🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت68
- نه خیر ،خواستم مادر و دختری بریم
نرگس: ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه ...
- دیونه
نرگس: حالا کی میری - امشب ساعت ۸
نرگس: باشه پس خودم میبرمتون - باشه قربون دستت
نرگس: فدات، من برم خونه ،که الان اقا مرتضی میاد خونه
- باشه برو
ساعت ۶ نرگس اومد دنبالمون ،از عزیز جون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم ،بابا نبود از مامان و هانا هم خدا حافظی کردیم
بعد رفتیم سمت فرودگاه
از ماشین پیاده شدیم
نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه - ول کن دختر کشتی بچه رو
نرگس: به تو چه ،دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم
- مگه بنزینه دخترم
نرگس: کوفت ،نخند! فاطمه ،عمه مواظب مامان دیونه ات باش! باشه؟
فاطمه: باشه
-عع حرفای غیر اخلاقی به دخترم یاد نده
نرگس: قربون اخلاق ،دربه داغون خودت برم من ،برین که دیر میشه
از نرگس خداحافظی کردیم رفتیم داخل فرودگاه
یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم
اولش فاطمه یه کم ترسید
بعد تسبیح امو دادم دستش که حواسش پرت بشه
بعد 4ساعت رسیدیم مشهد
اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم ،برای دو شب اتاق رزرو کردیم
وسیله ها رو گذاشتیم داخل اتاق
و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم
با دیدن گنبد حرم ،یاد اولین دیدارم افتادم و اشکم جاری شد
بعد از بازرسی وارد حرم شدیم
دسته فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه
روبه روی گنبد ایستادیم ،به نشانه ادب سلامی کردم
فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینه اشو سلام کرد
نشستیم روی فرش داخل حیاط
یه مهر گرفتم و تسبح خودمو دادم دست فاطمه کجایی نره ، بتونم نمازمو بخونم
بعد از خوندن نماز فاطمه سرش و گذاشت روی پاهامو خوابش برد
منو شروع کردم به درد و دل کردن
- سلام آقا جان، دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچه امون باشم ولی اینبار ،یه فرقی هست ،بچه امو آوردم ،ولی باباشو نیاوردم ،
شما میدونین کجاست؟
البته که میدونین ،چون سپردمش دست شما
شما ضامن همه میشین
مگه میشه کسی که ضامن خوبیه امانت داره خوبی نباشه
آقا جان ،تو را به جوادت ،رضامو برگردن...
تو را یه جوادت به دخترم رحم کن...
تو را به چشم انتظاری خودت که منتظر جوادت بودی ،منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 69
دوروز مثل برق و باد گذشت
موقع وداع رسید
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم
رسیدم به پنجره فولاد
دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده
فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش
فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش...
بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم
نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون
نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان
- خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی
نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه
وقتی رسیدم
مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید
چشماش برق میزد و میخندید
مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان
منم رفتم تو آغوش پدرم
خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم
بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت70
قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
بچه های کانون شعر ایران و اجرا کنن
هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچه ها تمرین میکردیم
روز جشن رسید
یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گل دار واسه فاطمه پوشیدم
خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم
که دیدم فاطمه هم چادرآورده و میخواد بزار سرش نمی تونه
خندم گرفت ،هی میگفت ،اه نیسه ،اه نیسه
رفتم چادر و روسرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت ،خیلی هاشون خانواده شهدا هستن
چقدر چهره اشون آروم بود ، چقدر خدا صبر به اینا داده
توی دستاشون قاب عکسی بود
واااای خدای من ،چقدر هم جوون بودن
حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد
وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی
بعد از نیم ساعت ،مراسم شروع شد. مجری برنامه ،کمی صحبت کرد ، درباره شهدای جنگ،درباره انقلاب ،درباری شهدای مدافع حرم .. بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما از جام بلند شدم و به همراه بچه ها رفتیم بالای سکو
فاطمه هم همراه من اومد بالا یه صندلی کنار خودم گذاشتم و فاطمه نشست کنارم
شروع کردم که پیانو زدن بچه ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن
بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه ها ایستادن و دست میزدن
من و فاطمه هم بلند شدیم و ایستادیم
یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن
بابایی بابایی بابایی
دستشو از دستم جدا کردو رفت
منم مات و مبهوت نگاهش میکردم
چند باری از پله ها خورد زمین نرگس اومدجلو تر و بلند ش کرد
ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کردو دوید
چشم دوخته بودم به قدم های فاطمه
فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم باورم نمیشد
رضای من بود ، باز هم غافلگیر شدم
باز هم هاج و واج مونده بودم به دیدنش
منم از پله ها پایین رفتم .چقدر این راه طولانیی شده بود امروز
نرگس شروع کرد به گریه کردن
رفتم نزدیک رضا
اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد
فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه
یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد
لمسش کردم
دستی نبود ، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم
چشممو باز کردم توی اتاقم بودم
رضا هم کنارم نشسته بود
دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد
اشکام جاری شد ،یاد خوابم افتادم
ولی خدا رو شکر کردم ،که باز هم کنارمه و نفس میکشه - کجا بودی بیمعرفت ،ما که مردیم از دلتنگی
رضا: سلام خانومم ، شرمندم
خودم خواستم که چیزی بهتون نگن - داشتیم آقا رضا؟ قرار نبود هر چی اتفاق افتاده به هم بگیم ؟
رضا: نه دیگه،الان یک ،یک مساوی شدیم ،از این بعد چشم
بلند شدم و رفتم وضو گرفتم
سجاده هامونو پهن کردم
نگاهش کردم
- آقایی نمیای بندگی کنیم
رضا: چشششم (با اینکه دستهایت را ،در سرزمین عشق جا گذاشتی ،باز هم خدا رو شاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه تر ازقبل دوستت دارم مرد من)
🔅پایان🔅
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دعای فرج «الهی عظم البلا»
🎙با صدای استاد علی فانی
💐 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله، قطب عالم امکان
و حاجت روایی اعضای محترم کانال
اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج🤲😔
@masirsaadatee
༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄༻⃘⃕❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توصیه مهم شهید ابراهیم هادی:
به فکرِ مثلِ شهدا مردن نباشید
به فکرِ مثل شهدا زندگیگردن باشید.🌱
🔊شما رسانه شهدا باشید
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 علیرضا خمسه: مادرم گفت یا امام رضا یک بچۀ زشت به من بدهید تا کسی او را چشم نزند!
🔹اینقدر هنگام تولد زشت بودم مادرم مرا قبول نمی کرد😄
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهید_مهدی_ثامنی_راد
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد