7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقاجان...
دلم برات تنگ شده...💔
السلام علیک یا علی بن موسیالرضا💚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️همگی نذرسلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله وبرآورده شدن حاجات بخوانیم دعـــــــای فــــــــرج را...
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ،وَ بَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اُولِی الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانی فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُرانی فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْنی اَدْرِكْنی اَدْرِكْنی، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطاهرین 🌺
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت190 –فکر نکنم برای اون این چیزایی که شما میگید مهم باشه، اونقدر سرگرم کا
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت191
سرجایش روی چهارپایه نشسته بود و به فنجان من نگاه میکرد.
چای را کنار دستش گذاشتم. تشکر کرد و گفت:
–چایی خودت سرد شد.
–نه، خوبه، شما داغ میخورید. دستتون خوبه؟
نگاهی به دستش انداخت.
–اهوم، بهتره.
با دست راستش دستهی فنجان را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد.
–اینم تلخ بخورم؟
فوری شکلاتی که کنار فنجانم بود را مقابلش گرفتم.
لبخند زد.
–اون برای شماست نمیخورمش. به ناچار شکلاتی را برایش باز کردم و مقابلش گرفتم. نگاهی به دست سوختهاش کرد.
–این که سوخته، اون یکی هم که بنده، خوشبختانه چهار دستم نیستم، چطوری بخورم؟
مردد مانده بودم چه کار کنم. لابد انتظار داشت شکلات را در دهانش بگذارم.
ولی من این کار را نکردم. چای کیسهایی را از روی انگشتش برداشتم.
–در حد یه شکلات گرفتن رو میتونه. بعد شکلات را به دستش دادم.
خندید و در یک چشم به هم زدن شکلات را داخل دهانش گذاشت. فنجان را نزدیک لبهایش برد و آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که نتوانستم چیزی بخورم و ترجیح دادم دستهایم جلوی چشمهایش نباشد تا لو نروم.
هنوز چاییاشتمام نشده بود که گوشیاش زنگ خورد.
بعد از این که با تلفن حرف زد از جایش بلند شد.
–من دیگه باید برم.
پالتواش را برداشت و در حال پوشیدن چشمش به ویترین افتاد.
–راستی این جنسای جدیدی که گذاشتین تو ویترین هم کار خودتونه؟
–چیا؟
–همین ماسک و هد و جوراب و روسری و بعد به ساق دستش اشاره کرد و ادامه داد:
–اینا چیه میپوشن؟ از اینا و بقیهی چیزا.
–منظورتون ساق دسته؟
–آره همون.
–بله، البته ما آماده میخریم فقط روش سوزن دوزی انجام میدیم.
هم زمان لبهایش را روی هم فشار داد و سرش را تکان داد.
–شما معرکهایید، آفرین، کاسب به شما میگن. کی گفته شیمیدان نباید تولید کنه؟
خندیدم.
–فعلا که به جای کار کردن تو آزمایشگاه نشستم پای سوزن زدن و این کارا.
–مهم نیست آدم چی کاره باشه، مهم اینه تو هر کاری هستی حرکتت به طرف انسان بودن باشه. سر به زیر شدم و سکوت کردم.
همانطور که شالش را روی گردنش مرتب میکرد گفت:
–راستی شمارهی خونتون رو برام نفرستادیدا.
نگاهم را از شالش که خیلی برازندهاش بود و مرا یاد آن شب میانداخت گرفتم.
–شماره خونمون؟
ریزبینانه نگاهم کرد.
–قبلا که بهتون گفته بودم.
سرم را کج کردم.
–آهان، باشه میفرستم.
بعد از رفتنش اولین کاری که کردم جزوهایی که داده بود را آوردم تا بخوانمش. امیرزاده با حرفهایش مرا تشنهتر کرده بود، میخواستم از کارهای این مکتبها بیشتر بدانم. همین که شروع به خواندن کردم
یک مشتری وارد مغازه شد و خرید کرد. انگار پایش خیلی سبک بود چون بعد از آن دیگر وقت نکردم حتی لای جزوه را باز کنم.
مشتریهای زیادی آمدند و رفتند. بعد از ظهرکه شد. مغازه خلوت شد و من فوری سراغ اوراق امیرزاده رفتم.
