فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که با خدا و آخوندا در افتاد وَر افتاد 💪
⭕️ فیروز نادری چند وقت پیش در مصاحبه ای گفته بود که خدا و مذهب رو قبول نداره و اعتقادی هم به بهشت و جهنم نداره اما آرزوش اینه که آخوندا رو به زحل بفرسته که شبیه جهنمه،
دوسه روز بعدش خدا زد پس کله اش و فلج قطع نخاعی ناگهانی شد و امروز هم به درک واصل شد
❌️ حالا مستقیم خدا میفرستتش زحل که جهنم رو درک کنه 😂
🍃اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً🍃
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
✨﷽✨
🌼شش برکت عظیم سجده
1️⃣به خداوند بزرگ نزدیک تر می شوی
حضرت امام صادق علیه السلام :
نزدیكترین حالت بنده به خداوند عزیز وقتی است كه در حال سجده باشد و گریه كند.
📚کافی ج ۲ص ۴۸۳
2️⃣کمر شیطان را میشکنی
حضرت امام صادق علیه السلام:
بنده حق چون سجده را در جائى كه كسى او را نمى بیند طولانى كند شیطان میگوید: واى بر من فرزندان آدم اطاعت كردند و من عصیان ورزیدم، و سجده كردن و من امتناع نمودم.
📚بحار ج ۸۵ ص ۱۶۳
3️⃣ گناهانت پاک می شود
شخصی خدمت پیامبر صلوات الله تعالی علیه آمد و گفت: گناهانم بسیار و عملم اندك است. فرموند: سجده های خود را زیاد كن، زیرا آنگونه كه باد، برگ درختان را می ریزد، سجده هم گناهان را می ریزد.
📚بحار ج ۸۲ ص ۱۶۲
4️⃣دعایت مستجاب می شود
حضرت امام صادق علیه السلام :
در حالى كه در سجدهاى دعا كن زیرا نزدیك ترین حالت عبد به پیشگاه خداوند مهربان در سجده بودن اوست خداوند بخشنده را در آن حال براى خیر دنیا و آخرتت بخوان
📚بحار ج ۸۵ ص ۱۳۲
5️⃣بهشتی می شوی
مردی به حضرت رسول اکرم صلوات الله تعالی علیه عرض كرد: دعا كنید كه خدای آمرزنده مرا به بهشت برد. حضرت علیه السلام فرموند من دعا می كنم لیكن تو مرا با سجده های زیاد و طولانی كمك كن تا دعای من مستجاب شود
📚حکمت عبادات حضرت آیت الله جوادی آملی ص ۱۰۶
6️⃣باپیامبر مهربانیها محشور می شوی
مردى خدمت پیامبر اكرم علیه الصلوه و السلام رسیده گفت مرا دستورى بیاموز كه خداوند منان مرا با شما محشور نماید. حضرت علیه السلام فرموند : اگر بخواهى خدای خوبیها تو را با من محشور نماید باید سجده ات را طولانى كنى در پیشگاه پروردگار قهار.
📚منتخب میزان الحکمه ص۲۶۴
#اللهم_صل_علی_محمدﷺ_و_آل_محمدﷺ_و_عجل_فرجهم
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت150 نمازم را که خواندم با خودم فکر کردم پیامی به امیرزاده بدهم و بپرسم من
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت151
بعد از خوردن پیتزا جعبهاش را برداشتم تا داخل سطلی که چند متر آن طرفتر از مغازه بود بیندازم. سطل آشغال بالای پیاده رو بود یعنی باید به طرف کافی شاپ چندمتری میرفتم.
تا خواستم جعبه را داخل سطل بیندازم کمی دورتر، دخترکی را دیدم که مدام به این طرف و آنطرف نگاه میکرد. این همان دختری بود که از من آدرس کافیشاپ را پرسیده بود. کافیشاپ که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت، یعنی هنوز دنبال آدرس است. خواستم به طرفش بروم تا کمکش کنم، ولی همان موقع دیدم ماهان به طرفش میآید. دخترک با دیدن ماهان برایش دست تکان داد. ماهان کیسهی مشگی را که در دستش بود را با عجله دست دختر داد و حرفی به او زد. همان لحظه آقای غلامی را دیدم که دوان دوان به طرفشان میآمد. هنوز چند قدمی مانده بود که به آنها برسد ماهان به دخترک اشارهایی کرد. دخترک پا به فرار گذاشت. صدای آقای غلامی میآمد که داد میزد.
–وایسا دختر.
من ترسیدم و به طرف مغازه پا تند کردم. نمیخواستم آقای غلامی را ببینم.
یک قدم بیشتر نمانده بود به مغازه برسم که دخترک به من برخورد کرد و هر دو نقش زمین شدیم. کیسهی سیاهی که در دست دختر بود از دستش به زمین پرت شد و صدای شکسته شدن شیشهایی آمد. بعد هم ریختن مایعی تقریبا هم رنگ آب بر روی زمین.
دختر فوری بلند شد و با خشم به طرفم غرید.
–کوری نمیبینی؟
من هم از جایم بلند شدم و شروع به تکاندن مانتوام کردم.
دخترک نگاه تاسف بارش رابه نایلون داد و زمزمه کرد.
–حیف اون همه پول.
هراسان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد آقای غلامی به طرفش میدوید. فحشی نثارش کرد و به طرف ایستگاه مترو فرار کرد. آقای غلامی خودش را به نایلون سیاه رساند و خم شد، بویش کرد.
بعد عصبانی به طرف ماهان که پشت سرش بود برگشت.
–پس اون نایلونهای سیاه که میاوردی و میبردی از این زهرماریا بوده.
ماهان سرش پایین بود. آقای غلامی چشمش به من افتاد. نگاهم را از او گرفتم و به داخل مغازه آمدم، ولی صدای سرزنشهایش را که روی سر ماهان هوار میکرد را میشنیدم.
بعد از چند دقیقه دیدم وارد مغازه شد و پرسید:
–-اینجا کار میکنی؟
جوابش را ندادم.
چرخی در مغازه زد و با تمسخر گفت:
–واسه همین امیرزاده سنگ تو رو به سینش میزد. پس واست نقشه داشته.
بانفرت نگاهش کردم.
–میشه از مغازه بیرون برید.
پوزخندی زد.
–من سه برابر اینجا بهت حقوق میدادم. تازه تو خونه واسه خودت راحت بودی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–من به مفت خوری عادت ندارم. اطراف شما مفت خور زیاده سه برابر حقوق رو بدید به اونا.
نیش خندی زد.
–آره، شماها فقط به حمالی عادت دارید. نون راحت خوردن رو پس میزنید.
پوزخندی زدم و به بیرون مغازه و به آن نایلون اشاره کردم.
–نون راحت خوردن ارزونی خودتون، اینجور نونا از گلوی ما پایین نمیره. نوش جونتون، خودتون میل کنید.
خدا را شکر با صدای زنگ گوشیاش از مغازه بیرون رفت و دیگر نیامد.
اعصابم حسابی خرد شده بود و میخواستم زودتر به خانه بروم.
طبق چیزی که امیرزاده گفته بود بیست دقیقه قبل از رفتنم پیامی برایش فرستادم.
موقع رفتنم که شد ریموت را زدم و راه افتادم.
تا نزدیک شدن به ایستگاه مترو چند بار برگشتم تا ببینم به مغازه آمده یا نه، ولی چیزی ندیدم.
صبح روز بعد که به مغازه رفتم، متوجه شدم به مغازه آمده و تغییرات زیادی در آنجا داده.
تابلوهای کوله پشتیام را که در گوشهی مغازه مانده بود را در ویترین چیده بود. بین تابلوها از کاغذهای رنگی و قلبهای نمدی سفید و صورتی استفاده کرده بود.
