⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت340 با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم. به طبقهی بالا
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت341
نرگس خانم لبخندش را جمع کرد و گفت:
–تلما جون به نظر من، اگه علی آقا یه دستی به سر و گوش این جا بکشه خیلی هم قشنگ می شه.
زمانی که من و میثاق اون ور بودیم، یه همچین جایی با دستشویی و حموم مشترک کلی اجاره ش بود. یعنی دستشویی و حمومت با کسایی که اصلا نمیدونستی کی هستن، مشترک بود. بعد رو به شوهرش کرد.
–درست نمیگم میثاق؟
آقا میثاق با تکان سرش حرف همسرش را با اکراه تایید کرد و گفت:
–البته این جا ایرانه، خیلی با هلند فرق داره.
مادر علی پرسید:
–راستی این جا حموم و دستشویی نداره؟!
مادر که در حال پایین آمدن از پلهها بود گفت:
–یه دستشویی توی حیاط هست که گوشه ش هم چند سال پیش یه دوش وصل شده، ولی الان خرابه، باید عوض بشه. آخه چندین سال پیش حاج خانم این جا رو اجاره می دادن.
مادر علی رویی ترش کرد و گفت:
–این جا که آشپزخونه هم نداره.
مادر گفت:
–می تونه اجاق گازش رو بذاره سر پلهها.
مادر علی با تعجب گفت:
–شما این جوری دارید بچهها رو اذیت میکنید!
مادر که حسابی حرصی شده بود با خشمی کنترل شده جواب داد:
–به خاطر خودشونه. مگه من خوشم میاد دختر مثل دسته گلم، شاگرد اول دانشگاه و همه چی تمومم این جا زندگی کنه؟ به خاطر انتخابی که کرده مجبوره یه مدت تحمل کنه.
مادر علی از این حرف خوشش نیامد و پا کج کرد به طرف در ورودی و گفت:
– والله هر آدم سالمی این جا ناقص می شه دیگه نیازی به هلما و دیگران نیست، آخه توی یه جای نمور که هیچ امکاناتی نداره چطور می شه زندگی کرد؟
–نمور چیه؟ یه کم سقفش نم داده که درست می شه.
مادر علی به حالت قهر به طرف در رفت.
کمکم همه به دنبال مادر علی به طبقهی بالا رفتند.
علی روی تکه موکت پارهای که روی زمین افتاده بود نشست و اشاره کرد که در کنارش بنشینم.
کنارش که نشستم دستم را گرفت.
–به نظر من که این جا خیلی هم قشنگه، مثل خونههای باستانیه.
میدونستی قدیما دستشویی و حموم اصلا داخل خونه نبوده، حموم که کلا تو خیابون بوده، توی هر محل یه حموم عمومی بوده که همه ی اهل محل می رفتن حموم عمومی، تازه خیلی هم بهشون خوش میگذشت. باز خوبه واسه ما همین جا تو حیاطه.
پقی زیر خنده زدم.
–چی می گی علی؟!
–باور کن! تازه آشپزخونه شونم همچین نزدیک نبوده، حالا واسه تو چهارتا پله می خوره. چه اشکالی داره؟ خودش یه ورزشه، هی می ری و میای.
همان طور که میخندیدم گفتم:
–ولی خودمونیما، اون زیرزمینه که توش زندانی بودیم خیلی از این جا بهتر بود.
علی خندید.
–می خوای از هلما شماره ش رو بگیرم بریم اون جا رو اجاره کنیم؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–می شه دیگه اسمش رو نیاری. من نمیدونم تو چطور باهاش زندگی میکردی؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت342
دستش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را به روی سرم تکیه داد و با حسرت گفت:
–اون روزا خیلی اذیت شدم ولی حالا میفهمم که باید اون طور می شد تا حالا قدر تو رو بدونم. شاید اگر من قبلا یه زن بد نداشتم الان به داشتن تو افتخار نمیکردم و نمیفهمیدم داشتن یه زن نجیب و اصیل یعنی چی؟
با تعجب نگاهش کردم
–اصیل؟! منظورت چیه؟! مگه تو خواستی بیای خواستگاری اصل و نصب من رو میدونستی؟
بوسهای روی سرم زد.
