🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت399
–علی آقا همهی آرزوهای یه زنه، مطمئن باش به دلش که راه بری راضیت می کنه، احتمالا منظورت ادامه تحصیلته، مثل روز برام روشنه یه روزی خودش میاد بهت میگه بیا برو درست رو بخون. می دونی مردا یه جوری هستن که اون لحظه نباید باهاشون مخالفت کنی ولی بعد همه چی درست می شه.
با حیرت نگاهش کردم. چقدر خوب علی را میشناخت. پرسیدم:
–تو، قبلنم اینا رو میدونستی؟
با بغض گفت:
–آره، هم اینا رو میدونستم هم خیلی چیزای دیگه رو، ولی نمیدونم چرا نمیتونستم بهشون عمل کنم. یعنی انجام دادن این کارا برام خیلی سخت بود، انگار یه مشکل خیلی بزرگ بود یه درد بی درمون، راست می گن وقتی از بین درد رشد نکنی درد رشد می کنه. من رد نشدم یعنی نتونستم رد بشم برای همین دردام اون قدر بزرگ شدن که از پا افتادم.
توانم برای نشستن تمام شد و دراز کشیدم. دلسوزانه و آرام گفتم:
–هلما جان، آخه اصلا دردی نبوده، فکر کنم خودت برای خودت درد درست کردی.
خیره نگاهم کرد. مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد زمزمه کرد:
–راست می گی من خودم برای خودم درد درست کردم، حالام مجازاتم تنها موندنمه.
–این قدر خودت رو سرزنش نکن و به گذشته فکر نکن. تو که داری تلاش خودتو میکنی تا همه چی رو درست کنی پس ناراحتی نداره.
بینیاش را بالا کشید.
–تلاشام بینتیجه س. مثلا حرفایی که قبلا به شاگردام گفتم و به اشتباه انداختم شون رو مدام دارم اصلاح میکنم و براشون توضیح می دم.
دوباره تو مجازی یه صفحه ساختم و دارم به همه می گم که تو این کلاسا نرید ولی خیلیا قبول نمی کنن. دقیقا مثل خود من که اون موقعها حرف کسی رو نمیخوندم جز استادم. واقعا با این جور آدما باید چی کار کرد تلما؟
نوچی کردم.
–هیچی، به قول علی ما موظفیم بگیم و سکوت نکنیم دیگه با بقیهش کاری نداشته باشیم.
چشمهایش خندید.
–پس منم دیگه همین کار رو میکنم.
از آن روز به بعد علی دیگر داخل بخش نیامد و برای دیدن همدیگر، من به حیاط بیمارستان میرفتم.
هلما بیشتر از قبل حواسش به من بود و دیگر با هم دوست شده بودیم. در مورد هر کاری که میخواست انجام بدهد اول نظر مرا میپرسید و بعد انجامش میداد. گاهی برایم غذا میآورد و اگر نمیخوردم ناراحت می شد. آن قدر توجهش به من زیاد بود که همه متوجه شده بودند و سربه سرش میگذاشتند و میگفتند تلما که مرخص بشه تو دیگه این جا نمیمونی چون به خاطر دوستت اومده بودی اینجا.
حتی یک شب که حالم بد شده بود تمام شب را بالای سرم بیدار بود و مایعات و شربت عسل به خوردم میداد و بالای سرم ذکر و دعا می خواند. چند باری هم که مادر زنگ زده بود و من نتوانسته بودم جواب بدهم هلما گوشی مرا جواب داده بود. وقتی برای مادر از محبت های هلما گفتم دعایش کرد و خواست که در اولین فرصت با هم آشنا شوند.
بعد از چند روز بیمارستان ماندن و دو هفته خانهنشینی، بالاخره توانستم بلند شوم و خودم به کارهای روزانهی خانه برسم.