به آن طرف پیشخوان رفتم روی چهارپایه نشستم و اوراق را روی پیشخوان گذاشتم. چون رفت و آمد بیرون مغازه حواسم را پرت میکرد. پشت به در مغاره نشستم و شروع به خواندن کردم.
هرچه میخواندم حریصتر میشدم برای بیشتر دانستن. در کنار بعضی توضیحات عکسهایی هم بود که با نگاه کردنشان استرس میگرفتم. ترس از چیزهایی که میخواندم تنها بودن در مغازه را برایم تشدید میکرد. با کوچکترین صدایی از جایم میجهیدم و همه جا را برانداز میکردم.
با توجه به مطالبی که میخواندم متوجه شدم شیطان از چه راههای عجیبی انسانها را تحت حکومت خودش درمیآورد. جالبتر این که انسانها تا قبل از این که زمین بخورند از وضعیتشان راضی هستند و اصلا متوجهی رکب شیطان و موجودات غیرارگانیک نمیشوند.
نمیدانم شیطان خیلی باهوش شده یا ما انسانها ساده و زود باور شدهایم. از سر ترس نگاهی به اطراف انداختم و دوباره شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
"این آموزهها کارشان شکستن ساختار تفکر انسان است.
انسان در این کلاسها ناخواسته به شیطان کمی علاقمند میشود، یعنی با خودش میگوید بیچاره شیطان آنقدرها هم بد نبوده فقط نخواسته جز خدا جلوی کس دیگری سجده کند چون فقط خدا دا لایق پرستیدن میدانسته. باور این افکار به خاطر تکرار بیش از حدش است.
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم:
"شاید دلیل تکرار بعضی ذکرها هم همین باشه"
ورقی زدم و مبحث دیگری را شروع به خواندن کردم. مبحث در جواب چیزهایی که خوانده بودم نوشته شده بود.
"کارهای همهی ما مثل یک زنجیر نامرئی
به هم متصل است.
هر تصمیمی که بگیریم قطاری از دومینوها را دنبال خودش میآورد.
شیاطین و جنیها نمیتوانند به ما نزدیک شوند مگر این که انسانها خودشان راه را برایشان باز کنند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت192
در این آموزههایی که قبلا ذکر شد گفته میشه که عاشق خدا شدن امکان ندارد...
بعضی از آنها دستهایشان را به صورت دعا به طرف بالا نگه میدارند و اسمش را اتصال گرفتن میگذارند.
میگویند نماز خواندن را کنار بگذارید که نماز اتصال یافتنی است نه خواندنی...
تکرار این آموزهها باعث میشود راهی باز شود برای ورود موجودات غیر ارگانیک به وهم و خیال انسانها...
این آخرین کلمه بود که خواندم ناگهان نگاه سنگینی را روی خودم احساس کردم. جرات این که سرم را از روی اوراق بلند کنم را نداشتم. همان لحظه سایهایی روی جزوه افتاد و بعد صدای نفسهایی که آشکارا شنیده میشد.
نفس در سینهام حبس شد از ترس حتی تکان نمیتوانستم بخورم.
چشمهایم را بستم و خودم را به خدا سپردم.
ناگهان صدای مردانهای آمد که باعث شد از ترس جیغی بزنم و از جایم بپرم و چون چهارپایه تکیه گاه نداشت به پشت سقوط کردم. ولی در اولین مرحلهی سقوط امیرزاده حائل شد و مرا از پشت گرفت.
–نترسید، منم. منم.
کمکم کرد که دوباره روی چهارپایه بنشینم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زدم. دیگر ترس را فراموش کردم و از خجالت این که با او برخورد کرده بودم نمیدانستم چه کار کنم.
ساک کادوایی که در دستش بود را روی پیشخوان گذاشت و فوری به آشپزخانه رفت و لیوان آبی آورد و مقابلم گرفت.
–ببخشید اصلا فکر نمیکردم بترسید. من دیدم نشستید مطالعه میکنید خم شدم ببینم چی میخونید.
از روی شرم نگاهم به پیشخوان بود، احساس میکردم پوست صورتم قرمز شده، قلبم هنوز تپش داشت. زیر لب گفتم:
–نه، به خاطر خوندن این مطالب فکر کنم وهم و خیال منم آماده ترسیدن بود.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–یه کم بخورید.
لیوان را از دستش گرفتم و جرعهایی خوردم.
–ممنونم.
به پیشخوان تکیه داد.
–من باید با سرو صدا میومدم داخل. البته نایلون رو کنار زدم صدا ایجاد شدا، حتما نشنیدید.
–تقصیر شما نیست، من خیلی محو این مطالب شده بودم. اونقدر غرق بودم که صدای امدنتون رو نشنیدم.
اینایی که تو این جزوه نوشتین واقعا درسته؟
سرش را تکان داد.
–من که بعضیهاش رو با چشمم دیدم بازم باورم نشد چه برسه به شما که فقط میخونید.
جرعهی دیگری از آب خوردم.
–بخصوص عکسهایی که داره خیلی ناراحت کنندس، اصلا کاش نمیخوندمشون،
نفسش را بیرون داد.
–درسته، ولی بخونید، شما باید این اطلاعات رو داشته باشید. هر کدوم از این مکتبها روشهای خاص خودشون رو دارن، بالاخره هر کسی تو طول زندگیش با این چیزا برخورد میکنه باید اونقدر اطلاعات داشته باشید که راحت تشخیص بدید هدف هر کدومشون چیه. هر کدوم هم یه روش خاص دارن، جدیدا هم بعضیها با گروههای موسیقی این کار رو میکنن. البته همیشه هم گروهی نیست.
لیوان را روی پیشخوان گذاشتم.
–آخه یکی از اینا رو که میخوندم و عکسهاشون رو میدیدم اصلا این حرفها بهشون نمیومد، خیلی شیک و فانتزی بودن. توی حرفهاشونم چیز بدی نبود.
نگاهش را روی صورتم چرخاند.
–درسته، اینجور وقتها باید ته حرفشون رو بررسی کرد. آخرش که چی؟
به جزوهها اشاره کرد.
–اصلا میخواهید اینارو با خودتون ببریدش، شاید یه چند روز بترسید ولی کمکم یادتون میره. الانم برید خونه، من دیگه تا شب اینجا میمونم.
از جایم بلند شدم. فکری کردم و پرسیدم:
–من نمیخوام تو اون کلاسها شرکت کنم، ثبت نامم نکنید.
خندهی کوتاهی کرد.
–معلومه خیلی ترسیدیدا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت193
به پشت پیشخوان رفتم و پالتوام را برداشتم.
–از نظر شما ترسناک نیست؟
آرنجهایش را روی پیشخوان گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
–اگه داخل ماجرا باشید عادیتره، چون اینایی که شما خوندید رو هر کسی نمیدونه، در حقیقت باطن اوناست. مثل این میمونه که مثلا داخل یه تیکه کیک شکلاتی که با گلهای صورتی تزیین شده یه سوسک رو گذاشته باشن...
صورتم را مچاله کردم.
–این که بیشتر چندش آوره تا ترسناک.
–راستش توضیحش یه کم پیچیدس.
سرم را تکان دادم.
–میفهمم، واقعا با چند جلسه و کمی تحقیق نمیشه سر از کارشون درآورد. ولی توی همین جزوه یه مورد خوندم که با اولین جلسه موجودات غیرارگانیک رو...
حرفم را برید.
–بله، ولی خیلی کم پیش میاد.
پالتو را روی دستم انداختم.
–نمیدونم چطوری دیگران رو مطلع کنم.
صاف ایستاد.
–فایدهایی نداره، من هر راهی رو امتحان کردم، تا خودشون صدمه نبینن باور نمیکنن، انگار همون جلسات اول مسخ میشن.
کیفم را برداشتم و آمادهی رفتن شدم و از او فاصله گرفتم و نزدیک در ایستادم.
–با این حال بازم ما بگیم بهتره.
جلو آمد پالتو را از روی ساعد دستم برداشت و به طرفم گرفت.
–هوا سرده، بدون پالتو بیرون نرید. همینجا بپوشیدش،
بعد جدی شد و گفت:
–اگه منظورتون دوستتونه که حتما اطلاعات نداره. درست میگید باید آگاهش کنید، یا حتی تلاش کنید که از ادامه دادن منصرف بشه، اصلا اگر رابطش با هلما قطع بشه بیشتر راه رو رفته.
من حتی خجالت میکشیدم جلوی او پالتو بپوشم. کاش همانجا در آشپزخانهایی جایی میپوشیدم. کمی این پا و آن پا کردم و اشاره به پالتو کردم.
–اگه سرد بود تو مترو میپوشم. الان سردم نیست.
نگاهش را به چشمهایم دوخت و لبخند زد. کیفم را از دستم گرفت.
تا من برم جزوهها رو براتون بیارم بپوشید.
"از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوهها را بردارم. "
در دلم قربان صدقهاش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم.
ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت.
–ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره.
با تردید نگاهی به هدیهاش انداختم.
–دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟
آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنههای پوست بدنم کارش را بر عهده گرفتهاند.
لبخند از لبش محو نمیشد.
–چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت:
–خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار میدهد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت194
فوری گفت:
–خیلی بهتون زحمت دادم. این چند روز کم جور من رو نکشیدید.
تا به حال با این حال ندیده بودمش.
نگاهم را به کفشهایش دوختم.
–من فقط خواستم لطف شما رو جبران کنم کاری نکردم.
نوچی کرد و به ساک هدیهایی که دستش بود اشاره کرد.
–نمیخواهید بگیرید؟
–آخه، من کاری نکردم که شما بخواهید جبران...
خودش بستهی کادو شده را از ساک هدیهخارج کرد.
–مثل این که خودم باید بازش کنم.
فوری کادوی زیبای طلایی رنگش را باز کرد. یک شال سفید پشمی زیبا بود هم رنگ شال خودش ولی پهنتر.
شال را به طرفم گرفت.
محو زیباییاش شده بودم. نگاهش کردم.
–خیلی زحمت افتادید. من اصلا راضی به این همه...
–میشه اینقدر تعارفی نباشید.
بعد شال را باز کرد و آرام روی سرم انداخت.
خجالت زده خودم روی سرم مرتبش کردم. خیلی نرم و لطیف بود.
–ممنونم.
یک قدم عقب رفت و ریزبینانه نگاهم کرد.
–خیلی بهتون میاد. امیدوارم خوشتون امده باشه.
نگاهم را زیر انداختم.
–خیلی قشنگه، ممنون، دیگه با اجازتون من برم.
ساک هدیهرا مقابلم گرفت.
–جزوهها رو گذاشتم توش. راستی چرا شماره خونتون رو نفرستادید؟
همانطور که ساک هدیه را میگرفتم گفتم:
امروز به خانوادم موضوع رو میگم، بعد براتون میفرستم.
سرش را تکان داد.
–باشه، منتظرم.
دوباره تشکر کردم و از مغازه بیرون زدم.
به خانه که رسیدم تمام چیزهایی که از امیرزاده شنیده بودم یا در جزوههایش خوانده بودم را برای رستا تعریف کردم، ولی او اصلا تعجب نکرد و گفت که خودش همهی ایناها را میدانسته.
فکری کردم و گفتم:
–پس من زیادی سرم تو درس و مشقم بوده.
–آخه تا وقتی با این جور چیزا برخوردی نداشتی نیازی نیست ذهنت رو درگیر کنی، البته آگاهی داشته باشی خب بهتره.
بعد هم موضوع خواستگاری را مطرح کردم.
رستا گفت:
–ما که هنوز اونو خوب نمیشناسیم. چطوری...
حرفش را بریدم.
–خب، باید بیان که آشنا بشید و بشناسید. تو به مامان بگو من روم نمیشه، بگو همین روزا مادرش زنگ میزنه برای آشنایی...
–خب اگه پرسید چطوری آشنا شدن چی بگم.
کمی فکر کردم.
–بگو تو کافی شاپ همدیگه رو دیدیم.
همان موقع نادیا خودش را داخل اتاق انداخت.
تابلویی در دستش بود. با خوشحالی جلوی صورتم گرفت.
–ببین تلما اینجوری چقدر قشنگه، نصفش گلدوزی نصفش نقاشیه.
روی تابلو نقش یک سبد گل بزرگ بود که یک طرفش خیلی زیبا نقاشی شده بود و بعضی از گلهایش هم گلدوزی شده بود.
–چقدر قشنگ شده نادیا.
رستا گفت:
–اینجوری تو وقت و هزینه هم صرفه جویی میشهها...
نادیا تابلو را عقب کشید.
–صرفه جویی که نمیشه، چون خود این رنگها گرون هستن.
لبخند زدم.
–درسته ولی به خاطر جدید بودنش مشتری خوشش میاد، اونوقت دوباره فروشمون میره بالا.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت195
عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقهی بالا پیش مادر بزرگ بودند. میدانستم که رستا در حال قانع کردن مادر است.
