🏴اطلاعیه شماره ۱ ستاد مرکزی اربعین حسینی
📌ثبتنام زائران #اربعین در سامانه سماح ضروری است
🔹ستاد مرکزی اربعین حسینی در اطلاعیه شماره ۱ با ضروری خواندن ثبت نام زائران #اربعین در سامانه سماح اعلام کرد ارائه خدمات مشروط به ثبت نام در این سامانه است.
🔹ارائه خدماتی از قبیل تهیه بلیط، دریافت گذرنامه زیارتی اربعین، اختصاص ارز زیارتی و ... مشروط به ثبتنام زائران و متقاضیان در سامانه مذکور (سماح) است.
🔴آخرین اخبار #اربعین 1402
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🏴 کدام دسته از مشمولان سربازی می توانند به #اربعین بروند؟
🔴آخرین اخبار #اربعین 14
࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
مهدیحاجی دلتنگى - yasfatemii .mp3
6.18M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
ټٰایـمِـ⏰نماهنگ💔
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀
نماهنگ؛ یکی اینجا دلش تنگِ...
کربلاییمهدیحاجی
🚩السَّلامعلےالحسین(علیه السلام)
🚩وعلےعلےبنالحسیـن(علیه السلام)
🚩وعـــــلےاولادالحسیـن(علیه السلام)
🚩وعلےاصحابالحسیـن(علیه السلام)
─━━━⊱✿⊰━━━─
#امام_حسین #محرم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عزاداری زنان به یاد قبیله بنیاسد
🔸هرسال در روز سیزدهم محرم زنان به یاد حضور قبیله «بنی اسد» در کربلا و دفن اجساد مطهر شهدا در حرم امام حسین (علیه السلام) به عزاداری میپردازند.
📌 پ ن : 13 #محرم در کشور عراق امروز بود.
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #محرم
••••❖✹✹✹✹❖✹✹✹✹❖••
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅علت نامگذاری تاسوعا به نام حضرت عباس علیه السلام
🔰#استاد_فاطمی_نیا
#محرم
़़༅◉़़༅◉़़༅◉़़༅◉़़༅◉़़༅◉
ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@masirsaadatee
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت316
نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد.
–من باهات موافقم ولی مامان کلی تهدیدم کرد که اگر به تو بگم پوستم رو میکنه. یعنی به هیچ کس نگفتم. اگه میخوای من رو لو بدی از الان بگو.
نوچی کردم.
–نه بابا چیکار دارم. حالا زود بگو قضیه چیه؟ هلما زنگ زد چی گفت؟
–چی گفتنش رو درست نفهمیدم چون مامان گوشی رو برداشت، اون چیزی که مامان بهم گفت این بود که ازش خواسته این وصلت سر نگیره وگرنه توام مثل ساره میشی.
پوز خند زدم.
–واسه خودش گفته بابا، مگه اون کیه آخه. به جز تو و مامان دیگه کی موضوع رو میدونه؟
–بابا.
–یعنی رستا نمیدونه؟
–اولش نمیدونست ولی بعد که اون عکس رو واسه رستا فرستاد، عکس بیحجابی تو رو تو اون خونه رو میگم، مامان واسش همه چیز رو تعریف کرد. بعدش رستا هم حرف مامان رو قبول کرد. گفت از آدمی که آبرو سرش نمیشه باید دوری کرد.
در جا بلند شدم نشستم.
–یعنی اونم رفته طرف مامان؟
نادیا هم بلند شد چهار زانو نشست و سرش را پایین انداخت.
–تلما، منم با اونا موافقم.
با اخم نگاهش کردم.
–پس آبجی آبجی گفتنات الکیه؟ توام رفتی تو تیم اونا؟ تو که همین الان گفتی اگر جای من بودی...
لحنش رنگ التماس گرفت.
–آبجی تو رو خدا علی آقا رو ول کن. نزار همه چی به هم بریزه. تو خودتم رفتی دیدی اونا چه بلاهایی میتونن سر آدمها بیارن. من الان رو نگفتم همون اوایل نامزدیت منظورم بود.
بغض کردم.
–چه بلاهایی؟ اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، یادته خود مامان همیشه میگفت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته؟ پس چی شد؟ همش شعار بود؟ زمان عمل کردن به اون حرفها الانه. حالا که پای بچش وسطه خدا یادش رفت؟
اعتراض آمیز نگاهم کرد.
–یعنی علی آقا از خانوادت هم برات مهمتره؟ از خواهرات؟ از مادرت که این همه برات زحمت کشیده؟ یعنی از ماها بیشتر دوسش داری؟
از جایم بلند شدم و از ساره که خواب بود فاصله گرفتم.
پردهی سادهی پارچهایی مادربزرگ را آرام کنار زدم و پنجرهی پذیرایی را باز کردم و همانجا ایستادم و به سیاهی شب زل زدم.
نادیا هم به دنبالم آمد و کنارم ایستاد.
دستم را دور گردنش انداختم.
–الان دیگه مسئلهی دوست داشتن من نیست.
نگاه کن، چراغ همهی خونهها خاموشه به جز یکی دوتا. همه جا تاریکه، اون یکی دوتا چراغم کمکم خاموش میشه و سیاهی همه جا رو میگیره.
من نمیخوام اینطور بشه، نمیخوام منم مثل شما کوتاه بیام. شماها از هلما میترسید چون فکر میکنید اون آدمه، ولی من و علی نمیترسیم چون میدونیم اون آدم نیست فقط شبیه آدمهاست. یعنی علی بهم گفت که نترسم من به حرفهاش ایمان دارم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت317
چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمیآمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد.
کنار ساره نشستم.
–میخوای اگه امروز پات درد میکنه زودتر بریم خونه؟
ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ از ساره پرسید:
–مگه درد داری؟
ساره چیزی نگفت.
–میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه.
مادربزرگ ابروهایش را بالا داد.
–نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمیخواد بمونه اینجا. دیروز میگفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه.
دستم را دور کمر ساره انداختم.
–همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه.
کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن.
گاهی آنقدر در مسجد مینشستم که همه میرفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون میانداخت.
البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند.
سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم.
قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمیداشتم و امیدوارانه منتظرش میماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن میگذراندم.
گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم میبرد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم.
هر شب برای علی پیام میفرستادم و از دلتنگی و نگرانیام میگفتم.
تمام دلخوشیام به این بود که پیامهایم را میخواند همین باعث آرامشم میشد.
روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم.
لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت.
–خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما.
به ساعتم نگاه کردم.
–آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟
–چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره.
نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم.
او هم لبخند زد.
–چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته.
نگاهم را به کولهام دادم و از روی صندلی کشیدمش.
–اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟
او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