8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
امام حسین علیهالسلام دارن میرن بسمت کوفه،
و بعضی شیعیان مشغول حجّند!
✘ شخص شما کجایی توی این قصه؟
•[ @masirsaadatee ]•
•~ 💚🍃~•
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_هشتم میدونی چرا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_نهم
با یکی از بچه ها آشنا شده بودم مولوی وهابی بود و 500 نفر رو وهابی کرده بود... اسمش سلمان بود. تو تلگرام با هم دوست شده بودیم.
باورتون نمیشه...
بخاطر امام علی انقدر از دست باباش و اطرافیانش کتک خورده بود که حد نداشت.
ولی دیوونه وار عاشق امام علی و امام رضا بود...
دلیلشم فقط این بود که روحیه حق پذیری داشت و متعصب نبود...
رفت دنبال شبهاتش و براش جواب پیدا کرد.
من میدونم اینجا اهل سنت هم هست...
من کلت دارم میگم. هم به شیعه ها هم به سنی ها... من میگم تقلیدی نباشه دین داریتون. همین.
خدا وکیلی تویی که حجاب داری... چند تا کتاب درموردش خوندی...
خب تقلیدی میری جلو دیگه...
پس فردا تو دانشگاه بی حجاب میشی... به همین راحتی!
پشت حجابت هیچ چرایی وجود نداره.
ای خداااااااا
بعضی ها خیلی تنبلن...
بابا الان که اینترنت اومده... یه سرچ بزنی کلی سایت های خوب میاد بالا... الان که دیگه کلی
تکنولوژی میتونه کمکت کنه... کلی شماره تلفن هست که میتونی با عالم تماس بگیری و سوال بپرسی...
واقعا زورت میاد ؟
یعنی انقدر ؟
بابا به خدا عالمه امینی برای نوشتن کتابش به چند تا کشور با خر و اسب و شتر سفر کرد تا کتابشو کامل تر بنویسه و سال های سال طول کشید تا نوشت و کتاب الغدیر رو خلق کرد...
یعنی واقعا الان خیلی چیزا راحت شده...
عالمه امینی الان اگه بود انقدر اذیت نمیشد...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 #کلیپ😍
🔺حسینی یا یزیدی؟!
◾️دو خط و دو منش تا آخرالزمان خواهد بود، تکلیف خودت رو روشن کن، کدوم طرفی؟
👤استاد رائفی پور•.
😎#خودسازی❣
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادوششم 🔻 #نکاتی_چند_درباره #ذوالقرنین_علیهالسلا
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتادو_هفتم
🔻 #حضرت_یعقوب_علیه_السلام
🔹 #یعقوب فرزند اسحاق و نوه ابراهیم خلیل اللّه بود،
👬 #یعقوب_و_برادرش ( عیص) #دوقلو بودند
☝🏻و چون یعقوب بعد از (عیص) به دنیا آمد او را به این اسم نامیدند،
⬅️او را #اسرائیل یعنی عبداللّه میخواندند که خداوند اینلقب(اسرائیل) را به او داده است
☝🏻و چون #در_زبان_سریانی
( #اسراء) به معنای👈🏻 #عبد
و( #ایل) به معنای👈🏻 #اللّه بود،
او را اسرائیل نامیدند.✔️
↩️و چون #در_زمره_خادمین_بیتالمقدّس بود.
📜در روایت دیگری آمده که
« #اسراء» به معنای👈🏻 #نیرو_و_قوت و
« #ایل» نام👈🏻 خدا است
و #معنای_اسرائیل👈🏻 « #نیروی_خدا» است.✔️
🔸 #این_پیامبر سه هزار وچهارصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم به دنیا آمد.✔️
🔹 #نام_حضرت_یعقوب_در_قرآن📖 با داستان حضرت یوسف ذکر شده و جداگانه کمتر از او یاد شده است.
⏪ امّا آنچه در قرآن کریم درباره یعقوب علیه السلام ذکر شده
👈🏻یکی #داستان_تحریم یک نوع #خوردنی است که یعقوب بر خود #حرام کرده بود.
📄در حدیثی که کلینی قدس سره در کافی و علی بن ابراهیم و عیاشی در تفسیر خود از امام صادق علیه السلام روایت کرده اند آن حضرت فرمودند؛
🌺✨اسرائیل هرگاه #گوشت_شتر🐪 می خورد به #درد_پهلو و #کمر مبتلا میشد
☝🏻از این رو یعقوب گوشت شتر را بر خود #حرام کرد. ✨
✳️او #اولین_کسی_بود_که داخل بیت المقدس میشد و
✳️ #آخرین_کسی_بود_که از آنجا خارج میشد.
👈🏻 او روشنایی🕯️ بیت المقدس را برعهده داشت.✔️
🔸 در یکی از شبهای تاریک🌌 #جنّی را دید که مشغول خاموش کردن چراغهای بیت المقدس است.
🔹 یعقوب آن جن را #بر_یکی_از_ستونهای_مسجد بست.✔️
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
خواصّی که روبروی امام حسین علیهالسلام ایستادند!
و .....
خواصّی که روبروی امام زمان علیهالسلام خواهند ایستاد❗️
💥علّت این تقابلِ غیرمنتظره چه بود؟
و چه خواهد بود؟
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت275 صدا از در ورودی بود. با ترس و اضطراب آرام به طرف در رفتم. انگار صدا
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت276
–شما چرا؟! شما که سر زندگی تون هستید.
درحال عوض کردن کلید سرش را تکان داد.
–از دست موجودی به نام شوهر! جدیدا که این کلاسا رو می رفتم یه کم اعصابم آروم شده بودا، اونم از خوش شانسی ما این طور که بوش میاد دیگه تعطیله.
پوفی کردم.
–شما هم؟! خدا به داد زندگی تون برسه.
دوباره دست از کار کشید.
–چطور؟
–هیچی بابا، یکی دوتا هم نیستید. به کدومتون بگم. فقط بدون که بودنِ من این جا از ترکشای همین کلاساست.
کلید بعدی را داخل قفل انداخت.
–پس باید حتما از این جا بیارمت بیرون، مثل این که صندوق اسراری.
از این که برای باز کردن در، آن قدر مصرّ و مصمم بود برایم جالب بود.
زمان زیادی گذشت و او موفق نشد. رو به شهلا خانم کرد و گفت:
–اینا نخورد. برم اون یکی دسته کلید رو بیارم.
بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره کارش را شروع کرد.
زمان زیادی تا غروب نمانده بود.
از چشمی دوباره نگاهی انداختم و پرسیدم:
–ببخشید قبله کدوم طرفه؟ من هنوز نمازم رو نخوندم.
خانم با تعجب پرسید:
–تو از شاگرداشون نیستی؟!
–نه.
–آخه اونجا خیلی ریز و غیر مسنقیم نماز خوندن رو تایید نکردن، البته من و شهلا کار خودمون رو میکنیم نمازمون رو میخونیم و فقط تمرینهایی که به عقل خودمون درست باشه انجام میدیم.
بعد خنده کنان ادامه داد:
–خلاصه، واسه خودمون یه عرفان ترکیبی زدیم بیا و ببین...والا، مگه خولیم عقلمون رو بدیم دست اینا.
بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت.
–شهلا تو بیا بهش قبله رو بگو، من نمیدونم تو خونهی اینا قبله کدوم سمته.
شهلا گاهی از پنجرهی پاگرد دولا می شد و همه جا را کنترل میکرد. گاهی هم که آسانسور حرکت میکرد شمارهی طبقه را رصد میکرد. به طرف در، آمد و پرسید:
–باز نشد؟ این همه کلید که خیلی طول می کشه!
–باز می شه، تو قبله رو بهش بگو.
–خب اگه وسط نمازش در باز بشه و اون دختره بیاد چی؟
همان لحظه صدای پایین رفتن آسانسور آمد و شهلا خانم فوری خودش را به آسانسور رساند.
بعد هراسان برگشت.
–وای نسرین یکی طبقهی شیش رو زد. نکنه هلما باشه؟!
خانمی که تند تند کلیدها را امتحان میکرد گفت:
–خدایا کمک کن. این آخری رو هم می ندازم اگه نشد دیگه می ریم. حالا تو قبله رو بگو اگه باز نشد حداقل نمازش رو بخونه.
شهلا خانم گفت:
–رو به پنجره نمازت رو بخون.
هنوز حرفش تمام نشده بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و هر سه برای لحظهای مات هم شدیم.
شهلا نگاهش را به آسانسور داد و دستپاچه گفت:
–بدو بیا بیرون دیگه، چرا ماتت برده؟ بعد دستم را گرفت و کشید.
با اضطراب پرسیدم:
–کجا برم؟ پلهها کجاست؟ پلهها کجاست؟
نسرین خانم بعد از این که دسته کلیدش را از قفل خارج کرد و در را بست، فوری من و شهلا خانم را داخل خانهشان هول داد و با صدای خفهای گفت:
–بدویید برید تو خونه، رسید، رسید.
همین که داخل خانه شدیم خیلی آرام در را بست و از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
بعد به طرفمان برگشت و نجوا کرد:
–اومد، اومد، صداتون در نیاد. فکر کنم صدای در رو شنید. بعد دوباره نگاهش را به چشمی داد.
صدای کلید انداختن هلما آمد.
نسرین خانم را کنار کشیدم و اشاره کردم که خودم میخواهم از چشمی نگاهی بیندازم.
همین که نگاهم را به بیرون دادم از دیدن کسی که همراهش بود خشکم زد.
عقب عقب رفتم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت277
شهلا خانم به طرفم آمد و پچ پچ کرد.
–چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ دیوار شد؟
با انگشتم به بیرون اشاره کردم و با لکنت گفتم:
– اون...اون...پسره، کامی...کامی...
شهلا خودش را به پشت در رساند و نگاهی انداخت. بعد به دوستش گفت:
وای نسرین، این پسره رو میگفتما، همون که اون زنه میگفت.
نسرین با کنجکاوی پرسید:
–کدوم زنه؟!
–همون که گفتم یواشکی بهم گفت استاد مرد نگیرید یا اگرم می گیرید فقط توی جمع اجازه بدید بهتون اتصال بدن. اگه یه مرد گفت باید تنهایی بهت انرژی بدم اصلا قبول نکنید.
همین پسر عوضیه بوده دیگه، بیچاره رو بدبخت کرده، بعدشم گفته روح یه نفر دیگه وارد کالبدم شده، اون این کار رو کرده، من نبودم.
نسرین هم چند فحش آبدار نثار کامی کرد و گفت:
–آخه این که هنوز استاد نشده. اون دختره چرا این قدر گیج بازی درآورده؟
شهلا دوباره با صدایی آرام گفت:
آخه می گفت همون جلسهی اول یه مشکلی داشته که حل شده، دیگه به اینا اعتماد کرده.
هیچ کس که مثل من و تو نیست که مو رو از ماست بکشه.
نسرین پوزخندی زد.
–فعلا پولمون رو خوردن یه آبم روش.
–از حلقومشون میکشیم بیرون، حالا صبر کن. همین فردا می ریم شکایت...
–برو بابا، بخوای دنبال شکایتت رو بگیری باید ده برابر پولی که دادی رو خرج کنی.
با خودم فکر کردم پس برای همین علی میگفت کمتر کسی دنبال شکایت کردن از این هاست.
با کوبیده شدن در هر دو ساکت شدند.
نجوا کردم:
–نکنه صدامون رو شنیدن؟
نسرین نوچی کرد.
–ما که همه ش با پچپچ حرف می زدیم.
شهلا رو به نسرین گفت:
–ای وای، دختر من تو خونه خوابیده اگر در رو باز نکنی می ره در واحد ما رو می زنه، بچه بیدار می شه.
نسرین که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:
–شماها کفشاتون رو بردارید خیلی آروم برید تو اتاق، من درستش میکنم.
بعد فوری شال و مانتواش را درآورد و کناری انداخت و موهایش را به هم ریخت.
ما داخل اتاق شدیم.
شهلا در اتاق را باز گذاشت تا صدایشان را بشنود.
نسرین همین که در خانه را باز کرد هلما سراسیمه پرسید:
–ببخشید شما کسی رو ندیدید؟ صدایی نشنیدید؟
نسرین با آرامش خمیازهای کشید.
–کی رو ندیدم؟
هلما تاملی کرد.
–اِ... خواب بودید؟
نسرین دوباره خمیازهای کشید.
–اتفاقا خوب شد بیدارم کردید، میخواستم برم بیرون. جانم کاری داشتی؟
–نه، فقط می خواستم بپرسم صدایی، چیزی، از بیرون نشنیدین؟
–ای بابا، این بچهها این قدر تو محوطه سرو صدا می کنن که...
–نه، نه، منظورم، صدای در، از همین جا، صدای کسی...
–من که خواب بودم، مثلا چه صدایی؟
هلما مایوسانه گفت:
–هیچی، خب خواب بودین. باید از شهلا خانم بپرسم.
نسرین گفت:
–اونا نیستن، قبل از این که من بخوابم اون رفت خونهی مادرش، طوری شده هلما خانم؟
هلما با شتاب گفت:
–قفل در خونه باز شده، گفتم ببینم...
نسرین به صورتش کوبید.
–دزد اومده خونه تون؟ به پلیس زنگ زدین؟
–نه، چیزی که نبردن. همه چی سرجاشه. فقط خواستم بهتون بگم بیشتر مواظب باشین. احتمالا من زود رسیدم فرصت نکرده چیزی ببره.
نسرین گفت:
–دزدا چه پرو شدن! جدیدا تو روز روشن میان دزدی. یه ذره حیا نمونده دیگه، مردم چرا این جوری شدن؟
هلما آهی کشید.
–چی بگم والله...
بعد از رفتن هلما نسرین فوری وارد اتاق شد و رو به شهلا گفت:
– فقط دعا کن بچه ت حالا حالا بیدار نشه.
شهلا نگران به کلیدی که در دستش بود نگاه کرد.
–برو ببین اگه رفتن من برم خونه م، بچه م تنهاست.
از جایم بلند شدم و التماس آمیز گفتم:
–می شه اول از همه یه تلفن به من بدید تا به نامزدم زنگ بزنم. میترسم قبل از این که به کسی اطلاع بدم هلما من رو پیدا کنه بدبخت بشم.
نسرین گفت:
–اون که نمیتونه بیاد تو خونه. خلاف قانونه.
دستانم را در هوا تکان دادم.
–اونا که اصلا نمیدونن قانون چیه.
دوباره گفتم:
–می شه زودتر یه تلفن کنم و آدرس این جا رو به نامزدم بدم
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