دیروز وقتی رستا ماجرا را برای مادر گفت و شرایط امیرزاده را برایش توضیح داد با مخالفت مادر روبرو شد. مادر به خاطر این که امیرزاده زنش را طلاق داده زیر بار نمیرفت. حتی رستا میگفت پدر هم با مادر همنظر است و همهچیز را به مادر سپرده. اگر مادر موافقت کند همهچیز حل میشود.
مغازه نرفتم نمیدانستم جواب امیرزاده را چه بدهم. برای همین پیام دادم که برای تمام کردن کارهای خانه باید در خانه بمانم تا کمک کنم. او هم جواب داد:
–میخواهید بیایم کمکتون؟
بعد هم شکلک لبخند گذاشت.
با خواندن پیامش پیش خودم لبخند زدم و جوابی ندادم.
از رستا خواهش کردم که هر طور شده مادر را قانع کند، حداقل اجازه بدهند که آنها بیایند تا با هم آشنا شوند.
کز کرده بودم گوشهی اتاق، به خاطر نخوردن ناهار احساس ضعف داشتم.
نادیا را صدا کردم.
از سالن به اتاق آمد.
–ها، چیه؟
سرم را بلند کردم.
–میشه بری از یخچال یه چیز بیاری بخورم؟ نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشت و با لحن مهربانی گفت:
–مگه تو اینجوری کنی مامان موافقت میکنه؟
نگاهم را به دستهایم دادم.
–دست خودم نیست.
نوچی کرد و رفت.
بعد از چند دقیقه صدای رستا از طبقهی بالا آمد.
–تلما یه دقیقه بیا بالا.
بلند شدم تا به طبقهی بالا بروم. تا خواستم از در اتاق رد شوم. دیدم نادیا سینی به دست وارد شد.
داخل سینی کمی نان با یک قوطی رب قرار داشت.
نگاه متعجبم را بین سینی و نادیا چرخاندم.
–اینا چیه؟
–مگه نگفتی هر چی داشتیم بیار؟ تو یخچال همینا بود.
پوفی کردم.
–نون با رب بخورم؟
شانهایی بالا انداخت.
–به قول مامان آدم گشنه همه چی میخوره، من خودم یه بار اونقدر گشنه بودم خوردم. دوباره نگاهم را به قوطی رب دادم.
–حداقل نون و گوجه میاوردی.
سینی را وسط اتاق گذاشت.
–نداشتیم، بعدشم اینم همونه دیگه، گوجه هم میره تو شکمت رب میشه.
لبخند زدم.
–اگه محمد امین بود فوری میرفت برام حلورده میخرید.
–اون داداش بیچاره که شده مرد خونه، از وقتی سرکار میره وقت نمیکنه سرش رو بخارونه.
مهدی و مریم دوان دوان وارد اتاق شدند و با هم گفتند.
–خاله مامان میگه بیا بالا.
همگی به طبقهی بالا رفتیم.
سلام کردم و گوشهی اتاق نشستم. مادر بزرگ با لبخند نگاهم میکرد.
مادر بیمقدمه گفت:
–به رستا هم گفتم بگو بیان، حالا ببینیم چطور آدمهایی هستن.
من نمیدونم تو چرا برادرشوهر رستا پسر به اون خوبی رو قبول نکردی، اونوقت...
مادربزرگ حرفش را برید.
–خب علفی باید به دهن بزی خوش بیاد مادر...
شاید اون قسمتش نیست، باید دید قسمتش چیه.
مادر رو به مادربزرگ کرد.
–آخه ما اونا رو میشناسیم خیالمون راحته، حداقل...
رستا گفت:
–مامان اصل کار خود تلماست. بعدشم خب با اونام آشنا میشیم. مگه ما خودمون از روز اول خانواده آقارضا رو میشناختیم؟
مادر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
نادیا با یک پیش دستی پر از میوه کنارم نشست و پچ پچ کرد.
–دیدم یخچال مامان بزرگ پر و پیمونه، برات آوردم.
مادربزرگ گفت:
–خدا خیرت بده نادیا، یه ساعته میخوام پاشم برای مادرت اینا میوه بیارم نمیزارن. کار خودته مادر پاشو واسه بقیه هم بیار. صبح عمت رفته خرید کرده آورده، همینجوری مونده تو یخچال...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذڪرے گره گشا در دل شب از استاد فاطمی نیا
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°