آنقدر زیبا تزیین کرده بود که در طی روز بارها خودم به بیرون از مغازه رفتم و جلوی ویترین ایستادم و تماشایش کردم.
یکی از قلبهای قرمز را از ویترین برداشتم و روی پیشخوان گذاشتم دلم میخواست جلوی چشمم باشد.
همهی جای مغازه مرتبتر از دیروز شده بود. حتی وسایل سوزن دوزی من را که در زیر پیشخوان گذاشته بودم را داخل یک جعبهی مقوایی که شبیهه جعبهی کفش بود قرار داده بود که از یک مرد بعید بود.
روی تابلویی که من یادداشت نوشته بودم جملهی خودش را که نوشته بود، "خوش آمدی " را پاک کرده بود و این چنین نوشته بود.
"انگار بلاتکلیفی واگیر دارد"
چند دقیقه به نوشتهاش زل زدم. منظورش چه بود. یعنی او هم بلا تکلیف است. یا من بلاتکلیف بودهام و به او هم سرایت کرده است.
جملهی دو پهلویی بود که نمیدانستم چطور باید تعبیرش کنم.
در آشپزخانهی سه متری مغازه مقداری شکلات و تنقلات به همراه یادداشتی گذاشته بود که حتما از آنها استفاده کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت152
یک هفتهایی بود که در مغازه کار میکردم و درست یک هفته بود که خودش را ندیده بودم و فقط آثارش را میدیدم.
هر روز صبح که میآمدم چیز جدیدی در مغازه بود که یادآوری میکرد او برای تو دوباره کاری انجام داده.
یک روز یک شاخه گل، یک روز نان تازه، حتی یک روز وقتی در مغازه را باز کردم بوی چای تازه توجهم را جلب کرد.
به اجاق گاز سری زدم دیدم روشن است. کتری قل قل میکند و قوری چای تازه دم رویش است.
یک سینی و دو فنجان به شکل قلب که معلوم بود تازه خریده و چند شکلات قلبی که کنارشان گذاشته شده بود.
اول با دیدن این صحنه لبخند زدم ولی بعد طولی نکشید که بغض کردم. زیر کتری را خاموش کردم و قوری چای را داخل همان روشویی پشت پرده خالی کردم.
چه حس بدیست این احساسی که من دارم.
خسته شدم از این یواشکی و با تردید عاشق بودن. از این بلاتکلیفی، از این بین ماندن و رفتن، از این بغضهای ورم کرده، از این علاقهی بیسرانجام، از این سوختنهای بی خاکستر.
و حالا امروز با چیزی که روی تخته سیاه نوشته بود دلم را زیرو رو کرد.
با خط درشت نوشته بود:
"دلم برایت تنگ شده، همانقدر که نمیدانی"
همین که خواندمش برای مدتی به تخته سیاه خیره ماندم. بغض
خودش را به گلویم رساند و اصرار در فروریختن اشکهایم کرد.
روی صندلی نشستم و بغضم را رها کردم. حتی وقتی خودش نیست باز انگار اینجاست. من احساسش میکنم. این محبتهایش را نمیشود ندید گرفت.
هنوز دو ساعتی از آمدنم نگذشته بود که چند مشتری وارد مغازه شدند و با ذوق از قیمت تابلوها پرسیدند.
قیمت تابلوها گرانتر از وقتی بود که در مترو میفروختم. دوتا از تابلوها را پسندیده بودند.
موقع پرداخت پول گفتند که پول نقد ندارند. برای همین مجبور شدم از کارت خوان مغازه استفاده کنم.
بعد با خودم فکر کردم چطور پولش را از امیرزاده بگیرم. باید مقداری از سود تابلوها را به او هم میدادم چون او مغازهاش را در اختیار من قرار داده.
برای این که خودش متوجهی موضوع شود فروش تابلوها و قیمتشان را هم در دفتر ثبت کردم مثل تمام اجناس دیگری که میفروختم و بعد مینوشتم.
