🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت453
به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم.
همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم:
—خونه ای؟
با تعجب گفت:
—آره، چی شده؟!
—هیچی در رو بزن.
رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد.
—چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟
بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند.
رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند.
فوری برایم کمی آب آورد.
—با علی آقا بحثت شده؟
اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دستهی مبل گذاشتم و گریه کردم.
با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم.
رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت.
—رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید!
جوابی جز گریه نداشتم.
کمی که گذشت و آرام تر شدم.
رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت.
—موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها.
به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم.
—تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه.
کنارم نشست و خیره نگاهم کرد.
—سرگرم چیه؟
—بی خیال گفتم:
—زن دوم.
آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود.
—چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟!
سرم را تکان دادم.
—مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟
اشکم سرازیر شد.
—تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم.
از جایش بلند شد.
—چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟!
وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد.
—چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کلهی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد.
—جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی...
حرفش را بریدم و من هم داد زدم.
—واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟
با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت.
—گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟
گوشی اش را پیدا نکرد.
—به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست.
—نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد...
جیغ زد.
—کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟
آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند.
به بچه ها اشاره کردم.
—باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر.
نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
—گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت454
با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم.
دوباره گوشی را به طرفم هل داد.
—سریع شماره ش رو بگیر بده من.
همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد.
—عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت!
با بغض گفتم:
—آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد.
چپ چپ نگاهم کرد.
—ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون.
اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی...
اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم.
—بگیرش علی جواب داد، حرف بزن.
با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:
—علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا...
رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید.
زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم.
شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت های من مبنا و معیار ندارد.
نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند.
به آن ها لبخند زدم.
به طرفم آمدند. مهدی پرسید:
—خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟
سرم را تکان دادم.
—آره خاله، خیلی بد.
مریم روی پایم نشست.
—یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟!
خنده ام گرفت.
—شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟
مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد.
—خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره.
به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم.
از جایم بلند شدم.
—بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم.
مریم با خوشحالی گفت:
—خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟
بغلش کردم.
—نمی دونم خاله.
کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!»
با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم.
در اتاق را باز کردم.
رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود.
—بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی.
دستش را دراز کرد و بچه را گرفت.
من معطل بالای سرش ایستادم.
همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد.
—اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم.
پوزخندی زدم.
—توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت455
رستا اخم کرد.
—علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟
دستم را بالا بردم.
—تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست.
—آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن!
بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم.
—چی؟!
رستا سرش را تکان داد.
—آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم.
—یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت.
فکری کردم و پرسیدم:
—یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و...
رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت.
—بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه.
—نرگس؟!
—آره، اونم کمک کرده.
گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم:
—مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم.
رستا سرش را تکان داد.
—پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده.
کنارش نشستم.
—خودش بیاد؟!
سر بچه را نوازش کرد.
—آره، گفت میاد این جا.
از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم.
—پس من می رم. نمی خوام ببینمش.
بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد.
—کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه.
پالتوام را از روی مبل برداشتم.
—چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه.
پالتوام را از دستم قاپید و داد زد:
—بگیر بشین گفتم.
تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی.
حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند.
—برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم.
فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم.
—الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده!
می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین.
روبرویش ایستادم.
—چه داستانی؟
صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت:
—بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد:
—ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن.
بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهید_مرتضی_غلامیان
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهید_سجاد_فراهانی
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ماجرای گریه های پنهانی حاج قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(سـلام الله عـلــیــهـــا)
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از
کتابهای خود مینویسد:
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که
پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم
و او به من نمیدهد
قاضی شوهر را احضار کرد
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری آن دو مرد شاهدند
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که
این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب
صورت خود را عقب بزند تا ما وی را
درست بشناسیم که او همان زن است
چون زن این سخن را شنید بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهرهاش
را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد
و رضایت نمیدهم که چهره همسرم
در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از
شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود
چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید
چه خوب بود که آن مرد با غیرت
جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه
رخ و ساق به همگان نشان میدهند
و شوهران و پدران و برادرانشان نیز
هم عقیده آنهایند و در کنارشان
به رفتار آنان مباهات می کنند
امر به معروف و نهی از منکر
ضامن سلامت مادی و معنوی جامعه است
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