5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا تو رو دوست داره 💓
چطوری میشه اینو فهمید🤔
👤 #استاد_پناهیان🎤
شنیدنی👌🏻
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۲۵) 🔵کوثر برزخی 🌈پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسی
‹✰›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۲۶)
📙ظهور
💚دنیای مادی همچنان برقرار بود و ما در جوار رحمت الهی همواره غوطه ور بودیم..
🔷غیر از دروازه امام و پیامبران همه ی دروازه های وادی السلام پذیرای سعادتمندان عالم برزخ بود.
🔻اما اخباری که از برهوت به ما میرسید حاکی از این بود که عده ی زیادی از مردم گرفتارند و تعداد اهالی دشت عذاب🌑رو به افزایش بود.
🔥همه ی اینها نشانگر دنیایی پر از ظلم و ستم بود که از یک سو دروازه ی شهادت💠 و از سوی دیگر دشت عذاب🍀 را پررونق تر از همیشه کرده بود...
✅اما مدت زیادی نگذشته بود که با رفت و آمد مکرر فرشتگان ،فضای عجیبی بر وادی السلام حاکم شد.
🔥وقتی علت را از نیک سوال کردم گفت: هرچی هست مربوط به دنیاست،احتمالا قرار است اتفاق بسیار بزرگی بیفتد.
🔅هنگامی از این خبر بسیار مهم باخبر شدم که در جمع بسیار صمیمی و دوستانه ای در میان دوستان نشسته بودم.
در آن لحظه فرشته ای✨ بعد از سلام به ما ،خطاب به یکی از مومنین گفت:
🌀 امامت ظهور کرده،اگر بخواهی میتوانی به دنیا برگردی و در رکاب او باشی و اگر نخواستی میتوانی همینجا در جوار رحمت الهی بمانی.
💫آن مومن با لیاقت،رفتن را ترجیح داده و از پیش ما رفت.
🌹برای همگان مشخص شد که قائم آل محمد (صلی الله علیه و اله) ظهور کرده تا دنیا را از جور و ستم نجات دهد.
مدتها بر دنیای مادی گذشت که البته از نظر ما زمان اندکی بود، ما در این فاصله از تازه واردها اخبار دنیا را میپرسیدیم،
🍃یکی از تازه واردها گفت: جهان در ظلم و ستم میسوخت که ناگهان از مکه خبرهایی رسید که 313 نفر از بهترین و صالحترین افراد زمین گرد هم آمده اند تا با حضرت قائم علیه السلام بیعت کنند.
🌴در روز جمعه ای که مصادف با روز عاشورا بود ناگهان صدای رسا و دلنشینی بلند شد که در تمام عالم پیچید:
🌸بقیت الله خیرُ لَکُم اِن کُنتم مومنین
و ناگهان فریاد زد:
💥انا بقیت الله فی ارضه...
❄️و بعد از آن ندایی از آسمان فرود آمد که حق را در پیروی از قائم آل محمد(صلی الله علیه و آله) می دانست.
⚠️ظالم و مظلوم،کوچک و بزرگ همه در بهتی عظیم فرو رفته بودند.
⛔️در آن حال صدای شیطنت آمیزی از گوشه دیگر دنیا بلند شد که حق را در پیروی کردن از سفیانی می دانست.
❎عده ی زیادی بعد از شنیدن این صدای شیطانی در تشخیص حق دچار شک و تردید شدند.
🌟پس از ظهور حضرت با تعداد یاران اندک خود عازم مدینه می شود،مردم که شنیده بودند این شخص منجی عالم بشریت است از کمی تعداد او سخت در تعجب بودند و باور نمیکردند چنین کسی بتواند بشر را نجات بدهد.
🔆وقتی حضرت به مدینه رسید با خبر شد که سفیانی یک لشکر مجهز را برای قتل او روانه مدینه کرده است..
🌺حضرت از مکه به مدینه می آید اما لشکر سفیانی که در تعقیب او بود در نزدیکیهای مکه در سرزمین بیدائ ناگهان با شنیدن یک ندای آسمانی،در زمین فرو می روند...
🌼یکی دیگر از آگاهان دیگر نیز ادامه داد:
بعد از آنکه تمام جهانیان از ظهور حضرت اگاه شدند،گروه گروه از شیعیان خالص برای بیعت وارد مکه شدند.
🍀تا اینکه یک روز ولوله افتاد که حضرت امروز قیامش را آغاز خواهد کرد و به مقصد مدینه حرکت خواهد کرد.
امام از مکه به مدینه و از آنجا به کوفه آمد و بعد از مدتی آنجا را به قصد عذرا ترک کرد. در عذرا عده ی زیادی به حضرت پیوستند و لشکر با عظمتی را تشکیل دادند.
🌴در همین نقطه حضرت با سفیانی و باقی مانده لشکرش رو در رو شد.
در این صف آرایی حق و باطل،هر کدام از دو گروه قصد براندازی نیروهای طرف مقابل را داشتند..
