💠 #پرسمان_مهدوی
🔻 #سوال
🔹منظور از كشته شدن شيطان به دست امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چيست؟⁉️🤔
✅ #پاسخ
📖 قرآن مجيد، نقل مي كند كه👿 شيطان پس از اينكه به دليل سجده نکردن بر انسان و تمرّد از دستور الهي، رانده شد، به خداوند گفت:
🍃 قَالَ رَبِّ فَأَنظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛🍃
💫 پروردگارا! مرا تا روزي كه برانگيخته خواهند شد، مهلت ده 💫.
👿 شيطان، در اين درخواست، دو مطلب از خداوند متعال خواسته است:
1⃣ به او مهلت داده شود؛
2⃣ اين مهلت، تا قيامت و روز مبعوث شدن بندگان ادامه داشته باشد.
✅ پاسخ حضرت حق تعالي به درخواست او، چنين است:
🌱قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنظَرِينَ إِلَى يَومِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ؛ 🌱
💫تو، از مهلت يافتگاني، تا روز و وقت معلوم💫
♥️خداوند متعال، به او مهلت داده است و درخواست نخست او را اجابت كرده است؛
⏪ امّا درخواست دوم او كه خواسته بود، تا روز قيامت مهلت داشته باشد، اجابت نشده است؛
👈🏻 بلكه تا روز و وقت معلوم به او مهلت داده شده است.
⁉️ پرسش،
▪️ اين است كه «وقت معلوم» چه زماني است؟🤔
📗 در بحار الانوار، ج 60، ص 221، از امام صادق علیهالسلام، روايتي وارد شده است كه
👤 ابن وهب از امام، دربارة سرنوشت ابليس در آيه پرسش مي كند كه اين روز، چه روزي است؟⁉️🤔
🌺 امام ميفرمايد:
اي وهب!
▪️ آيا تصور مي کني آن روز، زماني است كه خدا در آن روز، مردم را مبعوث مي كند؟⁉️
❌ [اين چنين نيست؛]
⏪ بلكه خداوند، ابليس را تا روز قيام قائم ما مهلت مي دهد.👌🏻
🌹 آن هنگام، امام زمان عجل الله تعالی، ابليس را محكم مي گيرد و گردن او را مي زند و آن روز، زمان معلوم است. ✔️✨
⬅️ البته قتل شيطان و ابليس، به معناي از بين رفتن همه شياطين ـ به ويژه انسان هاي شيطان صفت ـ نيست؛
👈🏻 زيرا تكليف برقرار است و تكليف، دائر مدار اختيار خير و شر است ضمن اينكه نفس اماره نيز هست.👌🏻
#پرسش_وپاسخ_مهدوی ⁉️
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
🤔چگونه هرروز به یاد امام زمانم عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم ⁉️
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
♡●♡●♡
💥بخونید خیلی قشنگه👌🏻💔
#پیشنهاد_ویژه
💟داستانی از حاج اسماعیل دولابی درباره
#انتظار_واقعی ✅
🧔🏻پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق🏠 و گفت این جا را #مرتب کنید تا من #برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد 👀 میدید کی چکار میکند، #مینوشت توی یک کاغذی📝 که بعد حساب و کتاب کند...🙂
✳️ یکی از 🧒🏻بچه ها که #گیج بود، حرف پدر #یادش رفت. سرش گرم شد به بازی🏂. یادش رفت که آقاش گفته #خانه را مرتب کنید
✳️ یکی از بچه ها که #شرور بود👻 #شروع کرد خانه را #به_هم_ریختن و داد و فریاد🗣 که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.🙁
✳️ یکی که #خنگ بود، ترسید.😰 نشست وسط و شروع کرد گریه😭 و جیغ و داد که #آقا_بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.😭
✳️ ☝️🏻اما آن که #زرنگ بود😉، نگاه کرد، #رد_تن آقاش را دید 👀 از پشت پرده. تند و تند #مرتب میکرد همه جا را🤗
✴️ #میدانست آقاش دارد #توی_کاغذ مینویسد.✍🏻 هی نگاه می کرد👀 سمت پرده و میخندید.😃 دلش هم تنگ نمیشد.
✅ میدانست که #آقاش همین جاست. 👌🏻
❤️ توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه #دیرتر_بیاید باز من #کارهای_بهتر میکنم... 😉
⏪شرور که نیستی الحمدلله
⬅️ #گیج و خنگ هم #نباش
💥نگاه کن👀 پشت پرده #رد آقا را ببین و #کارخوب کن.
🏠 خانه را #مرتب کن تا
🌺 #آقابیاید. 🤗
💖●اللـہُمعَجِللِوَلیڪَالفَرج●💖
[🍀] #انا_مجنون_العباس
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ڪـلیـپــــ
🧚🏻♂ ســــــوره یـــاســیــــــن فـــرشــتـــه ی
نـــجـــاتـــــ .....
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 📹
#مهدویت 🌱
📝 او منتظر همت ماست!
✴️فقط کربلای اون زمان رو به یاد داریم چون برامون خرجی نداره...
💔اگراوتنهاستپستوچهکارهای؟!
👤 #اســـتــــــــاد_شــــجــــــــاعـــــــی 🎙
💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲🏻 💚
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند .
خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟
پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ...
به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ...
قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ...
نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند .
' شهید امیر رسولی '
.
.
تولد : ۷/۸/۱۳۶۲
شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰
۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ...
مبارکت باشه ...
شهادت مبارکت باشه ...
اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند .
امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود .
آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ...
" امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟
خب بمونید اینجا ، لزومی ندار...
ـ کی گفته ؟
من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟
ـ آخه اونجا جای شما نیست !
سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین !
سرهنگ صابری :
حق با امیره
شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید
ـ اما..
امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت :
فقط به خودتون فکر نکنید !
به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟!
متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟
اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین !
ـ من دل...
ـ باید برم
بچه ها مراقب خودتون باشین
یاعلی
محمدحسین : ما که جامون امنه
تو هم مراقب خودت باش رفیق ! "
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_دوم
چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد .
با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد .
نوید :
یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟
یاسر یاسر قاصد ؟
قاصد کجایی ؟
مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت :
یاسر چه خبره !؟
ـ قاصد کجاست ؟
ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن
ـ دووووره
ـ چی شده ؟
ـ اینجا نیاز به کمک دارم
بهمون حمله کردن
ـ من میام
ـ باشه
لوکیشن داری ؟
ـ آره میرسم بهت
فاتح فاتح هادی ؟
فاتح فاتح هادی ؟
ـ فاتح بگو
ـ من باید برم سراغ یاسر
ـ خیلی خب
از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی
متوجهی ؟
به هیچ وجه
ـ بله
مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد .
کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود .
لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت :
خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین !
حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن !
این یه وصیته !
متوجهین که ؟
ـ سالم برگرد
اینم خواهش منه
ـ هر چی خدا بخواد
خانم مظفری مراقبید که ؟
ـ آره برو دخترم
ـ ممنونم
بابت همه چی
بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت :
حلالم کنین مرضیه خانم
ـ حلالی مهدا جانم
برو دست امام زمان سپردمت
مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد .
امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند .
همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد .
اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان .
نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت :
چه غلطی میخواستی بکنی ؟
میخوای بجنگی ؟
حداقل مردونه بجنگ ناااامرد
میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟
ـ من....م...ن !
ـ تو چی ؟
بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم
پاشو
ـ خب بکش منو چرا میخوا...
ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت
دیگه سوختی !
اینبار فریاد زد :
پاااااشو
یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند .
او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود .
ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟
ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم
پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت .
با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