ولی در قسمت یادداشت موبایل هم نوشتم که حسابش را داشته باشم و بتوانم به نادیا هم نشان بدهم.
وقتی مشتریها میدیدند خودم در حال دوختن تابلوها هستم برای خریدش مشتاقتر میشدند.
یک ساعتی غرق سوزن دوزی بودم. تقریبا آخرهای کارم بود. من هم مثل مادر دیگر میتوانستم روزی یک قاب بدوزم و تمام کنم.
نادیا هم دستش راه افتاده بود، از وقتی مادربزرگ به خانهمان آمده بود جای مادر را گرفته بود و علاوه بر کار نقاشی جواهر دوزی هم میکرد.
مادر راست میگفت کار کردن انسان را بزرگ میکند. نادیا در همین مدت کوتاه بزرگ شده بود.
چند روزی بود که از زمستان میگذشت و من باید خودم را کمکم برای امتحاناتم آماده میکردم. با خودم فکر کردم که از فردا جزوههایم را هم بیاورم و هر وقت سرم خلوت شد مرورشان کنم.
در همین فکر بودم که با شنیدن صدای نایلونی که از در آویزان بود سرم را بلند کردم و با دیدنش آنقدر هول شدم که سوزن در انگشتم فرو رفت و آخی گفتم.
او هم با دیدن من تعجب کرده بود.
همانجا جلوی در ایستاد و نگاهم کرد. بعد کمکم جلو آمد.
تمام سعیام را کردم که عادی باشم.
–سلام، بفرمایید، امری داشتید؟
نگاه گذرایی به مغازه انداخت بعد چشمش به تختهسیاه افتاد.
رنگم پرید، خدای من باید پاکش میکردم.
دستی به شالش کشید و بی میل جواب سلامم را داد و پرسید:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت153
–من قبلا شما رو دیدم درسته؟
نگاهم را پایین انداختم، حس خیلی بدی داشتم. احساس یک گناهکار را داشتم که مچش را گرفته باشند. وجدانم آنقدر درد گرفته بود که دردش را متوجه میشدم.
–بله، اون روز زحمت کشیدید تا ایستگاه مترو من و خواهرم رو رسوندید.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، از بس اون روز بد رفتار کردی که قشنگ یادمه.
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد.
–نمیدونستم اینجا کار میکنی.
–ترسیدم، حتما امیرزاده نخواسته در مورد من با او حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم،
–اون موقع اینجا کار نمیکردم.
نگاهش را روی صورتم چرخاند و بیتفاوت گفت:
–خودش کجاست؟ نیستش؟
با دستپاچگی ادامه دادم.
–نه، یعنی ایشون تا بعد از ظهر اینجا نمیان.
ابروهایش بالا رفت.
–نمیاد؟ چرا؟
بهت زده نگاهش کردم.
–مگه شما خبر ندارید؟
پرسید:
–از چی؟
–از این که صبح تا بعدازظهر مغازهی برادرشون کار میکنن.
ابروهایش بالا رفت.
–برادرش؟
بعد پوزخندی زد.
–برادرش که مغازه نداره.
مبهوت مانده بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم.
کمی من و من کردم و بعد گفتم:
–به من گفتن، کار برادرشون زیاده نمیرسن به مغازه خودشون هم رسیدگی کنن واسه همین از من خواستن که...
با پوزخندی که زد نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–لابد جدیدا هنرپیشگی رو گذاشته کنار شده کاسب.
–مگه برادرشون...
دستش را در هوا تکان داد.
–آره، البته از اون درپیتیهاش، از این فیلمهای زرد بازی میکنه.
حالا علی کی میاد؟
برای این که خیالش را راحت کنم گفتم:
–بعد از این که من بعدازظهرها میرم خونه ایشون میان.
–وا، یعنی حتی نمیاد سر بزنه؟
–نه، اصلا.
بلند شد کنار ویتربن پیشخوان ایستاد و تماشایش کرد. تیپش کاملا تغییر کرده بود. دیگر چادر نداشت و یک شال پشمی باریک سرش بود که گاهی سُر میخورد و روی دوشش میافتاد. نمیدانم چرا این بار زیباییاش به چشمم نیامد.
حتی احساس کردم قدش هم کمی کوتاهتر شده،
چشمش که به وسایل سوزن دوزی من افتاد پرسید:
–گلدوزی میکنی؟
سرم را کج کردم.
–تلفیقی از گلدوزی و جواهر دوزی و ربان دوزیه.
دستش را دراز کرد برای گرفتنش.
پارچه را دستش دادم.
–جالبه، من هیچ وقت حوصلهی این کارها رو نداشتم و ندارم. به نظرم کار بیخودیه، وقتی آدم همه چی رو میتونه بخره چرا خودش رو اذیت کنه.
اشاره ایی به ویترین کردم.
–منبع درآمدمه، منم دارم میدوزم که بفروشم.
تعجبش بیشتر شد؟
–اونارو تو دوختی؟
در حرف زدن احتیاط میکردم.
ترجیح دادم با تکان دادن سرم جواب بدهم.
–یعنی اجاره بهش میدی؟
–به کی؟
اخم کرد.
–به علی دیگه.
این بیخبریهایش آنقدر برایم عجیب بود که یک لحظه در جواب دادن تردید کردم. ولی وقتی منتظر جواب دیدمش برای ادامه ندادن سوالهایش گفتم:
–برام عجیبه که شما از هیچی خبر ندارید؟ آقای امیرزاده براتون توضیح نمیدن؟
نگاهش را به ویترین داد.
–من تو کار و کاسبیش دخالت نمیکنم.
با خودم گفتم"خب اگه نمیخوای دخالت کنی پس چرا من رو سوال پیچ میکنی"
پرسیدم:
–شما کاری داشتید امدید اینجا؟
قبل از این که حرفی بزند نایلون مغازه بالا رفت و ساره وارد مغازه شد.
چشمهایم گرد شدند.
انگار نه انگار که قبلا حرفی بینمان شده است، خیلی راحت ماسکش را برداشت و با خنده گفت:
–بهبه، مبارکه، میبینم که مخ این آقای امیرزاده رو حسابی زدی و واسه خودت کار و کاسبی راه انداختی. آخه بیمعرفت اینه رسمش؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت154
تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا موندم؟
به جلوی پیشخوان که رسید ایستاد و ادامه داد:
–حالا من اون روز عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ چقدر تو و نامزدت ناز دارید بابا، اون امیرزاده هم از تو بدتر، اگه بدونی...
با ابروهایم به آن خانم اشاره کردم، آنقدر از اولی که ساره آمده بود با ابروهایم اشاره کردم که ابرو درد گرفتم.
ساره نگاهی به آن خانم انداخت و زمزمه کرد.
–خیلی خب حالا مشتریت رو راه بنداز تا بعد.
آن خانم متعجب به ساره چشم دوخته بود. بعد پرسید:
–مگه این خانم نامزده امیرزادس؟
قلبم به یکباره از سوالش ریخت.
التماس آمیز به ساره نگاه کردم و دوباره ابروهایم را بالا دادم.
ساره فوری رنگ عوض کرد.
–نامزده امیرزاده؟ نه بابا، امیرزاده صاحب این مغازس، من منظورم صاحب کارش بود.
این واسه خودش نامزد داره صدبرابر خوشگلتر از امیرزاده،
نامزدش قد داره دومتر، چهارشونه، شونه داره به چه پهنی، بعد با دستش اشاره کرد به در مغازه،
–شما فکر کن یه شونش اینجاجلوی پیشخون، یه شونش اونجا جلوی در مغازه، بعد خوش تیپ. خوش تیپا، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. از همه بهتر پولدار، پولدارا، همین کارخونهی چیز مال اونه، چی بود...