–اصل و نصب چه اهمیتی داره؟ اصالتی که من ازش حرف می زنم هر کسی میتونه داشته باشه فقط باید بخواد. هر چی این خواستنه عمیقتر باشه اون فرد اصیلتره و توی هر محیطی که باشه می تونه خودش رو حفظ کنه.
–ولی من این جورام که تو می گی نیستم. منم خیلی اشتباه می کنم.
نفسش را بیرون داد.
–کیه که اشتباه نکنه، یه طلا رو توی لجن زار هم بندازی بازم طلاست چیزی از ارزشش کم نمی شه. نرگس خانم رو نگاه کن. کلی سختی کشید تا به این جایی که الان هست رسید. اونم مثل خودت ذاتش طلاست که هر جا رفت نتونست و دوباره برگشت به ذاتش. ولی ای کاش کسی تجربهی اون رو نداشته باشه.
–چرا؟
–چون همیشه یه جوری با ناراحتی از گذشته ش می گه، یه جور حسرت.
بعد با لبخند نگاهم کرد.
–خدا رو شکر که تو همچین تجربههایی نداشتی.
خندیدم.
سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
–چرا میخندی؟
–آخه می ترسم یه چند وقت این جا زندگی کنم یه آدم دیگه بشم.
او هم خندید.
–میدونم این جا خیلی سختت می شه، حقم داری. شاید این جاییم تا عیارمون سنجیده بشه، شک نکن کار خداست.
آهی کشیدم.
–علی آقا.
–جانم.
–اصل ماجرا این جا زندگی کردن نیست، مهمتر از اون اینه که من حق ندارم تنهایی از در خونه بیرون برم.
دوباره سرش را به سرم تکیه داد.
–یه مدت کوتاهه. بعد لحن طنزی به خودش گرفت.
–عوضش میتونی اونایی که بادیگارد دارن رو خوب درک کنی. چون تنهایی نباید جایی برن.
نگاه تمسخر آمیزم را به اطراف دادم.
–آره خب، تو همچین کاخی زندگی کردن، احتیاج به بادیگاردم داره.
صاف نشست و نگاهش را به من داد.
–پرواز کردن آسون نیست تلما. برای یاد گرفتنش باید بارها و بارها سقوط کنی.
در مورد این جا هم صبر داشته باش. درستش میکنم.
ببین پنجرهها باید رنگ بشه، در رو هم کلا باید عوض کنم و یه در با شیشههای رنگی خوشگل نصب کنم.
دیواراش باید رنگ بشه، دو تا لوستر سقفی می خواد و یه خرده ریزه کاریای دیگه.
از ایدههایش ذوق زده شدم. از جایم بلند شدم.
–این جوری خیلی قشنگ می شه.
صدای مادر علی ما را از دنیای مان بیرون آورد.
–علی بیا بریم، یه ساعت اونجا چیکار میکنید.
علی به طرف پلهها رفت.
–داریم واسه درست کردن اینجا نقشه میکشیم.
مادرش زیر لب گفت:
–مرغدونی رو هر کاریش کنی همونه.
با شنیدن این حرف بغضم گرفت ولی سعی کردم خودم را به نشنیدن بزنم.
علی رو به من چشمکی زد و با لبخند گفت:
–دیگه از امشب آزادیه، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن و پیام بده. راحت میتونیم با هم درد و دل کنیم. نگران این حرفها هم نباش، اول همهی اتفاقهای بزرگ شنیدن حرفهای تلخ طبیعیه.
سوالی نگاهش کردم.
–کدوم اتفاق بزرگ؟
صورتم را با دستهایش قاب کرد.
–پرواز دونفر از بین آدمها...
اتفاقا وقتی خونمون مرغدونی باشه، سبکتریم و راحتتر میتونیم پرواز کنیم.
از تعبیرش لبخند به لبم آمد.
–وقتی این جوری حرف می زنی، بیشتر نگران قلبم می شم که از هیجان واینسته.
او هم لبخند زد و انگشت سبابهاش را روی لپم کشید و بعد همان انگشتش را روی لب هایش گذاشت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت343
از پلهها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند.
علی با تعجب پرسید:
–کجا رفتن؟!
پدر به بیرون اشاره کرد.
–تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت:
–به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول میکنید بسمالله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت.
علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید:
–مگه چی شده؟!
مادر با اخم گفت:
–هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم.
مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره.
من نمیتونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم.
همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمیگیرن.
برید خدا رو شکر کنید که...
علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد.
–این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت میکنم حل می شه.
بعد رو به پدر ادامه داد:
–از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم.
پدر با لحن آرام تری گفت:
–من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم.
علی دستش را روی سینهاش گذاشت.
–خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون میکنم و بهتون حق میدم.
فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب...
مادر حرفش را برید.
–نه تلما نمیتونه از خونه بره بیرون.
پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد.
–تنها که نیست، با شوهرش می ره.
مادر من و منی کرد و به پدر گفت:
–با خودمون بیرون بره بهتره آقا.
پدر دیگر چیزی نگفت.
علی رو به مادر گفت:
–اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره.
مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر میرسید.
شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشمهایم ربوده بود.
نادیا کلافه گفت:
–چقدر وول میخوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه.
نفسم را با حسرت بیرون دادم.
–نمیدونم، احساس میکنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره.
–تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟
به طرفش برگشتم.
–کدوم اوضاع؟
–اوضاع بدبخت شدن من.
اخم کردم.
–تو چرا بدبخت شدی؟!
–یعنی تو نمیدونی؟ مغازهی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟
پوفی کردم.
–توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا.
نادیا آهی کشید
–با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم
چشم هایم را در حدقه چرخاندم.
می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟
پشت چشمی نازک کرد.
–بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟
نوچی کردم.
–وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟
–پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینههای...
حرفش را قطع کردم.
–علی آقا می ده دیگه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت344
پوزخندی زد.
–به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟
نگاهش کردم.
–چون زنشم.
لب هایش را روی هم فشار داد.
–خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش میپرسن، وقتی میفهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان.
چشمهایم گرد شد.
–مگه می شه.
لب هایش را بیرون داد.
–منم اولش باور نکردم.
ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا میکنم.
خواهر دوستم گفته ولی من نمیخوام کار کنم.
پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمیخوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینههای زندگی رو بدم.
از حرفش پقی زیر خنده زدم.
–واقعا این جوری گفته؟!
نادیا هم خندید.
–آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگهام نیومده.
بلند شدم نشستم.
–خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفهی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفهای نداره.
نادیا دست هایش را در هم گره زد.
–این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم میگفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه.
لبم را به دندان گرفتم.
–بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟
–واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره.
نوچی کردم.
–تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه.
نادیا بی خیال گفت:
–شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد...
–نه، هلما میگفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه.
نادیا پوفی کرد.
–همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بیعقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایهها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟
دراز کشیدم.
–چه میدونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمیخواسته حرف شوهرش رو گوش بده.
آهی از ته دل کشید.
–اینا جای تو بودن چی کار میکردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچکس باور نمیکنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد.
لبخند زدم
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت345
–می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی براش درس از همه چی مهمتره، یکی ازدواج و زندگی آینده ش در اولویته، یکی دیگه سرکار رفتن و دستش تو جیب خودش بودن براش از همه چی مهمتره، اون یکی فقط خورد و خوراک و رفاه براش مهمه، حالا چطوری بهش برسه چندان اهمیتی نداره. فقط باید برسه، هر کس با توجه به طرز فکر و نگرشش به زندگی راهش رو انتخاب می کنه.
هر وقت رسیدیم به ته خط، ته زندگی تازه هر کسی متوجه می شه که راهش درست بوده یا نادرست. البته بعضیا اون موقع هم نمی فهمن.
بالشتش را کمی جا به جا کرد.
–این حرفا واسه من مغازه نمی شه.
خندیدم.
–نگران جنسا نباش. بذار یه کم بگذره، اگر نیاز شد دوباره مثل قبل میبریم مغازه میفروشیم. البته به نظر من اصلا نیازی به این کارم نیست چون من که دیگه نیاز مالی ندارم، توام به اندازهی خودت تو همون فضای مجازی فروش داری دیگه، کافیه.
