🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت244
آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار میکرد؟ آن ها به طرف انتهای حیاط رفتند و من با نگاهم دنبالشان میکردم که دیدم امیرزاده برگشت و به آن دو مرد حرفی زد و آن دو مرد دست هایش را گرفتند و به زور با خودشان بردند.
با دیدن این صحنه استرس تمام وجودم را گرفت و به آن طرف شروع به دویدن کردم.
هلما و نامزدش که هنوز در بین جمعیت بودند با دیدن من به طرفم دویدند و چون جلوتر از من بودند خیلی زود به من رسیدند.
جمعیت هنوز چشمهایشان بسته بود و در حال خالی کردن ذهنشان بودند.
هلما دستم را گرفت.
–کجا؟
با بغض گفتم:
–امیرزاده رو کجا بردن؟ اونا کی هستن؟ چیکارش دارن؟
نامزد هلما پرسید:
–اینه نامزدش؟!
هلما سرش را به علامت مثبت تکان داد.
بعد رو به من گفت:
–تو نمی خوای بری پیش نامزدت؟
با دهان باز نگاهش کردم. نمیدانستم باید چه بگویم. از او میترسیدم. برای همین از روی اضطراب پرسیدم:
–ساره رو کجا بردی؟
به اولین صف جمعیت اشاره کرد.
–اون جا نشسته، تو نمی خواد نگران اون باشی. حالش خوبه.
بعد جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–دست به من نزنید. هلما جلو آمد و دستم را گرفت و با تمسخر گفت:
–مگه نمی خوای بری پیشش؟ احتمالا از دیدنت کلی ذوق می کنه. به قول نامزدت این جا محیطش برات ضرر داره عزیزم.
نامزد هلما سرش را کج کرد و با لحن مسخرهای رو به هلما گفت:
–اِ، پس اینم از اون دختر حرف گوشنکنای چموشه، درست مثل خودت. بیچاره شوهرش مثل این که از زن شانس نداره.
هلما از این حرف خوشش نیامد و جدی گفت:
–نه بابا، اینم مثل اون نامزدش جزوه دستهی سوپر داناهاس*،
از هلما پرسیدم:
–چرا اونو بردین؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–اگه نمی بردیم که خود ما رو می بردن. بعد برگشت و به کسی که پشت میکروفن بود اشارهای کرد.
او هم رو به جمعیت گفت:
–دوستان برای امروز کافیه، باز بدخواهان ما یه مشکلی پیش اوردن که زودتر باید این جا رو تخلیه کنیم. در لحظه ولولهای در جمعیت به وجود آمد و همه به طرف درب خروج حمله بردند.
پرسیدم:
–امیرزاده کجاست؟ ما هم باید بریم.
هلما گفت:
–بیا بریم بهت نشون بدم.
دقیقا نمیدانستم چه کار کنم، بروم یا بمانم.
هلما محکم دستم را گرفته بود و پشت سرش میکشید. فاصلهمان از جمعیت زیاد شد.
هر قدم که پیش میرفتیم تپشهای قلبم بیشتر میشد، به هیچ کدامشان اعتماد نداشتم. در انتهای حیاط، پشت چند درخت به هم تنیده، زیرزمینی بود که در انتهای پلههایش یک در بود. بالای پلهها که ایستادیم دیگر طاقت نیاوردم و داد زدم.
–من نمیام، شماها دروغ می گید. من رو کجا میبرید؟
هلما با عصبانیت گفت:
–آخه تو به چه درد ما می خوری؟
از ترسم از جایم تکان نخوردم و گفتم:
–من می خوام برگردم، اصلا میرم بیرون با شمام کاری ندارم. انگار ندیدمتون، بعد برگشتم که بروم.
نامزد هلما جلویم را گرفت و دندان هایش را نشانم داد.
–نترس، فقط چندتا پله بری پایین اون نامزد فضولت رو میبینی.
من از او میترسیدم و نمیخواستم باورش کنم.
به سمت دیگری خواستم فرار کنم که هلما از پشت لباسم را گرفت و کشید.
–میگم علی اینجاس، بیا بریم. از نظر اندازهی جثه تقریبا یک اندازه بودیم ولی او چنان زوری داشت که یک لحظه مبهوت ماندم.
–ولم کن، می خوام برم.
کشان کشان از پلهها سرازیر شدیم. یکی از آن مردهای تنومند که از ابتدا آن جا بود زودتر خودش را به در رساند.
هلما اشارهای به آن مرد کرد.
او در را باز کرد و از هلما پرسید:
–کیفش رو بگیرم؟
هلما خودش کیفم را به زور گرفت و موبایلم را از داخلش درآورد و بعد به طرف صورتم پرت کرد.
–برو گمشو اونم نامزد عتیقه ت.
وقتی به طرف اتاق برگشتم امیرزاده را دیدم که وسط اتاق ایستاده است. همان لحظه قلبم آرام شد. وجودش برایم کافی بود. دیگر اهمیتی نداشت که در دست این ها اسیر هستم.
امیرزاده با دیدن من چشمهایش گرد شد و با دهان باز نگاهش را بین ما چرخاند بعد جوری نگاهم کرد که از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد.
هلما پوزخندی زد و رو به امیرزاده گفت:
خ
لیلافتحیپور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوپر دانا:
در این گروهها مردم به سه دسته تقسیم میشوند.
مردم عادی: که هر چه بگویی قبول میکنند.
مردم دانا: که بعد از سوال پرسیدن حرفها را قبول میکنند.
مردم سوپر دانا: که تا تحیق نکنند و با دلیل و برهان برایشان ثابت نشود چیزی را قبول نمیکنند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت245
–چیه؟ خبر نداشتی این جاست؟ پس اینم بیاجازه ت واسه خودش میره این ور و اون ور. الان فرصت خوبیه سنگات رو باهاش وابکنی و تو تصمیمت تجدید نظر کنی.
یه چند روزی با همدیگه اختلاط کنید تا ما بتونیم جمع کنیم و کلا بریم.
هلما آن چنان به طرف امیرزاده هولم داد که اگر امیرزاده مرا نمیگرفت نقش زمین می شدم.
امیرزاده با عصبانیت گفت:
–چرا این کار رو میکنید ما هم مثل همهی اون کسایی که اومده بودن...
هلما حرفش را برید.
–اتفاقا چند باری که دیدمت اومدی، فکر کردم بالاخره فهمیدی که ما کارمون درسته، ولی از شانس بدِ تو، اون خانمی که چند بار خیلی تصادفی کنارت نشست و از ما بد گفت و درد و دل کرد از شاگردای خودمون بود. اون دوستتم امروز بهش گفت که قراره بره و با مامور برگرده و کلی مدرک علیه ما جمع کرده. همین که اون از در رفت بیرون ما هم داریم می ریم و در و پیکر رو هم قفل میکنیم.
ببینم میتونن از رو دیوار بیان داخل؟
امیرزاده صدایش را بلند کرد.
–بالاخره چی؟ ما که تا ابد این جا نمیمونیم.
هلما خندید.
–دیگه اون به شانس خودتون بستگی داره، ما رو که دیگه هیچ وقت نمیبینید.
بعد هم در را بستند و رفتند.
امیرزاده نگاه غضبناکی نثارم کرد.
–تو این جا چی کار میکردی؟
ترسیده بودم. با لکنت گفتم:
–با...سا...ره یعنی اونو آوردم که...
خیره مانده بود و منتظر بود توضیح بدهم.
ولی من آن قدر شرمنده و شوکه بودم که چیزی نمیتوانستم بگویم.
دستش را لای موهایش برد و روی کاناپهای که آنجا بود نشست.
بعد از سکوت کوتاهی با صدای دورگهای که خشم را در خودش مچاله کرده بود گفت:
–چرا زنگ نزدی بگی می خوای بیای این جا؟
رو به رویش به دیوار تکیه دادم و با بغض گفتم:
–اون قدر حال ساره بد بود که اصلا یادم رفت زنگ بزنم.
بغضم به گریه تبدیل شد و با همان حال ادامه دادم.
–نمی تونه حرف بزنه، نمی تونه درست راه بره، حتی نمیتونه درست غذا بخوره، حالش خیلی بده، وقتی اون جوری دیدمش دیگه همه چی یادم رفت. حق دارید از دستم عصبانی باشید همش تقصیر منه...اشک هایم دیگر امان حرف زدن ندادند.
امیرزاده نوچی کرد و رو به رویم ایستاد. با پشت دستش اشک هایم را پاک کرد.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و زل زد به چشمهایم.
–می دونی همین اطلاع ندادنت ممکنه به قیمت جونت تموم بشه.
نگاهم را به دکمهی لباسش دادم و حرفی نزدم.
رهایم کرد و نفسش را محکم بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد.
–الان دوستت کجاست؟
تمام اتفاق ها را، از زمانی که پایم را داخل خانهی ساره گذاشتم تا همان چند دقیقهی پیش، برایش تعریف کردم.
هر بار فقط زیر لب میگفت:
–خدا لعنتشون کنه.
بعد از تمام شدن حرف هایم با اخم گفت:
–یعنی شوهر اون نمیخواست زنش رو بیاره این جا اون وقت تو با مسئولیت خودت گفتی من میبرمش؟!
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
صدایش را بالا برد.
–تلما! آخه این چه کاریه که تو کردی؟ بعدشم آوردی این جا زنش رو سپردی به یه نامحرم؟!
فوری گفتم:
–ولی اون مربیش بود، ساره باهاش راحت بود.
چپ چپ نگاهم کرد و فریاد زد.
–تلما تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ الان اگه بلایی سر دوستت بیاد تو میتونی جواب شوهرش رو بدی؟ چرا مسئولیت به این سنگینی رو قبول کردی؟
تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
زمزمه کرد:
–پس حالا حتما ساره فکر می کنه که تو گذاشتی رفتی خونه، البته اگر جز اینم بود که زن بیچاره کاری از دستش برنمی اومد.
با دو دستش سرش را گرفت و نجوا کرد:
–اصلا فکر این جاش رو نکرده بودم. وای خدایا! حالا جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خدایا خودت کمک کن.
دلم برایش سوخت و دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
سرش را بلند کرد و مبهوت گفت:
–این عجیب نیست که تو واسه یه تخفیف دادن کوچیک از مغازه فوری بهم زنگ می زنی و کسب تکلیف میکنی، اما واسه مسئلهی به این مهمی یادت رفته زنگ بزنی؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️تو اسلام بیطرف و تماشاچی نداریم..
یا تو سپاه امام حسینی یا یزیدی
هر کسی باید موضعش رو روشن کنه و حرف بزنه...
اگه از حق دفاع نکنی، تو سپاه باطلی..
دشمن رو سکوت افراد هم حساب میکنه...
اگه تو سپاه امام زمانی، برای ظهور کار کن..
حداقل پیام های دین رو به افراد فامیل خودت برسون...
👤 #استاد_پناهیان 🎤
🚫 #سکوت_نداریم
🚫 #تماشاچی_نداریم
✅ #کار_برای_ظهور
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
توی دوران نوجوانی برای کوتاه کردن موهام
به يه مغازه سلمونی سر کوچمون میرفتم
که آرايشگرش به شدت سیگاری بود
هميشه موقع کار يه سیگار گوشه لبش بود
و تا موهام رو کوتاه میکرد
سه نخ سيگار رو حتماً میکشید!!!
يادمه تا آخر شب هر جا میرفتم
همه میگفتن: سيگار میکشی؟!
منم میگفتم نه به جون مادرم
من سيگار نمیکشم بگذريم از اينکه
بعضیها خیلی هم باور نمیکردن
هفته پیش توی پياده رو راه میرفتم
یه آقائی جلوی مغازه عطرفروشی
يه کاغذ با يک عطر به دستم داد
و به اصرارش وارد مغازه شدم
بلافاصله فروشنده هم من رو تحويل گرفت
و شروع کرد از عطر و ادکلنهاش تعريف کردن
بعد هم يه ادکلن رو به دست و لباسم زد
گفت اين ماندگاریش فوق العاده ست
از حق هم نگذرم خیلی خوشبو بود
نکته جالب اينه که با اينکه خريد نکردم
تا همين دو سه روز پيش هرجا میرفتم
میگفتن عطرت چیه؟ چه بوی خوبی
چند خریدی و از کجا خریدی؟
یادمون باشه
مجاورتها و ارتباطها خیلی مهمه!
وقتی با کسانی نشست و برخاست میکنیم
و رفيق میشیم که مقید و مؤدب و فهميده
هستن ناخودآگاه از اين رابطه تأثیر میگیریم
و وقتی با اونائی رفاقت میکنیم که افراد
آلودهای هستن خواه ناخواه تأثیر میگیریم
حواسمون رو جمع کنیم که با چه کسی
معاشرت میکنیم و دوستامون کی هستند
هر ارتباطی میتونه روی زندگی و رفتار ما
اثر مثبت و منفی بذاره شک نکنيم
✧✾════✾✰✾════✾✧
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهیدصیاد_خدائی
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهیدابراهیم_رشید
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم دیده نشده از رفتار شهید حاج قاسم سلیمانی با مدافعین حرم و صحبت های اثرگذارش
#حاج_قاسم🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°