بعد رو به من کرد و صورتش را مچاله کرد و پرسید:
–نامزدت کارخونه چی داره؟
من که از حرفهای ساره کُپ کرده بودم فقط با دهان باز نگاهش میکردم.
آن خانم با تمسخر گفت:
–اونوقت نامزدش کارخونه داره نشسته اینجا داره سوزن میزنه چشماش رو کور میکنه؟
ساره دستپاچه نشد و خیلی با آرامش گفت:
–ما هم همینو میگیم دیگه، بدبختی اینجاست که ایشون میخواد دستش تو جیب خودش باشه...
با شنیدن این حرف آن خانم رو به من گفت:
–اونوقت نامزدت با این کارت موافقه؟
–جای من ساره جواب داد:
–آره بابا، اون اصلا کاری نداره، میگه هر جور خودت دوست داری.
خانم ماسکش را پایین زد و پوفی کرد.
–خدا شانس بده، ولی حواست باشه، اگر نامزدت با استقلال زن و کار کردنش و معاشرت کردنش مشکل داره از الان فکری به حالش بکن، بعدا دیگه غیر ممکنه بتونی از پسش بربیای.
ساره جواب داد:
–نه بابا، هیچ مشکلی نیست، اگر مشکلی بود این الان اینجا چیکار میکرد. مشکل مال ما بدبخت بیچارههاست خانم. مریضی، بی پولی، افسردگی و خلاصه کلکسیونی از...
خانم سرش را تکان داد.
–با این حرفها انرژیهای منفی رو به طرف خودت نکشون. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
من هاج و واج به رفتن او نگاه میکردم.
نمیدانم اصلا چرا آمده بود.
پشت چشمی برای ساره نازک کردم و روی صندلیام نشستم.
خم شد روی پیشخوان و پرسید:
–حالا این کی بود؟
–زن امیرزادس.
چشمهایش درشت شد.
–مطمئنی؟
شانهایی بالا انداختم.
–دفعهی پیش خودش گفت.
نوچ نوچی کرد و زمزمه کرد.
–آخه این به این خوشگلی چرا امیرزاده رو سرش حوو آورده؟ بعدشم تو اون دفعه گفتی چادری بود که...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت155
با خشم نگاهش کردم.
–هیچ معلومه چی میگی؟ کدوم حوو؟
با لبخند اشارهایی به من کرد.
–پس تو چی هستی؟
از جایم بلند شدم.
–زده به سرت؟ من بمیرمم حووی کسی نمیشم. بعد از این همه وقت امدی بازم اذیتم کنی و بری؟
تو چه جوری دوستی هستی که...
حرفم را برید.
–خیلی خب بابا، شوخی کردم. چرا اینطوری میکنی؟
اخم کردم.
–اونم شوخی بود که اون روز به امیرزاده گفتی بهم بگه دیگه نرم مترو برای فروشندگی؟
سرش را پایین انداخت.
–از آدم عصبانی چه انتظاری داری؟ عذرخواهی رو واسه اینجور وقتا گذاشتن دیگه. باور کن زودتر از این میخواستم ازت عذرخواهی کنم. ولی فرصتش رو نداشتم. از فردای اون روز که از هم جدا شدیم گرفتار بودم تا حالا. الان اتفاقی از اینجا رد میشدم که
تابلوهات رو اینجا دیدم بعدشم دیدم خودت تو مغازهایی، خیلی خوشحال شدم که کاسب شدی گفتم بهترین فرصته بیام پیشت.
نگران پرسیدم:
–چرا گرفتار بودی؟ چی شده؟
روی چهارپایهی پلاستیکی نشست.
دست شوهرم موقع ضایعات جمع کردن میبره، اونم با یه شیشهی بزرگ. تاریک بوده ندیده شیشه دقیقا از قسمت مچش رگش رو بریده بود.
الان نزدیکه ده روزه نمیتونه کار کنه.
دهانم باز ماند.
–عه، بیچاره؟ پس تو این مدت خرج خونه رو چیکار کردی؟
با شرمندگی و با صدای پایینی گفت:
–مترو که برای فروش نتونستم برم.
–چرا؟
دماغش را بالا کشید.
–چون شبا برای جمع کردن ضایعات میرفتم. روزا هم تا لنگ ظهر میخوابیدم، دیگه جونی نداشتم برای فروش برم.
بعد بغض کرد.
–من اون روز دل تو رو شکستم. میدونم خیلی ناراحتت کردم. ببخشید یه کم جوشی هستم دیگه.
آنقدر دلم برایش سوخت که تمام دلخوریام را فراموش کردم.
از پشت پیشخوان به جلو آمدم و بغلش کردم.
–تو اون روز خیلی برای من زحمت کشیدی، منم نباید به دل میگرفتم.
از حرفم خندهاش گرفت.
–منظورت اینه گاو نه من شیرده بودم بدجنس؟
من هم خندیدم.
–یه چیزی تو همین مایهها. بیا برات یه چایی بریزم که خستگی کل این روزا از تنت در بره. حالا شوهرت میتونه بره سرکار؟
به دنبالم وارد آشپزخانهی کوچک شد.
–قراره از فردا بره. تو چیکار کردی با این امیرزاده؟ بعد اشارهایی به مغازه کرد و خندید.
–ولی خودمونیما، دعوای ما واسه تو خوب شد. ببین از مترو راحت شدی.
چشمهایم را بُراق کردم.
–اینجام یه جورایی مجبوری امدم.
بعد، انگار که چیزی یادش آمده باشد پرسید.
–راستی زن امیرزاده اینجا چیکار میکرد؟ حالا واقعا زنشه؟
دو فنجان چای را روی پیشخوان گذاشتم.
–خودش اینجور گفته قبلا. ولی الان یه جوری حرف میزد که انگار در جریان کارهای شوهرش نیست. انگار از این مدل زن و شوهرایی هستن که تو کار هم دخالت نمیکنن.
ساره پوزخندی زد.
–من که میگم زنش نیست، قشنگ از حرف زدنش معلوم بود کدوم زنی از یه دختر میپرسه نامزد شوهرمی یا نه...
شانهایی بالا انداختم.
–اره، راست میگی، مشکوک بود؟
ساره همانطور که چشمش در همهجا میچرخید ناگهان نگاهش روی تخته متوقف شد.
لبخند زد.
–به به، مثل این که کار به دلتنگی و بیقراری و این حرفها رسیده نه؟
بلند شدم و تخته را پاک کردم.
ساره یه بار دیگه از این حرفها بزنی، نه من نه توها... بعد هم تخته را برداشتم و پشت پیسخوان گذاشتم.
فنجان چای را به لبش چسباند.
–وا مگه دروغ میگم. اون روز که غش کردی تازه فهمیدم چقدر تو دیوونهی این امیرزادهایی، خدا وکیلی اگه یه دختری اینجوری مثل تو عاشق شوهر من بشه به شوهرم میگم بره باهاش ازدواج کنه، بنده خدا عاشقه دیگه چیکار کنه.
چپ چپ نگاهش کردم.
فنجان را پایین آورد و پقی زیر خنده زد.
–آخه چون میدونم همه ازش فرار میکنن بخصوص وقتی از سرکار میاد حسابی بوی عطر و گلاب میده.
بغض کردم.
–حرفهات خیلی نیش داره ساره.
بلند شد و سرم را به سینهاش فشرد.
–تو رو خدا ببخش، ببخش، شوخی کردم عزیزم. همینجوری حرف زدم. معذرت معذرت.
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ😍
منشی زن با روابط عمومی بالا یعنی چی؟
👤استاد رائفی پور•.
➕حتماً ببینید رفقا
😎#خودسازی❣
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°