دوهفته گذشت و تقریبا اکثر کارها انجام شد. علی گاهی حتی شب ها کار میکرد که زودتر همه چیز آماده شود.
قرار شد آخر هفته بعد از عقد محضری در خانهی ما یک جشن کوچک و جمع و جوری بگیریم و بعد هم سر خانه و زندگیمان برویم.
من و علی دیگر محرم نبودیم.
برای همین هر دو برای مراسم آخر هفته لحظه شماری میکردیم.
سه روز بیشتر به آخر هفته نمانده بود. کنار جعبهی جوجهها نشسته و چشم به در دوخته بودم.
کمی از وسایل خانه را چیده بودیم و قرار بود علی برای دستشویی آینه بخرد و نصب کند.
نادیا از پلههای زیرزمین بالا آمد و نگاهش را بین من و در چرخاند.
–مامان می گه بیا پایین کمک کن پردهها رو بزنیم.
نگاهش کردم.
–من که گفتم لازم نیست، پنجره ها کوچیکن نور کم میاد، پرده بزنیم که اون یه ذره نور هم قطع بشه؟
کنارم نشست.
–منم بهش گفتم می گه خونهی عروس بدون پرده نمی شه. البته پردههاش توریه.
پشت چشمی نازک کردم.
–چطور خونهی عروس تو دخمه می شه ولی بدون پرده نمی شه؟
لبخند زد.
–چطوری دلت میاد به اون جا بگی دخمه؟ خیلی خوشگل شده که.
نگاهی به جوجهها انداختم.
–مادر علی گفت مرغدونیه.
–اون موقع گفت، الان ببینه حسابی غافلگیر میشه.
مامان گفت این جوجهها رو هم ببرم بالا پشت بوم بذارم. کارم سخت می شه ولی عوضش دیگه سرو صداشون اذیت نمی کنه.
نفسم را بیرون دادم.
– اصلا دلم نمیخواست این جوری بشه.
سرش را روی شانهام گذاشت.
–من که خیلی خوشحالم تو از این جا نرفتی. ان شاءالله اون هلما آزاد بشه شما از ترستون همیشه بمونید این جا.
ضربهای به پهلویش زدم.
–اِ... زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه. آخه اینم دعاست که تو می کنی؟!
–مگه به گفتن منه؟ چند روز پیش مگه نگفتی وکیلش گفته با سند می تونه موقت بیاد بیرون؟
–نمیدونم علی میگفت.
با صدای زنگ در نادیا از جایش پرید و به طرف داخل ساختمان دوید.
–فکر کنم همونیه که منتظرش بودی.
با عجله شالم را مرتب کردم و به طرف در دویدم.
با دیدن چهرهی درهم علی وا رفتم.
–چی شده؟
.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽📻 #سخنرانی -کوتاه-
📜موضوع:دو راهی خواسته های من و خواسته های امام حسین(علیه السلام).
🎙 سخنران:حجة الاسلام محمد رضا #هاشمی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اربعین امتحانی بزرگ اما بی سر و صدا !!!
⭕️ روایت جالب از شب عاشورا
🎙 #اســتــــــــاد_پـــنـــــــاهـیـــــان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
• #واقعـــہ_عـــاشـورا در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 7⃣ 🌷السلام علی عابس بن ابی شیب الشاکری عابس یک
🗓 #تـقـویـمشـیـعــه ↯
در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 8⃣
حسین علیهالسلام هنگامی که دید یارانش
یکی پس از دیگری به شهادت میرسند
آنها را به استقامت دعوت کرد:
تحمل و بردباری پیشه کنید ای فرزندان آزاده
که مرگ پلی است که شما را از سختی
و مرارت عبور میدهد و به نعمتهای پایدار
میرساند
مرگ برای مؤمن پلی است به سمت بهشت
و برای کافر پلی به سمت جهنم
⬅️ فرار ضحاک ابن عبدالله مشرقی
به راستی روز عاشورا روز امتحان
و محک بزرگی برای انسانها بود
اکثر افراد واقع بین و وقت شناس در آخرین
لحظات خود را از آتش جهنم نجات دادند
و به سعادت ابدی رسیدند و عدهای هم
سعادت عظیمی را از دست دادند
عبدالله مشرقی از جمله دسته اخیر بود
که سعادت ابدی را از دست داد
خودش نقل میکند:
ما بر حسین علیهالسلام وارد شدیم
و آن حضرت به ما خوشامد گفت
سپس پرسید برای چه آمدید؟
گفتیم آمدیم شما را از اخبار مطلع کنیم
مردم کوفه تصمیم به جنگ با شما گرفتهاند
حسین علیهالسلام فرمود:
《حَسبِیَ اللهُ وَ نِعمَ الوَکیل》
سپس فرمود:
چه میشود که مرا یاری کنید؟
گفتم من شخصی مقروضم باید برگردم
اما اگر اجازه بدهید تا جایی که احساس کنم
مفیدم میمانم
ولی اگر دیدم دیگر یاری ندارید و ماندنم
فایده ندارد اجازه بدهید که بروم
امام فرمود: باشد
هرگاه چنین شد بیعتم را برمیدارم
ضحاک تا آخرین ساعات زندگی امام حسین
علیهالسلام در روز عاشورا در کربلا بود
او میگوید: در روز عاشورا من اسب خود
را پشت خیمهها بستم و پیاده جنگیدم
و دو نفر را هم کشتم تا اینکه دیدم
از یاران حسین کسی باقی نمانده
و دشمن بر اهل بیتش چیره شدهاند
نزد حسین علیهالسلام رفتم
و از او اذن ترک جنگ خواستم
امام فرمود اگر میتوانی برو
اما چگونه میخواهی فرار کنی؟
گفتم اسبم تازه نفس است
سپس سوار اسب شدم
و به تاخت از آنجا دور شدم
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
✍ منابع:
↲ابصارالعین، صفحه۱۳۳
↲قاموس الرجال، ۱۲۹/۷
↲نفس المهموم، صفحه۲۹۸
↲طبری، ۲۳۵/۷
↲کامل، ۷۳/۴
↲ ادامه دارد ...
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_هفتم_و_هشت
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_نهم💕 و #یار_دهم
💛 #حلاس_بن_عمرو💛
او و برادرش نعمان از اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستند و حلاس در كوفه فرمانده نیروهاى آن حضرت بوده است. او ابتدا با سپاه عمربن سعد به كربلا آمده بود و چون عمربن سعد شرائط امام را نپذیرفت او شبانه به اردوى امام حسین (علیه السلام) پیوست.
📗 ابصار العین، 109
🧡 #ابو_الشعثأ_كندى🧡
نام او یزید بن زیاد است و با عمر بن سعد به كربلا آمده بود، و چون كار به مقاتله انجامید، و سخنان امام را رد كردند، به جانب حسین علیه السلام آمد.
او كه تیرانداز ماهرى بود در برابر امام حسین علیه السلام زانو زد و صد تیر به سوى دشمن پرتاب كرد و امام مىفرمود: خدایا! تیرهاى او را به هدف بنشان و بهشت خود را پاداش او قرار ده! و هنگامى كه تیرهاى او تمام شد، در حالى كه بپا مىخواست گفت: پنج تن از سپاه عمر بن سعد را كشتم، سپس بر سپاه دشمن حمله كرد و نوزده نفر را به قتل رساند و بعد به شهادت رسید. او هنگام حمله این رجز را میخواند:
"انا یزید و ابىمهاجر اشجع من لیث نبیل خادر یارب انى للحسین ناصر ولا بن سعد تارك و هاجر.
#ادامه_دارد.....
📗در زیارت ناحیه آمده است: «السلام على یزید بن مهاجر الكندى». او مردى شجاع و شریف بود و از كوفه بیرون آمد و به امام حسین علیه السلام قبل از برخورد با حر بن یزید پیوست و به كربلا آمد.
📔(وسیلة الدارین 103).
📘 مقتل الحسین، مقرم 243.
📒 «منم یزید فرزند مهاجر، شجاعتر از شیر كه در بیشه باشد؛ خدایا من حسین را ناصرم، و از ابن سعد دور و بیزار هستم».
📕 وسیلة الدارین، 103.
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