⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ❄️ 📘 کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻 نویسنده :داداش رضا 📝 پارت_صد_و_
🌸 بسماللهالرحمنالرحیم 🌸
📘 کتاب #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻 نویسنده:داداش رضا
📝 پارت_صد_و_چهار
🔹همیشه که نباید نماز خوند و روزه گرفت..پس لذت چ ی میشه ؟ ⁉️🤔
🔹میبینی...
طرف نمیفهمه اصلا...☹️
نمیفهمه که در مسیر خدا لذت هاش چند برابر میشه...🤦🏻♂
🔹بچه ها...
در مسیر خدا لذت هاش چند برابره و اصلا هم از بین نمیره و آرامش داری..😍👌🏻
✅ ولی لذت هاش ناملموس هستش...
❌ولی در مسیر دیگه که باشی لذت هاش کاملا ملموس هستش اما زودگذره ....
🤔میدونی چیه...
به نظر من اگه کسی یه کوچولو مزه لذت ناملموس زیر دهنش بره دیگه عمرا سمت لذت های دیگه ای بره ..👌🏻
✳️ حرف آخرم :
🤲🏻همه دعاها مستجاب میشه... شک نکن...😉
👈🏻اگه دعایی برات مستجاب نشده منتظر باش خدا می خواد یه چیز بهترتر تو همین دنیا بهت بده!😍👌🏻
همین...حرفام تموم شد...
🔹بچه ها...
یه دعا میکنم همتون نظر بذارید و بگید آمین ...
باشه ؟
🤲🏻خدایا ...
به هر کسی بدی کردم کلی بهش نعمت بده تا اون دنیا ازم راضی بشه... آمین ..😊
🔹یه دعای دیگه هم میکنم که لطفا تو دلتون بگید آمین ...
🤲🏻 خدایا...
اگه از رو ی هیجان و نا امیدی چیزی بهت گفتم منو ببخش...چون بعدش فهمیدم که حرفام اشتباه بود و پشیمون شدم .آمین ...🤲🏻
حرفم تموم شد...
💪🏻 بریم برای فصل چهارم😉
#یامهدی_العجل
_☀️🌤⛅️☁️_
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_چهل_و_دوم 🔻 #عذاب_قوم_عاد 🔹وقتی #نصایح_هود بر قوم عاد #بینتیجه ماند
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_چهل_و_سوم
🔻 #عمر_هود_علیه_السلام
🌸هود بعد از ماجرای قوم عاد
🍃در حضر موتش به سُکنا پا نهاد
🌸هشتصد باهفتچون عمرش بهسال
🍃رفت، راحت گشت از رنج و ملال
📑چنانچه گفته اند؛
🔹حضرت هود #پس_از_نابودی_قوم_عاد به وادی حضرموت آمد و درنزدیکی شهری بنام
« #تریم» سکونت اختیار کرد و بقیه عمر خود را در آنجا به سر برد و حضرت هود در سنّ #807 سالگی از دنیا رفت⚰
↩️ و در حضرموت #مدفون گردید.
و به قولی دیگر هنگامی که هود به مکه سفر کرده بود در #460 سالگی (یا به قول دیگری #760 سالگی) از دنیا رفت و قبر او در وادی السلام در نجف اشرف است.⚰
-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
🔻 #حکایتی_کوتاه_درباره_قوم_عاد
🔹در زمان #ابوجعفر_دوانیقی، او به وزیرانش دستور داد تا #چاهی 🕳️در قصرش حفر کنند.✔️
🔸 کار حفاری چاه ادامه داشت تا اینکه آنها در #لایههای_زیرین_زمین🌏 حفره ای پیدا کردند که از آن #باد_سردی بیرون می آمد، آنها سوراخ را بازتر کردند و سپس دو مَرد را توسط #دَلْوی به داخل سوراخ فرستادند،✔️
↩️ بعد از مدتی #طنابها تکان خورد و آن دو را بیرون کشیدند، یکی از دو مرد، گفت؛ ما #مردان👱♂و
#زنان🧕🏻و
#منزلها🏠و
#لوازم_قیمتی
بسیاری را آن پائین دیدیم که همگی به #سنگواره تبدیل شدند.😲
🔹 عدهای نشسته و عدهای خوابیده، وقتی دست بر آنها کشیدیم، مثل #گرد و #غباری پراکنده شدند.😬😰
🔸آنان نامه ای📄 به #امام_کاظم نوشتند و جریان را توضیح دادند، امام علیه السلام سخت گریست😭 و گفت؛
🤚 آنها #باقی_مانده_قوم_عاد هستند که خداوند خانههای آنها را #زیر_ماسه ها فرو بُرد و آنها همان #قوم_احقاف یا #ماسهها می باشند.✔️
ادامه دارد.....
