eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
216 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت110 آهی کشید و گفت: –یه قهوه‌ی تلخ لطفا. نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم. به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: –لطفا سفارشم رو خودتون بیارید. جدی گفتم: –این کار وظیفه‌ی من نیست. اخم ریزی کرد. –تاحالا که همیشه خودتون میاوردید. مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم: –خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام می‌دادم. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –پس اینجا همه دلبخواهی کار می‌کنن؟ نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند. –واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید می‌گید وظیفم نیست. این تغییرات لحظه‌ایی رو یکی باید جواب بده دیگه. نفسم را بیرون دادم. –باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم. –بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم. چشمهایم را در کاسه چرخاندم. –اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف... حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا درباره‌ی مهمانی‌شان بپرسند اشاره کرد. قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میز‌دید. –اونا فقط یه سوال کردن. –خب منم فقط یه سوال دارم. بعد نگاهش را عتاب‌آلود از غلامی گرفت و به من داد. آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم. سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم. خانم نقره نگاهی به من بعد به برگه‌ی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت: –ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میده‌ها. زیر چشمی نگاهش کردم. –شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا. –مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی می‌گفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه. –میگه قهوم رو خودت برام بیار. خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب می‌کردم مال بقیه رو سعید می‌برد تو می‌چیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز می‌چیدی. نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است. طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت. –پاشو ببر. –بدید آقا سعید ببره دیگه. راز آلود نگاهم کرد. –میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشه‌ها. درست می‌گفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم. ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت118 سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخورده‌ام. از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت. امیرزاده پرسید: –چی شد؟ –هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه. –اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه. –نه، خوبم، باید برم. نوچی کرد. –خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا. چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم. چهارپایه‌ایی آورد و کنار پایم گذاشت. –بشینید اینجا. همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت. –اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده. ویفر را گرفتم. –فکر نکنم فشارم باشه. –چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن. حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم می‌کرد. مادرش؟ پس زنش کجا بود؟ اصلا اون از کجا می‌داند که همه‌ی خانمها اینطور می‌شوند؟ –شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟ آهی کشید. –اهوم، خیلی... –چرا؟ –بگذریم. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: –خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید. با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدی‌تر شد. –من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازه‌ی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه. بدون معطلی و فکر جواب دادم. –ببخشید ولی من نمی‌تونم. من توی خونه صنایع دستی انجام می‌دم و می‌فروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم می‌پردازم. ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ چه هنرمند! –البته به کمک خانوادم، دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد. –خیلی خوبه، همه‌ی کارهای شما غافلگیر کنندس. از تعریفش تمام ناراحتی‌ام را فراموش کردم. نگاهم را به بیرون از مغازه دادم. –شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد. دقیق نگاهم کرد. –مطمئنید؟ از جایم بلند شدم. –بله. با اجازتون. دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم. –فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم می‌رسونمتون. نگاهش کردم. –نه خودم میرم. ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. –این واسه خوردنه نه نگاه کردن. بدون این که ویفر را کامل از بسته بندی‌اش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت: –یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی می‌کرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همه‌ی شکلاتهای دنیا را هم می‌خوردم فشارم بالا نمی‌آمد. ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت: –گاز بزنید. بعد چشم‌هایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت. من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت. –بریم خانم، من می‌رسونمتون و برمی‌گردم. این جور مواقع چنان تحکم می‌کرد که دیگر نمی‌توانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. می‌ترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم. کنارم ایستاد. –الان چرا نمیایید؟ عاجزانه گفتم: –باور کنید خودم برم راحت ترم. پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند. –چیه می‌ترسید؟ مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت: –نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید. سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهی‌اش مردد بودم. –قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