🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت352
–خانم حالا این قدر خودتون رو ناراحت نکنید. بالاخره خودش انتخاب کرده مسئولیتشم با خودشه، شما نگران نباشید. تلما هر اخلاق بدی هم داشته باشه ولی این اخلاق خوب رو داره که پای کاری که کرده می مونه، از بچگیش هم همین طور بودا.
هلما سرش را تکان داد.
–بله حتما همین طوره. ببخشید ما یکم درد و دل کردیم حرفامون طولانی شد. دیگه من گفتنیا رو بهش گفتم دیگه ان شاءالله قراره فکر کنه جواب بده.
مادر لیوان شربت را دوباره به طرفش گرفت.
–بفرمایید گلوتون رو تر کنید.
–خیلی ممنون، میل ندارم. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ.
مادر کنار در ایستاد و رفتن هلما را نگاه کرد.
–ماشاءالله، هزار ماشاءالله، چقدر خانم باوقاری بود. خیلی کم پیش میاد کسی این همه زیبایی داشته باشه و این جور خودش رو بپوشونه.
گفتم:
–مامان جان شما با اون ماسکش و حجابش از کجا زیباییش رو دیدین؟
–معلوم بود. حالا چی بهش گفتی که این قدر ناراحت شده بود؟
–هیچی، مادرش بیمارستان بستریه، کرونا گرفته، واسه خاطر اون ناراحته.
مادر تا خواست در را ببندد گفتم:
–صبر کن مامان.
بعد به دنبال هلما دویدم. صدای مادر را شنیدم که فریاد زد:
–کجا می ری؟
نگاهم به هلما بود، چیزی نمانده بود در پیچ کوچه گم شود.
به سر کوچه که رسید برگشت و ایستاد.
خودم را به او رساندم و پرسیدم:
–تو نیم ساعت پیش بهش زنگ زده بودی؟
سوالی نگاهم کرد.
بلندتر تکرار کردم.
–به علی زنگ زده بودی؟
–آره، خودش بهت گفت؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و راه رفته را سلانه سلانه برگشتم و به این فکر کردم که چرا علی امروز بدون خداحافظی رفت.
به بدبختی و بیکسی هلما فکر کردم و به این که دیگر غروری برایش باقی نمانده بود.
مادر جلوی در ایستاده بود و نگاهم میکرد.
جلوی در خانه که رسیدم مادر پرسید:
–چی بهش گفتی؟
بی حرف وارد حیاط شدم. مادر در را بست.
–بهش گفتی پشیمون شدی و می خوای درست رو ادامه بدی؟
با گوشهی چشم به مادر نگاه کردم و زیر لب گفتم:
–نه، فقط یه سوال پرسیدم.
مادر با تعجب نگاهم کرد و لیوان شربت را دستم داد.
–بخور. بعد همان طور که به طرف داخل ساختمان می رفت گفت:
–راستی علی به خونه زنگ زد گفت بهش زنگ بزنی، کارت داره، می گفت هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی. منم گفتم یه خانمه اومده دارن با هم حرف می زنن.
با شتاب از پلههای زیرزمین پایین رفتم و دنبال گوشیام گشتم.
دو بار زنگ زده بود.
فوری شمارهاش را گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت و فوری پرسید:
–کی اومده بود جلوی در؟
–چرا نگفتی هلما آزاد شده؟ چرا نگفتی بهت زنگ می زنه و ازت میخواد که ببخشیش و دوباره...با بغض که گلویم را چنگ زد مقابله کردم و ادامه دادم:
–اون اومده بود این جا می گفت توبه کرده و...
گریهام گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت353
–گریه نکن. نگفتم چون نمیخواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی.
حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر میکنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته.
فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمیشناسدش. وگرنه دوباره یه بهونهای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد.
اشک هایم را پاک کردم.
–من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟
سکوت کرد و جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمیفهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون میکنه؟ همه ش میگفت کمکش کنم.
پوفی کرد.
–حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه.
–چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده.
با صدای غمگینی گفت:
–آره، میومد. اعصابم رو خرد میکرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم.
هینی کشیدم.
–چی؟! رضایت دادی؟!
–چی کار میکردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده.
–خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام میدادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه.
پوزخندی زد.
–شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجهی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم.
–خب چی گفت؟
–همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه"
چند ثانیهای بینمان سکوت شد بعد من گفتم:
–علیآقا.
–جوونم.
–می گم تو میدونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟
من و من کرد.
–تو نفهمیدی؟
–نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه.
–ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر.
–باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود.
–حالا چه اصراریه بدونی؟
–بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟
نوچی کرد.
–بذار بعد از عروسی مون بهت می گم.
قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت354
–میترسی الان بگی خونواده م منصرف بشن؟
–مادرت بفهمه هلما تا پشت در خونهی شما اومده خودش یه مکافات بزرگیه، چه برسه به چیزای دیگه.
هلما دنبال یه حامی میگرده، از وقتی که مادرشم بیمارستان بستریه، بدترم شده. شاید اگه تو بهش بگی بخشیدیش و هر کاری از دستت بربیاد براش می کنی شاید یه کم آرامش بگیره. چون به خود من که زنگ زد بد باهاش حرف زدم، ولی تو همجنسش هستی می تونی کمکش کنی.
واقعا به کمک احتیاج داره، اون قدر روحیهاش رو باخته که شاید به خودکشی هم فکر کنه.
هینی کشیدم.
–وای نه! منم باهاش بد حرف زدم.
–دیگه این خواست خودته، به یه نفر که از همهجا رونده شده کمک کنی یا نه. به نظر من اگه بازم بهت گیر داد باهاش رفیق شو که دست از سر من برداره و دیگه بهم زنگ نزنه، صداش رو که می شنوم عصبی می شم.
یاد حرف هلما افتادم که گفت" شاید آدرس خونهی شما رو خدا جلوی پام گذاشته باشه."
فردای آن روز همراه علی و مادر برای خرید لباس به بازار رفتیم.
به خاطر کرونا از نزدیکترین مرکز خرید خیلی زود خرید کردیم و برگشتیم. علی هر چقدر اصرار کرد که برای خوردن ناهار به رستوران برویم مادر قبول نکرد و گفت ممکن است کرونا بگیریم.
به سر کوچه که رسیدیم علی ما را پیاده کرد و گفت که کلی کار دارد که باید انجام بدهد.
از سر کوچه تا نزدیک خانه مادر مدام از دست و دلبازی علیآقا و خوش اخلاقیاش تعریف کرد.
با خنده گفتم:
–ببین میخواستی داماد به این خوبی رو رد کنی بره.
مادر آهی کشید.
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. باور میکنی وقتی این قدر با احترام رفتار می کنه ازش خجالت میکشم؟ همه ش یادم میفته که اون روزا ما چه حرفایی که بهش نزدیم و اون بنده خدا سرش رو مینداخت پایین و هیچی نمیگفت.
خدا برای مادرش حفظش کنه.
نوچی کردم.
–حالا باعث و بانیش رو نفرین نکنین دیگه، اون بدبخت به اندازهی کافی سرش اومده.
وارد حیاط که شدیم صدای زمزمهای از زیر زمین میآمد.
نگاهی به مادر انداختم.
–کی رفته پایین؟
مادر اشاره ای به دمپایی جلوی پلهها کرد.
–یکیش مادربزرگته. اون یکی رو نمیدونم. فوری از پلهها پایین رفتم و با دیدن ساره در کنار مادربزرگ تعجب کردم.
–تو خودت اومدی ساره؟
لبخند زد و از جایش بلند و به طرفم آمد.
بستههای خرید را کناری گذاشتم و در آغوشش گرفتم.
گچ پایش را باز کرده بود و تقریبا میتوانست درست راه برود.
مادربزرگ گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت355
–امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین.
می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت میگذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم.
مادر که پشت سرم وارد شد پرسید:
–آخه چطوری کار کنه؟ این که نمیتونه حرف بزنه.
مادر بزرگ گفت:
–اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره.
نگاهی به پای ساره انداختم.
–قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست.
با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم.
بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقهی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد.
گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟
با تعجب پرسیدم:
–آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟!
نوشتههای قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت.
–این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی.
–نیازی به التماس نیست من بخشیدمش.
چشمهای ساره خندید.
–من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی.
–راستی حال مادرش چطوره؟
بزرگ روی تخته نوشت.
–خیلی بد.
دستم را روی صورتم کشیدم.
–یعنی ممکنه بمیره؟!
–مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد.
چشمهایم را بستم.
–واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه.
نوشت.
–براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت.
من به بهانهی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم.
آهی کشیدم.
–می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه.
ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند.
–هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟
شانهای بالا انداختم.
–شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن.
–خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید.
حالا که همهی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهیدنصرالله_تفاوت
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهیدمحسن_حججی
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴_نحوه شهادت شهید محسن حججی
امیدوارم خانواده شهید حججی هیچ وقت این کلیپ رو نبینند
اما ما صد بار نگاه کنیم...
😭😭😭
💔💔💔
شادی روح شهدای مدافع حرم صلواتی نثار کنیم
#شهید_محسن_حججی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