#بنت_الزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_سی_و_دوم: " فرمان پیغمبر " 👤 #استا
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_سی_و_سوم: " جهاد کبیر "
👤 #استاد_پناهیان
⭕️ جهاد کبیر یعنی بزن تو دهن این حرف...
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعـــــای جــوشن کبیــ7⃣2⃣ــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨یا أَ
🍃🍂دعــــــــــــای
جــــــــوشن کبیــ8⃣2⃣ــــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨اَللَّهُـمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِـکَ
یَا عَاصِـمُ یَا قَائِـمُ
یَا دَائِـمُ یَا رَاحِـمُ
یَا سَالِـمُ یَا حَاکِـمُ
یَا عَالِـمُ یَا قَاسِـمُ
یَا قَابِـضُ یَا بَاسِـطُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨خدايا از تو میخواهم به نامت
اى نگهـدار، اى پايـدار
اى پاينده، اى مهـرورز
اى سلامتی بخش، اى داور
اى دانـا، اى قسمـت کننده
ای بازگيرنـده، اى گشایـش دهنـده
《پاک و منـزهی تـو
ای آنکه جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان اى پروردگارم》
〰⚜️خــواص این بنــد⚜️〰
◀️برای بستن زبان دشمن و بی دین▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 برگرد نگاه کن 💖 پارت60 –اگه تو نمیتونی من خودم پسانداز دارم بهش میدم. نادیا لقمهنانی در
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت61
از ترس کرونا، چون نادیا همراهم بود سوار مترو نشدیم. مسافت زیادی را پیاده رفتیم و بعد بقیهی مسیر را تاکسی گرفتیم.
با پولی که نادیا داشت فقط توانستیم یک بسته بلدرچین و
یک کیلو گوشت و چند کیلو سیب بخریم.
نادیا با دیدن بلدرچینها پرسید:
–هرکس کرونا بگیره باید از اینا بخوره؟
یکی از نایلونها را به دستش دادم.
–رستا میگفت موقعی که برادر شوهرش مریض شده از اینا براش خریدن. واسه بنیه بدن خوبه.
–یعنی منم کرونا بگیرم از اینا برام میخری؟
لبخند زدم.
–نه بابا، پولم کجا بود. به نفع خودت بلایی سرت نیاد.
به رستا زنگ زدم تا بپرسم آقا رضا چه ساعتی کپسول اکسیژن را میفرستد.
رستا گفت:
–اتفاقا همین الان زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه میرسن.
خیالم راحت شد. به در خانهی ساره که رسیدیم در باز بود و جلوی در یک وسیلهای مثل گاری بود.
ما همانجا جلوی در ایستادیم. از ترسم نمیتواستم زنگ بزنم.
نادیا که همان طور با حیرت به اطراف نگاه میکرد پرسید:
–خونشون اینجاست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دستش را به طرف زنگ برد.
–خب زنگ بزن یکی بیاد جلو در دیگه.
فوری دستش را کشیدم.
–بیا کنار، زنگشون خرابه ممکنه برق بگیرتت.
همان لحظه شوهر ساره با دوگونی از خانه خارج شد. قد متوسطی داشت با موهای کم پشت و صورت آفتاب سوخته، تقریبا سی ساله با لباسهایی کهنه و رنگ و رو رفته، قبلا که میخواستم سوپ را تحویلش دهم دیده بودمش، گونیهایی که دستش بود همانها بود که آن روز در گوشهی حیاط دیده بودم.
شوهر ساره با دیدن ما کمی خوش و بش کرد و بعد به وسایلی که در دستمان بود نگاه کرد.
قبل از این که او حرفی بزند من زودتر گفتم:
–امدیم ملاقات ساره. حالش چطوره؟
گونیها را روی چرخ گذاشت.
–دست شما درد نکنه، شرمنده میکنید. ساره هم بد نیست. البته زیاد فرقی نکرده.
نایلونها را به طرفش گرفتم.
–بفرمایید، ببخشید دلم میخواست بیام ببینمش ولی...
بین حرفم دوید.
