⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 قسمت_اول سلام رضا هستم... من تا پنج سال دلیل اصلی توبه کر
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
قسمت_دوم
تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکست و از اعماق وجودم پشیمون شدم...
تو دلم گفتم چه غلطی بکنم... چه دروغی بگم... به بازپرس چی بگم....
بعدش اونجا بود که با یه صدایی از درونم آشنا شدم...
شروع کردم به صحبت کردن باهاش...
چون خیلی نا امید و داغون بودم...
رسما همه چیز تموم شده بود...
به خودم گفتم رضا بیچاره شدی...
بعد یه صدایی از درون بهم گفت:
نگران نباش... ما کمکت میکنیم...
بهش گفتم چجوری؟ کارم تمومه...
گفت: کاریت نباشه... به من اعتماد کن... ما نمیذاریم اتفاقی برات بیوفته.
در واقع اونجا بود که من با خدای درونم اشنا شدم و تا امروز با خودم دارمش...
تقریبا ساعت ۳ شب رسیدیم اراک و منو بردن بازداشتگاه.
اونجا یه نفر اعدامی بود که تو هواخوری بهم گفت: پسر تو اینجا چکار میکنی؟ گفتم داستانم این بود...
گفت:
سعی درست زندگی کنی... و شروع کرد به نصیحت کردن من...
جالب بود...
خودش باباشو کشته بود... بعد داشت منو نصیحت میکرد...
تو بازداشتگاه همه حالشون گرفته بود...
منم مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و نمیدونستم باید چکار کنم ...
تا اینکه یه قرآنی رو طاقچه بود...
شروع کردم به خوندن این کتاب و هر بار که میخوندم دلم آروم تر میشد...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 قسمت_دوم تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_سوم
شبا این قرآن رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم...
کسایی که هم سلولیم بودن جزو هفت خطای روزگار بودن...
نکته جالب همشون این بود که شیشه ای بودن...
یعنی شیشه مصرف میکردن و بعدش چون دست خودشون نبود میرفتن کارای خلاف میکردن...
از اونجایی که من تیپ و قیافم خیلی فشن بود براشون جالب بود که من اینجا چکار میکنم...یکی از بچه هایی که اونجا بود به جرم آدم ربایی میخواست اعدام بشه
اون شب کلی با هم حرف زدیم... یهو بهش گفتم : میای نماز بخونیم؟ گفت نمیتونم... بهش گفتم بیا بخونیم.
جفتمون نماز بلد نبودیم...
تا اینکه من شروع کردم به نماز خوندن... هم وضو اشتباه گرفته بودم و هم نمازم غلط بود اما به نظرم بهترین نماز عمرمو همون لحظه خوندم.
حتی یه روز با هم سلولی هام تصمیم گرفتیم تو بازداشتگاه نماز جماعت بخونیم...
جالبه... همشون ختم عالم بودن ولی وقتی بهشون پیشنهاد نماز میدادم همه گوش میکردن...
امام جماعتشون میشدم من و شروع میکردیم به نماز خوندن...
من خودم نمازم غلط بودا... ولی هر چی میگفتم اونا هم میگفتن...
یادش بخیر....
فکرشو بکن... من میشدم امام جماعتشون... و یه مشت خلاف کار پشتم نماز میخوندن...
اخه آدم اینو به کی بگه...
یه روز خیلی حالم گرفته بود... یکیشون که دوست صمیمیم شده بود بهم پیشنهاد داد این دعارو بخونم خدا مشکلمو حل میکنه...
اون دعا زیارت عاشورا بود فکر کنم... اون میخوند و من گریه میکردم.
بهش میگفتم: داداش؟ خدا منو میبخشه؟ بعد میگفت اره داداش میبخشه. نگران نباش. درست میشه.خدا همه رو میبخشه.
جالب اینجاست.
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_سوم شبا این قرآن رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم...
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_چهارم
رفتار همشون با من عالی بود...
با اینکه همشون قاتل و زندانی با جرمای سنگین بودن اما عین یه داداش با من رفتار میکردن. مثال بهم کارت تلفن میدادن تا زنگ بزنم...
یه روز یه روحانی آورده بودن بازداشتگاه تا با ماها حرف بزنه...
تا منو دید گفت: تو اینجا چکار میکنی با این تیپو قیافه؟ اینجا زندانه. اذیت میشیا!
چکار کردی اینجایی ؟
زودتر برو از اینجا.
هه...
نمیدونست که کل بازداشتگاه با من رفیق شدن.
خداروشکر موندن من چند روز بیشتر طول نکشید اما به اندازه ۷۰ سال بزرگ شدم.
وقتی فهمیدم تبرئه شدم و پلیس چیزی نتونست برای ادعاهاش کشف کنه تا یک ماه عین روانی ها خودزنی میکردم.
دست خودم نبود.
این اتفاقات شهریور سال ۹۳ افتاد... تا اینکه بهم پیشنهاد روانشناس دادن... اما نرفتم.
دلیل خودزنی هام این بود که نمیتونستم باور کنم خدایی هست...
نمیتونستم بفهمم خدا یعنی چی... بالای پنج ساعت به یه گوشه نگاه میکردم و حرف نمیزدم.
تا اینکه مسجد میرفتم و اونجا کلی رفیق پیدا کردم و کم کم پی بردم یه چیزی هست که من نمیدونم...
اونجا بود که شروع کردم به فکر کردن و تازه داشتم میفهمیدم خدایی وجود داره.
بعدشم تصمیم گرفتم یه سایت بزنم و حرفامو اونجا بنویسم.
تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۹۳ سایت چهل توبه زدم و بعدش وقتی دیگه کم کم بازدید سایت داره زیاد میشه سایت dadashreza.com رو زدم....
رسالتمم گذاشتم پاکی خودم و جوونا...
الانم که سایتمون ماهی ۵۰ هزار بازید داره...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_چهارم رفتار همشون با من عالی بود... با اینکه همشون
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_پنجم
خیلی چیزا هست که از اون روزا میتونم بگم...
اما یاد اوریش اذیتم میکنه...
این چیزا تو دلم پنج سال مونده بود... خواستم بگم که سبک بشم.
چون پسر با صداقتی ام.
دوست ندارم چیزی تو دلم بمونه...
دلیل برگشتن من صداقتم بود...
من از اولشم آدم بدی نبودم. تنها مشکل من این بود که پدر مادرم برای تربیتم اصلا وقتی نذاشتن و من همینجوری الکی بزرگ شدم...
وقتی توبه کردم خودم شدم پدر و مادر خودم...
اگه خدا منو برگردوند بخاطر این بود که میدونست من گول شیطون رو خوردم.
الانم انقدر رشد کردم که اصلا باورم نمیشه اون رضا من بودم... اینارو هم گفتم فکر نکن قصد درد و دل
داشتم... یا...
نه...
اینارو گفتم چون اتفاقا به خودم افتخار میکنم.
من به خودم افتخار میکنم که تونستم همچین تحولی در خودم ایجاد کنم️❤🙂
این روزا هم فکر شهادت میزنه به سرم... اما خب... به قول شما شهادت برام یکم زوده... چون رسالت من اینجاست و کاری که دارم میکنم کم از شهادت نداره.
نکته جالب اینجاست... وقتی منو گرفتن پلیس به کل خبرگزاری های ایران مثل صدای خراسان ایسنا ایرنا خبر گزاری فارس قطره پیام زد که ما مدیر بزرگترین سایت مستهجن رو گرفتیم. هر کی شکایت داره بیاد!
فکرشم نمیکردن که همین ادم بشه مدیر بزرگترین سایت تحول معنوی ایران!
نکته جالب: من تموم جرم هامو از قبل آزادیم کامله کامل اعتراف کرده بودم ! اما خدا یه کاری کرد که با اینکه تموم جرم هامو اعتراف کرده بودم اما اصلا قاضی پرونده قبول نمیکرد و بعد یه سال تحقیق کال تبرئه شدم و برام پرونده تشکیل نشد...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_پنجم خیلی چیزا هست که از اون روزا میتونم بگم... اما
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_ششم
ولی بچه ها ؟ من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو همون زندان ادامه میدادم و همه رو به پاکی دعوت میکردم... چون چند تا از کسایی که اونجا بودن رو نماز خون کرده بودم...
کلا همه چی حل شد و برام سوء سابقه نشد... وگرنه برای کار و خروج از کشور اذیت میشدم...
خیلی اتفاقات دیگه هم بود که دوست ندارم بگم... در همین حد کافیه...
من به هر جایی برسم بخاطر همون تضادهای وحشتناک سال ۹۳ بود...
اگه میبینی اینقدر انگیزه دارم دلیلش همون چیزاست...
انقدر انگیزه دارم برای تغییر که اصلا نمیتونید تصور کنید... اصلا این انگیزه کم نمیشه... اتفاقا روز به روز انگیزم داره بیشتر میشه...
خلاصه داداش...
من از زیر صفر شر وع کردم.
هیچوقت دیر نیست.
امیدوارم حرفام واست تجربه بشه.
درسته ۲۶ سالمه...
اما فکر کنم خودتم قبول داری که مدل حرف زدنم یه جور دیگست...
پشت ادبیات ساده ای که نگارشم داره کلی حرفه...
من بلد نیستم خودم نباشم...
ازت میخوام بخاطر صداقتی که دارم فقط به حرفام فکر کنی و تا میتونی برای ساختن آیندت تلاش کنی...
چیزی که من الان فهمیدم اینه:
همه اتفاقات خوب در مسیر خدا میوفته... پس همیشه نمازتو بخون و تو این مسیر بمون و تا میتونی از تجربیات اینو اون استفاده کن...
بهشت همین دنیاست.
اگه خوب زندگی کنی همین دنیات میشه بهشت..
پس بسازش...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_ششم ولی بچه ها ؟ من اگه زندان هم میرفتم رسالتمو تو ه
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_هفتم
من دوست دارم به حرفام فکر کنی... همین...
• دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاد برای کسی بیوفته...
• پس قبل تغییر تغییر کن...
• قبل اینکه دیر بشه...
• قبل اینکه جهان بخواد به زور تغییرت بده...
• هیچوقت دیر نیست...
• اگه اینجایی کار خدا بوده...
آدم وقتی به ته خط میرسه خیلی چیزاش تغییر میکنه داداش.
تو قرنطینه این چیزارو به چشم دیدم... به خدا همشون پشیمون و ناراحت بودن...
تا اسم نماز میاوردم همه میگفتن باشه.
میدونی مشکل همشون چی بود؟
عدم درک... عدم عزت نفس... عدم هدف...
وگرنه اگه این چیزارو داشتن هیچوقت کارشون به اینجاها نمیکشید...
یکیشون همش خواب بود... بهش گفتم داداش چرا انقدر میخوابی؟ گفت دست خودم نیست...
من فکر میکردم ۲۹ سالشه... اما وقتی رو تابلو سنشو دیدم فهمیدم ۱۷ سالشه...
خیلی تعجب کردم... گفتم چرا اینجوری شدی؟ گفت بخاطر شیشست..
بچه ها... بدترین مواد مخدر شیشست...
وقتی میکشی دیگه هیچی نمیفهمی...
یه چیزی بگم بخندیم؟
یکی شیشه زده بود بعد خودش با پای خودش رفت خودشو به پلیس لو داد و گفت: من کلی موتور دزدیدم😊
بعدش اومده بود تو سلول هی میگفت این کشتی چرا انقدر تکون تکون میخوره😁
اقا رسما چت کرده بود... کلا مشکل اصلی کج روی های من نوع تربیتی بود که میشدم... کلا برای تربیت من وقتی گذاشته نشد توسط پدر و مادرم. همینجوری الکی بزرگ شدم.
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_هفتم من دوست دارم به حرفام فکر کنی... همین... • دوست
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل مقدمه📚
#قسمت_هشتم
بعد توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ادامه میدادم و درس میگرفتم.. عذاب وجدان خودمو با یاد خدا آروم میکردم. کلا یاد خدا وجدانمو ساکت میکنه و باعث میشه با آرامش بیشتری به سمت جلو حرکت کنم. خدارو شکر تموم آثار گناه از چهره و صورتم پاک شده و نوع ادبیاتم و حرف زدنم و نگرشم زمین تا آسمون تغییر کرده.
حق الناس تا خرخره دارم. اما یه چیزایی هست با خدا طی کردم... در کل رابطه من با خدا یکم متفاوته...
شاید شما نتونید زیاد درک کنید... ولی کلا منو خدا یه رابطه دیگه ای با هم داریم... اما خیلی از حق الناس هامو جبران کردم و دارم میکنم.
بزرگترین دلیل انگیزمم فقط و فقط جبران گذشتمه. همین. اندازه تار موهاتون خدا میتونست مچمو بگیره. اما دستمو گرفت...
خیلی نامردیه با این خدا رفیق نشی. دلیل اصلی اینکه خدا منو برگردوند صداقتم بود. آدمی ام که به خودم دروغ نمیگم.
حرف پایانیم تو این فصل:
• جهنمم برم به خودم افتخار میکنم.... مهم نیست.
• مهم اینه کم نذاشتم.
• هر چند میدونم خدا اون دنیا خیلی بهم حال میده...
پایان فصل مقدمه
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_هشتم بعد توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_نهم
(تو این فصل میخوام ادامه فصل قبل رو بگم... تو این فصل دستان خدا کاملا مشهود بود)
سلام... به این فصل خوش اومدی...
بذار ادامه ماجرارو بهت بگم...
وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن...
بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون...
بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت...
من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس گرفته بود کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه... اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن...
یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود ؟
به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت...
بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود...
بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود...
خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی رسیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم...
کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم... فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم.
از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی...
تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم...
یه حس خالی شدن داشتم.
انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود...
ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم.
تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم...
منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_نهم (تو این فصل میخوام ادام
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_دهم
تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه...
دوست داشتم از خدا بشنوم.
همش تو گوگل سرچ میزدم خدا کجاست. خدا چکار میکنه. خدارو کی درست کرده. خدا چیه. خدارو کی افرید خدا مال کجاست. خدا مال کیاست...
همه چیم شده بود خدا...
حس کردم ته خطم...
شایدم پایین تر از ته خط.
هیچی برام مهم نبود...
همه میگفتن رضا بیا بیرون میگفتم نمیام.
تو اتاقم بودم و اصلا بیرون نمیرفتم.
برام وقت روانشناس گرفتن اما گفتم نمیام.
هیچی برام مهم نبود. دم پنجره می نشستم به آسمون نگاه میکردم و بالای پنج ساعت بهش خیره میشدم...
این اتفاقات بین تاریخ ۲۱ مرداد تا ۳۰ مرداد سال ۱۳۹۳ رخ داده بود...
متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن. دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن....
نمیخوام بگم افسرده بودم... نه... من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به ته خط رسیده بودم.
عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم.
فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه...
بزرگترین چیزی که آرومم میکرد قرآن بود... فقط دوست داشتم قرآن بخونم...
همه چیم شده بود قرآن و خدا. هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد...
دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم.
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_دهم تنها چیزی که دوست داشتم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_یازدهم
خیلی پشیمون بودم...
تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم...
اصلا نمیدونستم چمه...
میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت...
همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم... چرا کمکم نکرد... خدا اصلذ وجود نداره.
همه اینا الکیه...
قرآنم یه شاعر نوشته...
میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم... اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن...
یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست
یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قرآن به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و... نمیتونم بگم... چون ممکنه درست نباشه...
اما یه حالت های روحی بدی داشتم...
یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا ؟
اینا همه چرت پرته. خدا کجا بود بابا...
ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم...
اما یه حسی بهم میگفت: اون تک سلولی رو کی افرید پس...
کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم...
دیگه خیلی داغون بودم...
حالم خیلی بد بود...
افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_یازدهم خیلی پشیمون بودم...
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_دوازدهم
از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم... اما کی ؟
هیشکی نمیتونست کمکم کنه...
نماز میخوندم... اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه...
کلا مخم پر از فکر و صدا بود... داشتم دیوانه میشدم از دست خودم...
از طرفی میگفتم خدا هست... از طرفی میگفتم خدا نیست...
قرآن میخوندم و میگفتم خدا هست... اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قرآن کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته. این کتاب از خدا نیست. اینا همه ساخته ذهنه ماست...
یهو یه اتفاقی در من افتاد...
من یه آینه داشتم...
اونو اوردم جلوم و سعی میکردم به چشم ها و مو ها و لب و ابروی خودم نگاه کنم و بعدشم به دست و پای خودم نگاه میکردم و میگفتم: رضا اینارو کی درست کرده؟
یهو مخم هنگ میکرد...
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست هیچ جوابی براش پیدا نمیکرد...
بار ها پیاز و خیار و سیب زمینی و توت فرنگی و لوبیا رو میریختم رو بشقاب و میاوردم نگاشون میکردم و سعی میکردم فکر کنم...
و اینجا بود که استارت وجود خدا در من شکل گرفت...
بارها به صورت و چشمای خودم نگاه میکردم و میگفتم: اینا الکی نیست... یکی درستشون کرده...
از اونجا بود که فهمیدم یه راز و یه حقیقتیه که من نمیدونم...
رفتم قبرستون و خاک ریختن مرده هارو نگاه میکردم و میگفتم اینا کجا میرن؟؟؟؟
بعدشم میومدم خونه و مدام قرآن میخوندم... حتی موقع خواب هم قرآن گوش میکردم.
وقتی فهمیدم خدا هست تصمیم گرفتم سایت بزنم و تموم تجربیاتمو به دیگران بگم... این کارو ۲۸ شهریور سال ۱۳۹۳ کردم و بعدش شروع کردم به دادن آگاهی هام در مورد خدا به بقیه...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_دوازدهم از یه طرف منتظر رای
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_سیزدهم
اما یهو یه مشکلی پیش اومد....
به نظرت اون مشکل چی بود؟
بذار کمی راهنماییت کنم...
یه سوال:
قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟
خب منم همین بودم...
وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم:
رضا ؟ مگه نمیگی خدا هست... خب...
این خدا تو قرآن اومده گفته فلان کارو اصلا نباید انجام بدی...
خب تو که همش تو این سایتا میپلکی...
وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست... بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه...
عجیب بود...
من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه... اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن!
تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید... وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده...
من خیلی تلاش میکردم اما نمیشد... اصلا نمیشد...
باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد... بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین... تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد... اصلا نمیشد...هیچ راهی نبود...
فکر میکردم نمیشه...
سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم.
بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°