✅در سپاه امام افرادی مثل: مالک اشتر، مقداد، سلمان، عبدالله ابن شریک عامری،داود رقی و گروه دیگری از بزرگان به چشم میخوردند که از عالم برزخ برگشته بودند تا افتخار یابند و در در رکاب آن حضرت به جهاد بپردازند.
❇️اندک زمانی بعد نبرد سختی انجام شد که به پیروزی سپاه حضرت مهدی علیه السلام🔴منجر شد.
🌹حضرت پس از آن به جنگ دجال حیله گر به تل آفیق(و شاید هم تل آویو) میرود و پس از یک نبرد جانانه در روز جمعه دجال و همراهانش را به نابودی وادار میسازد...
✍ #ادامه_دارد...
┈───╌❆ - ❆╌───┈
💥"~•ʝσɨŋ
✰🍀›
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ🦋ــــیوندید↷
─➤💕⊱•❁•─ 🌿─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🥀⃟ٖٜٖٜٖٜ🦋════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗
قسمت21
صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام
پشت سر هم میبارید
حاج ابراهیم همت مردی بود که واقعا کل
زندگیمو عوض کرد
یاد قدیما تداعی شد،
پارتی
گناه
هوس
قهقهه های مستانه
حالا به کمک یه شهید از همه چی بریدم
باید آدرس مزارش پیدا کنم
گوشی تلفن برداشتم و شماره خونه زینب گرفتم
-الو سلام زینب جان
خوبی؟
زینب: ممنون تو خوبی ؟
چرا صدات میلرزه ؟
چی شده ؟
-میای بریم مزار شهدا ؟
زینب : مزارشهدا رفتن مگه گریه داره ؟
خوب میام میریم
-تند و زود بیا بریم
زینب:باشه
باشه
من تاکسی میگیرم میام گریه نکن
تا زينب بیاد حاضر شدم
روسریمو لبنانی بستم
مانتوی بلندی پوشیدم
چادرمو سرم گذاشتم
کیف پولم گذاشتم تو کیفم
صدای زنگ در بلندشد
در که باز کردم نذاشتم زینب بیاد تو
زینب: توروخدا چای ،شربتی نیاریا
- زینب شوخی نکن حالم خوب نیست بریم
زینب :باشه بیا بریم
من با ماشین داداش اومدم بیا بریم
بازم مثل همیشه رفتیم قطعه سرداران بی پلاک
خیلی بی تاب بودم
زینب:حنانه چته ؟
باهق هق گفتم :میخام برم حاج ابراهیم ببینم
زینب: یعنی چی؟
-آدرس مزارش میخام
برام پیداش کن
زینب:باشه باشه
آروم باش
زینب بعداز یک ساعت گفت :بیا پیدا کردم
امامزاده شهرضا ، قطعه ۲۴
ردیف۷۷،شماره۲۷
-پاشو پاشو زینب
زینب:إه کجا دیونه شدی
-میخام برم شهرضا
زینب:ای خدا این دختر جنی شد چرا یهویی؟
تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟
-خب میرم پیدا میکنم
زینب:الله اکبر
حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی
بریم بذار زنگ بزنم داداشم
منو زینب باهم رفتیم خونم
داداش زینب یه ساعته خودش رسوند
زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت
اشکام میومدن
بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان
حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت
یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم
تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود
بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت
ک یهو پیداش کردم
دویدم سمت مزار
خودم انداختم رو مزار.....
🍁 نویسنده: بانو ش🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗بنده نفس تا بنده شهدا💗
قسمت22
خودمو انداختم رو مزار باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم
دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکردحالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته
-میخام بمونم پیشش زینب
زینب: حنانه میزنمتا
-زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم
دلم تنگه آغوش بابامه
ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن
زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور
حسین آقا زینب رو صداش کرد
زینب رفت و برگشت
حنانه بهتره برگردیم تهران
توکل بخدا و شهدا کن
-باشه
زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود
اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود
برگشتیم خونه زینب رفت خونشون
تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد
رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد
با صدای اذان از خواب پاشدم
تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید
همت بهم نماز را یاد داد
به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم
نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد
خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم
بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم
اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم
حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم
اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود
اشکام دوباره صورتمو شست
خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره
یا دارم خواب میبینم
واقعا بابام بود
بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو
-نه نه باورم نمیشه اینجایی
بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه
با تمام اختلاف نظرهامون
دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه
باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام
بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلتو جمع کن بریم خونه ...
🍁 نویسنده: بانو ش🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗
قسمت23
برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم
خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن
هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا
باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد
بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار
دوساله محجبه شدم
واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد
تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد
من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب
زینب:دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم
دلم میخاست جای زینب بودم
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و.......
🍁 نویسنده: بانو ش🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗
قسمت 24
منم دوست دارم خادمتون بشم
دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم
داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
لیلا : سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا
چطور مگه؟
لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟
تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه
ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم
بخدا یادم رفته بود
لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
لیلا : قربانت
حلال کن ما داریم میریم خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی
با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا
تا اذان مغرب مزار بودم
بعدش رفتم خونه
سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم
مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
بهمن ماه ب سرعت میگذشت
و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با
دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق
مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود
تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود
مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم
فکه مدینه است بخدا
محل عروج سید اهل قلم
از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی
با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم
برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان،وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شما را میخواد
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد
دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم
روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(س) را میده روز سوم راهی هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من محدثه ام
-منم حنانه
محدثه :دوساعت پشت این در باش
هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم
تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت:
حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت :
میخای خادم بشی ؟
-وای از خدامه
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی
هرچقدرم گریه کردم التماس کردم
گفتن نه که نه
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم
از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت
برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم
بالاخره روز آزمون رسید
با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم
گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور
و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم
و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم
آزمون اواسط خرداد بود
و اعلام جواب یک هفته بعد
روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم
روز اعلام جواب رسید، بسیجی ویژه نشده بود
اما جزو گردان بسیج شده بودم
برام زیاد مهم نبود
خسته و کوفته از پایگاه برگشتم
بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا
تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
زینب :سلام حنانه گلم
حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران
توام میای؟
-جدی ؟
میشه منم بیام ؟
زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت
اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
زینب : آقا طلبیدتت
من چیکاره ام؟
-مرسی
از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم
رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟
-مسجد جمکران
بابا:این بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم
نیم ساعت نشد زینب اومد
بابا: برو چهار نفر منتظرتن
-خداحافظ
با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران
مسجدی که مکانش توسط خود امام
زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود
شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم
آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید
میشه الان نگاهم کنید
همیشه زیر نگاهتون باشم
اون دو روز عالی بود
تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم
سرمزار شهید معماری و شهید صالحییکیشون مادرشو شفا داده بود
و دیگری از بهشت اومده بود
و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود
شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود
فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا
باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه
تایم شروع کلاسها ۸صبح بود
اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون
تا ب موقع برسم
با خط واحد رفتم پایگاه
بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد
یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زد بسم رب الشهدا
خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید
دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد
زمان دوره یک هفته است
در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش
و رزم شب را اموزش میبینین
خانم ربیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار
اتوبوس ها بشن
درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم
اما خانواده ام بودن
زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه
وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم
شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب
غرغرای من شروع شد
إ مگه ما پسریم
رزم شب چه صیغه ایه آخه
اما خیلی باحال بود
فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود
مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعی
اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود
فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم
مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود
وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست
ساعت ۱۰شبه یعنی کجا رفتن
یه برگه رو در اتاقم بود
دست خط پدرم بود
نوشته بود رفته بودن پارتی
وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم
روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم
داداش هوای خانوادمو داشته باش
دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده
ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم
دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز
برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن وضو گرفتم برگشتم اتاقم
قامت نماز شب بستم
بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه
بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو طلائیه ام
روضه بود انگار
زینب برام دست تکون داد:
حنانه حنانه بیا اینجا
رفتم نشستم کنارش آروم گفتم:
چ خبره؟
زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه
بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان
-وای خدایا
نیم ساعت نشد رهبر اومدن
دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن
آقا حرفهاشون تموم شد رفتن
همه بچها جمع شدن دور شهدا
منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت
سرمو انداختم پایین
که یهو حاجی گفت:
خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون
هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد
خانم معروفی روسری سر کن
دوباره وضو گرفتم برای نماز
از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم
فردا حلقه صالحین دارم
کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که عضو گردان هستن
هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه
لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون
خب توام یه بار بیا
لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخام اذیت بشن تو ناهار بیا
-نه مزاحمت نمیشم
لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو
ناهار بیا دیگه مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
لیلا: برو بابا
منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم
سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد
بابا: از دستت خل میشیم
امل بازی هات داره شدیدتر میشه
من فقط سکوت کردم
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم
بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا
دیگ دیگ
لیلا: بیا بالا
-ن پس میمومدم این پایین رفتم
بالا با چادر بودم
لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم
مهدی جان رفته سرکار
-مهدی جان
لیلا رفت لب تاپ آورد
مشخصاتمونو وارد کردیم
وای جیغ جیغ هردو قبول شده بودیم
تا عصر پیش لیلا بودم
خیلی خوش گذشت
🍁 نویسنده: بانو ش🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗
قسمت25
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم
-یوخ بابا
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
توکلت علی الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی
سرم انداختم پایین گفتم بله
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینب خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان ؟
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخوابم
نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم
راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست
وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفهای خوشگلی
إه اون سمت انگار یکی هستن
صداشون زدم ببخشید آقا
سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست
صدای اذان تو دشت پیچید
حاج ابراهیم :خواهر اذانه
یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم
گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد
گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه
زینب :باشه عزیزم
روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم
سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم
ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید
سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه ...
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بودتو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده
فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت
و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو
خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود
و گفتم بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال
۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
🍁 نویسنده: بانو ش🍁
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