وجود دارد.. ✔️ 📘اصول کافی، باب اخوة المؤمنين _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت20 چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازه‌ی آقای امیر زاده که رد
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت21 با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم. خودش پشت پیشخوان بود. –بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم. بسته‌ی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت. –من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد: –با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم. سرم را به طرفین تکان دادم. –اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟ –فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت. –خواهش میکنم قبول کنید. دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط می‌خواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم. در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند. آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود. داخلش یک جعبه‌ی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است. نمی‌دانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است. به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند. –خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟ همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم می‌آمد نمیخوردم و گوشه‌ی کیفم برای بچه ها نگه می‌داشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند. رستا گفت: –تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن. کیفم را کناری انداختم گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم: –مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت22 دستهایم را با حوله خشک کردم. شما ناهار خوردید. مادر گفت: –آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق. –چی داشتیم. –رستا آش آورده بود. رستا گفت: –آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم. –وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه. رستا خندید. –نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم. محمد امین با غرور گفت: –اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن. رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید: –راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره. –آخه بخوام اونجا هر روز هزینه‌ی ناهار بدم که کل حقوقم میره. –خب از خونه ببر. مادر گفت: –منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه. خواهرم با ناراحتی پرسید: –آره تلما؟ با دلخوری از مادر گفتم: –نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست، کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم. بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم. چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن. رستا بلند شد و گفت: –الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم. مادر با دلسوزی گفت: –بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید. –وا، مامان، حالا مگه ما بی‌حیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا می‌کوبی. مادر نوچی کرد. –این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر. رستا چشمکی زد. –ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه. مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: –بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچه‌ها دل و روده‌ی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه. محمد امین گفت: –لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده. مادر کلافه گفت: –پس درس و مشق مگه نداره؟ رستا پچ پچ کنان گفت: –به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته، لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت 23 خودم را سر صحنه‌ رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند. در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند. –ای وای خرابشون می‌کنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند. محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد. –بچه‌ها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت: –بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند. رستا سر رسید. –به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبه‌ی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد. –اونا چیه؟ –هیچی بابا. جعبه‌ی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد. رستا مرموز نگاهم کرد. –عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده. –نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همه‌ی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم. در حال بستن بندهای مغنعه‌ام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد. به طرف سالن راه افتادم. آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است. با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید. چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست. جلو رفتم. –خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟ به صندلی‌اش تکیه داد. –گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید. نگاهم را پایین انداختم و مهربانی‌اش را ندید گرفتم و پرسیدم. –املت میل میکنید؟ دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیه‌ی خودش بود. برای این که سکوت نباشد گفتم: –حال مادرتون چطوره؟ نگاهش را به چشمهایم داد. –خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم. لبخند زدم. –شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که... –خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید. به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد. مکثی کرد و بعد گفت: –بله همون املت. بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم. –چیز دیگه ایی لازم ندارید؟ من و منی کرد و بعد پرسید: لیلافتحی‌پور .🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چیزهایی که روی میز چیده شده بود انداخت. –گفتم شایدچون سر کار هستید نمی‌تونید صبحانه بخورید درسته؟ با حرفش قلبم تکانی به خودش داد و بالا و پایین پرید. شتابزده گفتم: –من صبحانه خوردم. یعنی همیشه اول تو خونه صبحانه میخورم بعد راه میوفتم. مامانم صبح زود از خواب بلند میشه و سفره‌ی صبحونش همیشه پهنه. سرش را تکان داد و با حسرت گفت: –خوش به حالتون چه نعمت بزرگی. –ممنون. دیگر ایستادن جایز نبود. کمی از میز فاصله گرفتم: –اگر چیزی لازم داشتید صدام کنید. تکیه اش را از صندلی برداشت. –من هنوز اسم شما رو نمیدونم. سربه زیر شدم. –حصیری هستم. هنوز همانطور به صورتم زل زده بود. همان موقع نقره خانم صدایم کرد. –تلما جان. آقای امیر زاده ماسکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت و در حالی که لبخند پهنی میزد گفت: –مزاحم کارتون نباشم تلما خانم. فوری به طرف پشت پیش خوان رفتم. خانم نقره با تعجب گفت: –حرفهاتون طولانی شدا، روی صندلی کنار دستگاه اسپرسو نشستم. –تازه می‌خواست باهاش صبحانه بخورم. خانم نقره زیر خنده زد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، همین بغل نشسته، میشنوه ها لبش را گاز گرفت. –میدونی به چی میخندم؟ سوالی نگاهش کردم. –به این که بقیه یه دو سه ماهی طول میکشید که با مشتریها خودمونی بشن، تو هنوز به ماه نرسیده... بعد دوباره کنترل شده خندید. شانه ایی بالا انداختم. –من با کسی خودمونی نشدم. مشتریهای شما آدم رو به حرف میگیرن. –آره، عمه‌ی من بود این آقا دو هفته نیومده بود مثل مرغ پر کنده شده بود. چمشمهایم گرد شد. –من؟ من کی مرغ پر کنده بودم؟ –اگه نبودی چرا هر روز می‌پرسیدی به نظرت چرا این آقای امیر زاده نمیاد. ساعت کاریتم که تموم میشد میگفتی امروزم نیومدا. –چه ربطی داره، شما گفتی بیشتر روزا میاد، واسه من سوال شد دیگه... چرا تهمت میزنی. با لبخند ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد و روی صورتم خم شد. – اون که همش چشمش به توئه، یه کم به نگاهاش دقت کن. اصلا تو که میری تو سالن زیر نظرت داره. باور نداری امتحان کن. بعد هم ایستاد و ادامه داد: –پاشو برو مشتری امد. سفارش مشتری را یادداشت کردم. از کنار میزش که رد شدم صدایم کرد و گفت: –ببخشید که میندازمتون تو زحمت. یه چایی دارچینی لطفا. فنجان چای را که روی میز گذاشتم تشکر کرد و گفت: –ببخشید یه سوال داشتم. –بله بفرمایید. گردنش را کج کرد. –شما که از انعام خوشتون نمیاد. هر کس انعام بده میبرید پرت میکنید جلوش، خب من بخوام ازتون تشکر ویڗه کنم باید چیکار کنم؟ از لحن حرف زدنش خجالت کشیدم. بخصوص آنجا که گفت پرت می‌کنید. نگاهم را به میز دوختم. –ببخشید من اون روز نمی‌خواستم به شما بی احترامی کنم، فقط... حرفم را برید. –اتفاقا خیلی هم از کار اون روزتون خوشم امد. از نظر من که بی‌احترامی نبود. جواب سوالم رو ندادید. –نیازی به تشکر نیست من وظیفم رو انجام میدم. بعد هم از آنجا دور شدم. تقریبا هر روز صبح و گاهی بعد از ظهرها که از جلوی مغازه اش رد میشدم میدیدمش. گاهی اگر مشتری نداشت جلوی مغازه اش می ایستاد و دستهایش را روی سینه اش جمع میکرد از دور که می‌آمدم نگاهم میکرد. من هم سربه زیر راه میرفتم طوری که انگار اصلا متوجه‌ی او نیستم. نزدیک‌تر که میشدم خودش را مشغول نشان میداد و از کنارش که میخواستم رد شوم جوری نشان می‌داد که انگار تازه متوجه‌ی حضورم شده و با لبخند سلام و خوش وبش می‌کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 چند روزی بود که حقوقم را گرفته بودم. با پرداخت قصد وام و خریدن یک سری کتابهای دانشگاهی و هزینه های جانبی چیز زیادی برایم باقی نمانده بود. آن روز کافه خیلی شلوغ بود و من کمی دیرتر از قبل از کافه بیرون زدم. دقیقا جلوی در مغازه‌ی آقای امیر زاده ساره غافلگیرم کرد. از پشت درختی بیرون پرید. –کجا خانم خانما؟ پارسال دوست امسال آشنا. درجا پریدم و هینی کشیدم. –ترسیدم، چرا رفتی پشت درخت قایم شدی؟ –چیکار کنم تلفنم رو که جواب ندادی گفتم اینجا کشیکت رو بکشم. –گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و صفحه‌اش را نگاه کردم. –امروز زنگ زدی؟ سرم خیلی شلوغ بود گوشیم تو کیفم بود. دستش را به کمرش زد. –ببین واسه شما هنوز سر برج نشده؟ آه از نهادم بلند شد. –وای راستی من به تو بدهکارم. ببین میشه ماه دیگه بدم؟ این برج همش... انگار حرفم جرقه ایی شد در انبار باروت، صدایش را بلند کرد. –چی، منو مسخره کردی؟ این همه صبر کردم حالا میگی یه ماه دیگه؟ زیر چشمی به مغازه نگاهی انداختم. امیر زاده با این که مشتری داشت ولی داشت ما رو نگاه میکرد. بازوی ساره را گرفتم و به طرف خیابان کشیدم. –هیس، چرا داد میزنی، بیا بریم اونور با هم صحبت... بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و صدایش را بلند تر کرد. –نمیخوام بیام، با همین زبونت این همه وقت من رو سر دووندی. آقای امیر زاده همراه مشتری نگران از مغازه بیرون آمد . مشتری را رد کرد و جلو آمد. –خانم حصیری چی شده؟ این چرا اینجوری با شما صحبت میکنه؟ تا خواستم حرفی بزنم ساره رو به امیر زاده گفت: –این خودتی درست صحبت کن. به ساره اخم کردم. –عه، مودب باش. بعد رو به امیر زاده کردم. –چیز مهمی نیست، شما بفرمایید، خودم حلش میکنم. ساره دوباره گر گرفت. –چطوری حل میکنی؟ ها چطوری؟مشکل من فقط با پول حل میشه. امیرزاده با خشم نگاهش کرد. –خانم چرا شبیهه باج گیرا حرف میزنی؟ مظلوم گیر آوردی؟ چیکارش داری؟ ساره دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –عه،عه، این مظلومه؟ فعلا که من گیر کردم دست این، نمیاد بدهیش رو بده، بعد از این همه صبر کردن میگه ماه دیگه. امیر زاده حیران نگاهش بین من و ساره چرخید. از خجالت نگاهم را به زمین دوخته بودم. عوض شدن رنگ صورتم را حس می‌کردم. دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. دست ساره را گرفتم و التماس آمیز گفتم: –باشه میدم الان بیا بریم. دوباره ساره دستش را کشید. –تو چرا همش میخوای منو از اینجا ببری، دستگاه ام تی ام اینوره نه اونور. در آن لحظه خیلی خوب معنی آبرو ریختن را فهمیدم. هوا گرم نبود ولی من عرقی را که از ستون فقراتم قطره قطره سرازیر بود را حس می‌کردم. کاش امیرزاده اینجا نبود. چرا ساره دقیقا باید همینجا یقه‌ی مرا بگیرد. اصلا چرا من باید بدهی‌ام را فراموش کنم و اینطور خجالت زده شوم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت نامه مسلم ابن عقیل (علیه السلام) : «لَعَنَ اللهُ مَن جَهِلَ حَقَّک، لعنت بر کسی که حق تو را نشناسد.» 🔹مسلم (علیه السلام) برای (علیه السلام) همان امام خامنه ای برای (عجل الله) است. ❌مراقب باشیم سرنوشت مردم کوفه را تکرار نکنیم. 📆 ۵ شوال ورود جناب مسلم ابن عقیل (علیه السلام) به کوفه‌ 🎙علی اکبر رائفی پور 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ من از تو جز خودت چیزی نمیخوام ...... 🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا