eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت283 سرم را تکان دادم. –می‌دونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. بعد از این که از نسرین خانم هم تشکر کردم، او زود خداحافظی کرد و گفت: –الان شوهرم میاد خونه، باید خونه باشم. شهلا با لبخند رو به نسرین گفت: –نسرین جان همه چی رو به شوهرت بگو. نسرین ابروهایش بالا رفت. –اون وقت دعوام می کنه، می گه اصلا چرا دسته کلیدا رو برداشتی و پلیس بازی درآوردی. –دعوات کنه بهتره که از همسایه‌ها موضوع رو بشنوه. نسرین فکری کرد و گفت: –پس برم بهش زنگ بزنم، قبل از این که بیاد خونه همه چی رو براش تعریف کنم. سرکی به اتاق کشیدم. یکی از پلیس ها با ساره حرف می زد و سوال هایی می‌پرسید. ساره نشسته بود و در حالت نشسته کنترل آب دهانش برایش سخت تر بود. از روی میز سالن چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و به اتاق رفتم و آب دهانش را خشک کردم. آقای پلیس رو به من گفت: –دستمال رو بدید دستش، خودش می‌تونه این کار رو بکنه. شما بیرون باشید. از اتاق که بیرون آمدم دیدم یکی دیگر از پلیس ها داخل اتاق رو به رویی در حال جستجوی کشوها و کمدهاست. وارد اتاق شدم. روی تخت دونفره‌ ی وسط اتاق، پر بود از شکل های عجیبی که برای من آشنا بود، انگار عکسشان را قبلا دیده بودم. همین طور چند بطری از مشروبات الکلی روی میز کنار تخت به چشم می خورد. آقای پلیس از کمد و کشوها هر چیز مشکوکی را پیدا می‌کرد روی تخت می انداخت. آهی کشیدم و به سالن برگشتم و روی مبل نشستم. پلیس دیگری هم آمد و سوال هایی از من پرسید و جواب گرفت. بعد از رفتن نسرین و شهلا طولی نکشید که صدای آشنایی از پاگرد به گوشم رسید. انگار صدا با کسی حرف می زد. صدای خش دار و پر از غصه‌ای که ضربان قلبم را به تپش انداخت. صدایی که مرا از غربت درآورد و تنهایی‌ام را تمام کرد. ناخداگاه از جایم بلند شدم و زمزمه کردم: –صدای علی میاد. به طرف در ورودی پا تند کردم. همان لحظه علی پا به درون خانه گذاشت و هر دو مات و متحیر برای لحظه‌ای نگاهمان رو به روی هم ترمز کرد. فقط یک صبح تا شب از هم دور بودیم ولی انگار سال ها ندیده بودمش. آن قدر غمگین و به هم ریخته بود که در نگاه اول جا خوردم. با بغض به طرفش قدم برداشتم. او زودتر خودش را به من رساند و سرم را با دو دستش گرفت. همان طور که چشمانش در صورتم دو دو می زد با نگرانی پرسید: – اذیتت که نکرد؟ مشکلی پیش نیومد؟ حالت خوبه؟! آن قدر دلتنگ و نگرانش بودم که برای رفع این همه دلتنگی‌ام راهی پیدا نکردم جز این که دست هایم را دور کمرش حلقه کنم و سرم را روی سینه‌اش بگذارم و اشک بریزم. بعد از چند لحظه شانه‌هایم را گرفت. –تلما جان، جلوی بچه‌ها بده، خودت رو کنترل کن. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. چند مرد جوان را دیدم که سر به زیر از در آپارتمان خارج شدند. کمی عقب ایستادم و نگاهم را زیر انداختم. علی رفت و از روی میز یک برگ دستمال کاغذی برداشت و مقابلم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که سلامتی. هلما کجا رفت؟ نفهمیدی؟ دستمال را گرفتم. –همین که فهمیدم پلیس اومده دیگه خیالم راحت شد، از ترسم اصلا از اتاق بیرون نیومدم. –نفسش را بیرون داد. –بالاخره دستگیرش می کنن. هم خودش رو هم نامزدش رو، البته ممنوع الخروجش کردن، دیر یا زود می گیرنش. –میثم رو آزاد کردن؟ –آره، رضایت دادم، به خاطر تو! صدایش حزن داشت. مثل همیشه نبود. چشم‌هایش شاد نبودند. –تو حالت خوبه؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پرسیدم: –مامان اینا کجان؟ چرا نیومدن؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه قرار بود بیان؟ این بار من حیران نگاهش کردم. –مگه اونا بهت نگفتن من زنگ زدم آدرس دادم؟! –نه، من از طریق دوستام و پلیس به این آدرس رسیدیم. یکی از همون دوستام بود که بهت گفتم به اداره پلیس رفت و امد داره، وقتی میثم رو گرفتن گفته بود که یه همچین خونه‌ای این جا داره. حالا تو به خانواده ت زنگ زدی؟ یعنی اونا الان دارن میان این جا؟ –آره، اول به تو زنگ زدم ولی تو جواب ندادی، بعدش به اونا زنگ زدم. نگاهش را زیر انداخت. –ظهر که خونه تون بودم موقع برگشت می‌خواستم از عرض خیابون رد بشم و برم سوار ماشینم بشم با یه موتوری یه تصادف کوچیک کردم، گوشیم خرد شد و افتاد تو جوی آب. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت284 هینی کشیدم. –طوری که نشدی؟! لبخندی زورکی زد. –نه، فقط دست و پام چند تا خراش برداشتن، که با یه پانسمان مختصر حل شد. تازه چشمم به باند روی مچش افتاد که کمی از آستین پیراهنش بیرون زده بود. گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت. –این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم می‌برمت خونه تون. این همه راه رو نیان. نگاهی به ساعت انداختم. –ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟ –شماره‌ی بابات رو بگیر. من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیس‌ها صحبت می‌کرد. به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود. گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد. –نمی‌دونم چرا بابام جواب نداد. ساره مایوسانه نگاهم کرد. دستم را روی کمرش گذاشتم. –غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی. این بار شماره‌ی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد. با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد. –بابا شماره‌ی تلما بوده. پرسیدم: –بابا چرا جواب نداد؟ –چون این شماره‌ مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟ –آره، چطور مگه؟ یعنی چی که... ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقه‌ام رفت و بعد گفت: – عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه می‌رسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد. مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نری‌ها. نگاه متعجبم را به ساره دادم. –مامان طوری شده؟! –نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم. از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم: –مامان یه مهمون داریم. مادر صدایش را بالا برد. –کیه؟ از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم: –ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که... لحن مادر مهربان شد. –آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست. بعد از قطع تماس به ساره گفتم: –فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود. ساره نوشت: –از خانواده ت خجالت می کشم. دستم را در هوا تکان دادم. –اصلا خانواده‌ی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت می‌بینی. علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفت‌زده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم. علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد. البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمی‌دانست. وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد: –حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟ –فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون. نگاهم کرد. –راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟ گوشی را به طرفش گرفتم. –آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود! – آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد. دستش را گرفتم. –ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام. ماتم زده نگاهم کرد. با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت: –دلم برات خیلی تنگ می شه. از این حرفش دلم ریخت. –من که پیشتم! همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحه‌اش روی گوشش گذاشت. نمی‌دانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت. نجوا کردم: –کیه؟ –مادرت. –خب حرف بزن. –می خواد با تو حرف بزنه. با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم. –الو. –تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم. علی آهسته گفت: –بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا. –مامان جان ما الان میایم پایین. ذوق زده گفتم: –خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهره‌ی پر از غمش ندیدم. انگار غمگین‌تر هم شده بود. با شتاب گفت: –من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.) لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت285 من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم. علی گفت: –فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری. در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم: –خودم که نمی‌تونم، بیا دنبالم باهم بریم. نگاهش را از من گرفت. –پدرت گفت که خودش می بردت. با تعجب نگاهش کردم. دستش را داخل جیبش برد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. با خوشحالی گفتم: –گوشیم! نگاهش را به دستش داد و گفت: –این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن. خاموشه، می‌خواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن. خونه که رسیدی اولین کاری که می‌کنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره. غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالی‌ام بی‌دوام باشد. نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. –علی آقا! فقط نگاهم کرد. پرسیدم: –طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من... در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند. ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی می‌توانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سخت‌تر بود. به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم: –من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام. همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد. لب زدم. –چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. می‌تونید بذاریدش تو ماشین؟ مادر مات زده فقط سرش را تکان داد. آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت. تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد. آن قدر بلند بلند گریه می‌کرد که گریه‌ی مرا نیز درآورد. مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد. بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد. –باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟ من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو می‌انداخت. آخر صورتم را مچاله کردم. –اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟ مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد: –می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟ منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم. پدر پیشانی ام را بوسید و گفت: –پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم. بعد با خودش زمزمه کرد: –خدایا صد هزار مرتبه شکرت. دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد. به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد: –اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا... پدر پیشانی‌اش را گرفت، انگار باور نداشت. رو به مادر پچ پچ کردم: –مامان، من با علی میام. مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت. –اون رفت. برگشتم دیدم علی نیست. –کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که! رو به نادیا گفتم: –گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد. پدر با تحکم گفت: –تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره. نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد: –بیا بریم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
سلام خانوم خانوما دیر اومدم میدونم 😭 راستی موهامو یادت هست گل سرامو یادت هست... (سلام الله علیها) ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه خانگی - حضرت رقیه(س) - 1598.mp3
13.04M
🎙نوکر همیشه عشق خود ابراز می‌کند... 🔻روضه (سلام الله علیها) ⏱ | 16:41 👤 حجت‌الاسلام ‌سید حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
روضه خانگی - حضرت رقیه(س) - 1599.mp3
12.13M
🎙به دنبال تو می‌گشتم تمام این چهل منزل... 🔻روضه (سلام الله علیها) ⏱ | 13:12 👤حاج 💡 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
روضه خانگی - حضرت رقیه(س) - 1600.mp3
13.18M
🎙در خرابات شبی صحبت هجران افتاد... 🔻مناجات با (عجل الله) 🔻روضه (سلام الله علیها) ⏱ | 20:15 👤حاج مهدی 💡 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°