6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 #ورشکسته_کیست؟⁉️
بسیارشنیدنی و مهم
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
نماز حضرت زهرا سلام الله علیها که رد خور نداره 😍
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
💠 پرسمان مهدوی
🔻 #سوال 👇🏻
🔹️در قرآن آمده است كه 👺 #ابليس از خداوند تا روز قيامت #مهلت خواست؛ اما خداوند فرمود: ✨«الي يوم الوقت المعلوم» ✨منظور از آن، كدام روز و 🕰وقت است⁉️🤔
❇ #پاسخ👇🏻
( قسمت دوم)
💢دربارة روايت امام صادق(ع) احتمال دارد #مراد_حضرت_از_كشتن_شيطان محدود و بيتأثير كردن اغواگري شيطان در آن زمان باشد و حضرت اين معناي كنايي را در نظر داشته باشد؛ ☝️🏻ولي ظاهر عبارت حضرت بر ⚔ #كشتن_شيطان دلالت دارد.👌🏻🙂
🔰 در هر حال، چه منظور كشتن شيطان باشد و چه از كار انداختن او، آنچه مسلم است اين است كه در عصر حاكميت مطلق دين الهي در #حكومت_مهدوي،
🔻جامعة توحيدي خالص و
🔻به دور از هرگونه گناه و شرك،
پايه ريزي ميشود.✅
📖✨ «يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بيشَيْئاً».✨
در چنين دوراني كه به بركت رهبري معصوم(ع) عقلهاي مردم به بيشترين رشد و شكوفايي رسيده👌🏻، جامعه بر اساس
🔹️ #اخلاق و
🔹️ #تربيت_الهي، ساخته ميشود،✔️
نقشي براي شيطان و اغواگري او باقي نميماند؛✖️
⏪ هر تفسيري كه از كشته شدن و پايان مهلت او بشود، نتيجه يكي خواهد بود و شيطان در عمليات گمراهسازي مردم، به پايان كار خود خواهد رسيد. ✔😃
🔰تذكر اين نكته نيز لازم است كه 🗡كشته شدن شيطان يا بيتأثير بودن او، با #تكليف_انسانها منافاتي ندارد؛☝️🏻 زيرا #انگيزههاي_معصيت، تنها وسوسههاي شيطان نميباشد؛❌
☝🏻بلكه
▪️وسوسه هاي نفساني و
▪️عوامل دروني و
▪️نيز انگيزه هاي بيروني،
⬅️ از عوامل تحريك انسان به گناه است كه همواره وجود دارد و راه معصيت، همچنان باز است. 😔
💢با اين تفاوت كه انسانهاي آن جامعه با توجه به #رشد_عقلاني_فوقالعاده و #تربيت بيمانندي كه در پرتو حكومت حضرت نصيب آنان ميشود، با #آگاهي و #اختيار، از آلودگي و معصيت دوري كرده✔️، راه اطاعت و🤲🏻 #بندگي الهي را پيش ميگيرند.😊😇
🔸 پس طبيعت انسانهاي آن زمان، تبديل نميشود؛ ☝️🏻بلكه #درجة_اعلاي_آگاهي و #ايمان آنان موجب ميشود كه انجام گناه، به حداقل ممكن برسد.✅😊
⁉️ #پرسش_وپاسخ_مهدوی
#مجنون_الحسین
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖نمازی بی نظیر برای مومنین !
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @masirsaadatee
امشب ندای آسمان
از کهکشان تا کهکشان
ورد زبان انس و جان
یا زینب و یا زینب است
💐ولادت باسعادت جبل الصبر
بانوی بزرگ اسلام
پرستار تمام نیکیها
پرستار ارزشهای مقدس عاشورا
بنت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
عمه جان امام زمان عج
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
بر همه پرستاران و پیروانش مبارک باد💐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
به چيزی فكر نكنند، نفس تازه كنند.. جای دنج يار باشيد و رفيق خوب .. شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت46
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره.هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .
تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!