در این مدت بیشتر از همه دوستانم به کمکم میآمدند و حتی روزهای اول کارهای شخصی مرا انجام میدادند. حتی چندبار هم هلما به همراه ساره آمد و به بهانهی عیادت کلی از کارها را انجام داد. همراه ساره برایمان غذا درست کرد، جارو کرد و حسابی خانه را برق انداخت. در همان روزها مادر هم هلما را دید و حسابی از او تشکر کرد. اصلا باورش نمی شد من با مسئول دانشگاهم این قدر صمیمی شده بودم.
ساره و خانوادهاش به خانهی هلما نقل مکان کرده بودند برای همین ساره کلی انگیزه برای زندگی پیدا کرده بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت400
سر میز صبحانه، داخل لیوان چاییاش کمی عسل ریختم و شروع به هم زدن کردم.
آمد و بوسهای از موهایم برداشت و روی صندلیاش نشست و زل زد به گردابی که من در لیوانش درست کرده بودم.
–می رفتم مغازه یه چیزی می خوردم.
قاشق را داخل سینی گذاشتم.
–من که می دونم اون جا چیزی نمیخوری. این جوری میگی که من از خواب بلند نشم.
عاشقانه نگاهم کرد.
–وقتی خانم خونه م از خوابش بگذره و این جوری قاشق قاشق عشق بریزه تو لیوان چای و به خوردم بده مگه جای دیگه صبحونه از گلوم پایین می ره.
دستم را زیر چانهام زدم و به لقمه گرفتنش نگاه کردم.
.
–تو بیمارستان که بودم هر لحظه دعا میکردم که بتونم این روزا رو تجربه کنم. برات غذا درست کنم و دوتایی بشینیم و زل بزنیم به همدیگه و از عشق حرف بزنیم. گاهی فکر میکردم نکنه دیگه هیچ وقت به خونه برنگردم، اون روزا و شبا از استرس خــوابم نمیبرد.
فـقط می خوابیدم تا بیدار نباشم. قبل از مریضیم خیلی سختم بود صبحای زود از خواب بیدار شم هر روز یه جنگی بین من و خواب درمیگرفت که همیشه من پیروز می شدم. ولی تو بیمارستان یه روز صبح دیگه نتونستم باهاش بجنگم و خودم رو به دستش سپردم احساس کردم اون برای همیشه پیروز شد.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
–هیچ وقت یادم نمی ره اون روزا شاید حال تو از من بدتر بود ولی باز هر روز میومدی ملاقاتم و برام از امید میگفتی از آینده، جوری حرف می زدی که یادم می رفت تو بیمارستانم. اون امیدی که تو به من دادی اومد کمکم و از اون روز به بعد خواب مغلوب من شد. اون تجربه باعث شد از صبحِ زود بیدار شدن خوشحال باشم.
نگران نگاهم کرد.
–الهی بمیرم، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ یعنی حالت این قدر بد شد؟
نگاهم را پایین دادم و دنبالهی حرفم را گرفتم.
–میدونستم اون موقعها بعضی روزا اصلا به خونه برنمیگشتی و توی حیاط بیمارستان مدام قدم می زدی. تو چرا بهم نمی گفتی؟
جوری که قانع شده باشد نگاهم کرد.
–مامور مخفی داشتی؟ پس واسه همین هی زنگ می زدی آمار میگرفتی؟
سرم را تکان دادم.
–نمیتونستم نگرانت نباشم.
لقمه را به طرفم گرفت.
–من کاری نکردم جز این که عشقی که لافش رو می زدم رو بهت ثابت کنم.
ولی تو...نفسش را بیرون داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تو این زمونهای که اکثر زن و شوهرا فقط سقف مشترک دارن ، نه زندگی مشترک، شنیدن این حرفای تو آدم رو به فکر می بره، حرفایی که در مورد آشپزی و خونه داری زدی. اونم تویی که شاگرد اول دانشگاهی.
انگار از یه سرزمین دور و ناشناخته اومدی، دونه دونه کلماتت بوی زندگی می ده، بوی فدا شدن. بوی شیدایی.
بعد جرعهای از چاییاش را خورد و همان طور که نگاه از چشمهایم برنمیداشت نجوا کرد.