–شما ببخشید که به خاطر این بیماری لعنتی نمیتونم تعارفتون کنم بیایید خونه. خیلی تو زحمت افتادین.
نایلونها را گرفت و دوباره تشکر کرد و در ادامهی حرفش را گفت:
–آقا مهندس چیکار میکنن؟ حالشون خوبه؟ اون روز خیلی زحمت افتادن.
اول متوجه نشدم منظورش از مهندس کیست؟ ولی وقتی ادامهی حرفش را شنیدم فهمیدم امیر زاده را میگوید.
نادیا با تعجب نگاهم کرد.
و من فقط لبخند زدم و او ادامه داد.
–واقعا یه انسان واقعیه، اون روز بدون این که از کرونا بترسه امد همهی کارهای من رو انجام داد. خدا خیرش بده، از اون روز نگرانش بودم گفتم نکنه از من گرفته باشه، بخصوص وقتی ساره مریض شد.
بعد رویش را برگرداند و چند سرفه کرد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت62
من و نادیا یک قدم عقب رفتیم.
–نگران نشید، دوتا ماسک زدم.
بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم.
چشم به زمین دوختم.
–راستش آقای امیر زاده مریض شدن.
آه از نهادش بلند شد.
–یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد:
–بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید:
–الان حالشون چطوره؟
دستهایم را در هم قفل کردم.
–راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که میخواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین میشود.
کف دستش را به پیشانیاش زد.
–ای خدا، پس حالش بده.
–ریهاش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجارهایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد.
خواست به داخل خانه برود که برگشت.
–شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش میکنم براتون میارم.
داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر میگذراند.
جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد.
بچههای ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند.
نادیا هم مات آنها خیرهشان شده بود.
من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم.
زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکیها را به دستشان دادم.
فوری گرفتند و رفتند.
بالاخره نادیا زبانش باز شد.
–اینا بچههاشن؟
–آره.
–با بغض پرسید:
–کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم.
–من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه.
شالش را روی سرش مرتب کرد.
–حالا این بیچاره ها مریض نشن.
–بچهها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن.
–باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن.
–نه بابا مستاجرن.
چشمهایش گرد شد.
–واسه این خرابه پولم میدن؟
سرم را تکان دادم.
–بالاخره سقف رو سرشونه دیگه.
–شبا اینجا نمیترسن دزد بیاد؟
پوزخندی زدم.
–دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن.
–راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره.
همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند.
ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد.
خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد.
–خطرناکه کجا میری؟
ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت:
_بازم که من رو شرمنده کردی.
صدایش از ته چاه می آمد.
_من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت:
_تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست.
تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم.
در راه نادیا پرسید:
–تلما الان کجا میریم؟
–میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر.
نادیا هنوز تحت تاثیر بچههای ساره بود.
–دلم برای اون بچهها خیلی میسوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت63
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم.
–دلسوزی که فایدهایی نداره، باید براشون یه کاری کنیم.
کنجکاو پرسید:
–چیکار؟
–خیلی کارا، مثلا این ماه هر کدوم از ما یه پولی بزاریم بعد بریم برای بچهها لباس بخریم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–آخه مگه چقدر میشه.
–هر چقدر، خب هر کسی در توان خودش کمک میکنه.
بعدشم ما یه سری هزینههای بیخودیمون رو حذف کنیم میتونیم بیشترم کمک کنیم. ببین مثل اینا زیاد هستن.
مثلا نزدیک محل کار من یه مسجد هست که یه خانمی اونجا واسه نیازمندا کمک جمع میکنه، ما هم میتونیم همچین کاری کنیم.
همین آقا هم که الان داریم میریم این کپسول رو بهش بدیم خودش یکی از کسایی هست که خیلی به دیگران کمک میکنه.
فکری کرد و گفت؛
–هر چی فکر میکنم میبینم خرج بیخودی ندارم.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
با انگشتهایش بازی کرد و بعد سرش را بلند کرد.
_منظورت خریدن بدلیجات و لاکها و مجموعه ی گل سرهامه؟
–اونا به علاوه همهی چیزهایی که میبینی و خوشت میاد و همهی پول تو جیبیت رو یک جا خرجش میکنی بعدم با یکی دوبار استفاده دلت رو میزنه و نمیدونی چیکارش کنی.
شانهایی بالا انداخت.
–پس اگه تو بری دوستهای من رو ببینی چیمیگی، من در برابر اونا چیزی نمیخرم. البته پول ندارم، شاید داشتم میخریدم.
سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم.
–آره خب، راست میگی. شاید اونام یا اصلا همهی آدمها مثل من و تو گاهی از لاک خودشون بیرون بیان و آدمهایی امثال ساره رو ببینن که تازه ساره وضعش اونقدرا هم بد نیست، دیگه اونجوری زندگی نمیکنن.
با هیجان گفت:
–کاش دوستامم بیارم این بچهها رو ببینن، من مطمئنم خیلی کمک میکنن.
اخم کردم.
–مگه نمایشگاهه، تو براشون تعریف کنی اگه بخوان خودشون کمک میکنن. تو دبیرستان یه رفیق داشتم که وضع مالیشون خوب نبود. خیلی هم بیکس بود، پدر نداشت و خودش تک فرزند بود.
میگفت گاهی که دیگه از بیپولی و تنهایی خسته میشدم و به ستوه میومدم شروع به غر زدن و ناشکری کردن میکردم. اونوقت مادرم دستم رو میگرفت میبرد به بیمارستانها، میرفتیم ملاقات کسایی که بیماریهاشون درمان نداشت یا کسایی که با سختی برای درمان بیماریشون پول تهیه میکردن، مینشستیم و دردو دلهاشون رو گوش میکردم.
میگفت بعد یه مدت دیگه دیدن مریضام برام عادی شد بازم غر میزدم و مینالیدم.
بعد از اون مامانم من رو میبرد بهزیستی، اونجا پر بود از معلولهای ذهنی، جسمی حرکتی، حتی کسایی که شاید مشکل آنچنانی نداشتن ولی چون تو این دنیا هیچ کس رو نداشتن که پیششون بمونن اونجا ازشون نگهداری میکردن.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت64
میگفت اونجا هیچ وقت برام عادی نشد هر دفعه میرفتم اونجا تا چند ماه کمبودی تو زندگیم احساس نمیکردم.
نادیا آه سوزناکی کشید.
–پس یعنی بی کسی خیلی باید سخت تر از حتی مریضی باشه.
–اهوم. البته شایدم چون دوستم بیکسی رو بهتر درک میکرد.
–اونوقت اگه بلایی سر مادرش میومد چی؟
چشمهایم را باز و بسته کردم.
–خودشم همیشه از این اتفاق میترسید.
–الان کجاست؟ ازش خبر داری؟
–نه، من که وارد دانشگاه شدم اونقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که ناخواسته از هم دور افتادیم. دیگه ندیدمش.
به خانهی امیر زاده نزدیک شدیم. ماشین وارد کوچهشان شد و سرعتش را کم کرد تا بتواند پلاکها را بخواند.
قلب من که تا آن وقت آرام کنج قفسهی سینهام نشسته بود ناگهان چنان دیوانه وار سرش را به دیوار سینهام میکوبید که احساس کردم کسی مرا به باد مشت گرفته. این ضربات آنقدر پر قدرت بودند که با هر ضربه انگار ضعیفتر میشدم و دیگر راحت نمیتوانستم
نفس بکشم.
به انتهای کوچه که رسیدیم راننده جلوی یک ساختمان سه طبقه توقف کرد.
–رسیدیم خانم اینجاست.
نادیا پرسید.
–حالا چطوری کپسول رو ببریم.
راننده گفت:
–من براتون تا جلوی در میارم.
تشکر کردیم و پیاده شدیم.
راننده کپسول را جلوی در گذاشت و رفت.
نادیا نگاهی به ساختمان انداخت.
–حالا طبقهی چندم هستن؟
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم به خودم مسلط باشم.
–ما که داخل نمیریم نادی جان. تلفن میکنم یکی میاد میبره.
مشغول گرفتن شمارهی امیرزاده شدم.
نادیا هم تبلتش را از کیفش درآورد و به درختی که انجا بود تکیه داد و مشغولش شد.
با اولین بوق امیرزاده گوشی را جواب داد.
صدایش آنچنان خش داشت و بیجان بود که نگران شدم.
–سلام خانم حصیری، کجایید؟
–سلام. من جلوی در خونتون هستم. کپسول رو آوردم.
کسی هست بیاد تحویل بگیره؟
–چقدر افتادید تو زحمت، شرمنده کردید، حلال کنید، همش فکر میکردم آخه شما خودتون تنهایی چطور میخواهید اون کپسول رو بیارید. اگه صبر میکردید یکی رو میفرستادم.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