–یادته؟ "بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست" حرفش لبخند بر لبم آورد.
–چه خل بازیایی داشتم اون موقعها. او هم کمی عسل در چاییام ریخت و شروع به هم زدن کرد.
–من خُل بودم که این همه عشق رو، که از حرفات و کارات میریخت رو می دیدم و بازم تردید میکردم.
میز صبحانه را جمع کردم و رو به علی گفتم:
–برای امشب شام چی درست کنم؟
با لبخند نگاهم کرد.
–الهی من قربون تو برم که هنوز صبحونه نخورده به فکر شامی. عزیزم تو الان باید به فکر ثبت نام دانشگاهت باشی.
شروع به دستمال کشیدن میز کردم.
_هر چیزی جای خودش. اونو دیگه باید با مامان برم، بدون بادیگار که نمی تونم. بعدشم چون معدلم بالاست پارتی دارم شاید تلفنی هم بشه.
پیراهنش را از روی چوب لباسی برداشت.
–تو تازه چند روزه حالت خوب شده این قدر این پلهها رو بالا و پایین نکن خودم واسه شب یه چیزی می خرم میارم.
صورتم را مچاله کردم.
–وای نگو! دیگه میلی به غذای بیرون ندارم. بعدشم من به جز بالا و پایین رفتن کجا دارم که برم، شدم زندونی این خونه.
چشمکی زد.
–چه زندانی خوشگل و نازی! لابد منم زندانبانتم؟
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
☀️#حدیث_روز☀️
💚 امام حسن مجتبی(علیه السّلام) فرمودند:
🥀️ابْنَ آدْم! عَفِّ عَنِ مَحارِمِ اللّهِ تَکنْ عابِداً، وَ ارْضِ بِما قَسَّمَ اللّهُ سُبْحانَهُ لَک تَکنْ غَنِیاً، وَ أحْسِنْ جَوارَ مَنْ جاوَرَک تَکنْ مُسْلِماً، وَ صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحبُّ أنْ یصاحِبُوک بِهِ تَکنْ عَدْلاً.🍃
🍀 ️ای فرزند آدم! نسبت به محرمات الهی، عفیف و پاک دامن باش تا عابد و بنده خدا باشی. راضی باش بر آنچه خداوند سبحان برایت تقسیم و مقدّر نموده است، تا همیشه غنی و بی نیاز باشی. نسبت به همسایگان، دوستان و هم نشینان خود نیکی و احسان نما تا مسلمان محسوب شوی. با افراد [مختلف] آنچنان برخورد کن که انتظار داری دیگران همان گونه با تو برخورد کنند.🍃
📚 نزهة النّاظر و تنبیه الخاطر، ص۷۹، ح۳۳؛ بحارالانوار، ج ۷۸، ص۱۱۲، س ۸
◾ دو غم به دلت ماند حضرت مادر
كفن برای حسين و حرم برای حسن ◾
🍀 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🍀
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌿#حدیث_مهدوی 👆
╭✾࿐༅••🖤🌸🦋••༅࿐✾╮
🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
╰✾࿐༅••🖤🌸🦋••༅࿐✾╯
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 بیماران و امام زمان (عجل الله)
🎙 سخنران : حجت الاسلام حیدر مصلحی
⏰ زمان : ۱ دقیقه و ۵۸ ثانیه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
╭✾࿐༅••🖤🌸🦋••༅࿐✾╮
🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
╰✾࿐༅••🖤🌸🦋••༅࿐✾╯
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴السلام علیک یا صاحب الزمان 🏴
🎥 جایگاهِ من در حکومت امام زمان علیهالسلام کجاست؟
❇️ اربعین یعنی اینکه بفهمی یک مسابقه جهانی شروع شده برای...
🎙 سخنران : حجت الاسلام محمد شجاعی
⏰ زمان : ۵۹ ثانیه
🏴اللهم عجل لولیک الفرج 🏴
❖═▩═ஜ••🖤🕯️
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهیدحسین_اسماعیلی
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷@masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد