🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۱۸
اووف چه روزی بود اولین روز اخرین سال تحصیلی ام با اون چادری که مامان به دلش اومده بودبرام بخره و یوزارسیف دعا خونده بود واعظم خانم دوخته بود وچه دسته گلی به اب داد این چادر دسته گل من...
تومدرسه حواسم به هیچی نبود,نه مثل سالهای پیش با سمیه سر یه صندلی جلو عقب بحثمان شد ونه اصلا فهمیدم که کی معلم جدید بود وکی قدیمی,همش ذهنم درگیر حادثه اول صبحی بود,سمیه هم که همش فک میزد ,صحبت میکرد,زنگ تفریح هم که جاش پیش مرضیه خانم دختر حاج محمد بود ,بعضی وقتا که میدیدمش چه گرم گرفته,خندم میگرفت,اخه چه پشتکاری داره این دختر فضول...اما نمیدانستم که دل اونم مثل دل من یه جا گیر کرده....
بالاخره به خونه رسیدم,کلید در حیاط را انداختم وسروصدای پژمان ,پسر بهرام داداش بزرگم که کل خونه را برداشته بود ,نوید این را میداد امروز میهمان داریم.
ومن برخلاف اینکه عاشق پژمان بودم وهمیشه مشتاق شیطنتهاش,اما امروز یه جورایی حال وحوصله ی هیچ کس را نداشتم,دوست داشتم خودم باشم وخودم ....
پا که داخل هال گذاشتم ,پژمان مثل اجل معلق جلوم ظاهر,شد وخودش را انداخت توبغلم,درحینی که پژمان را تواغوشم فشار میدادم وبوسش میکردم رو به مامان وشیما عروس بزرگه ,سلام کردم,وناگهان دوباره چادره اومد زیر پام ومن درحال سرنگون شدن بودم که شیما پرید وسط ومانع افتادنم شد.
با بد خلقی برگشتم طرف مامان وگفتم:اه مامان,نیگا اعظم خانمت چی برام دوخته,انگار هم قد اقا رضا برا من چادر بریده این دومین باره که میخواستم بخورم زمین...
تااین حرف از دهنم دراومد مامان خنده ای زد وگفت:هم قد اقا رضا؟؟
وادامه داد
حالا که نخوردی زمین,عصر میریم درستش میکنیم....
اووفی کردم وارد اتاقم شدم ودرحین وارد شدن گفتم:مامان من خستم اگه خواب افتادم برا نهار بیدارم نکنید, چون میدونستم,پژمان وشیما پرچمدار ورود بهرام هستند ویقینا بهرام برا نهار میاد ومن همیشه به خاطر اخلاقای خاص بهرام از هم صحبتی,باهاش فراری بودم,اخه بهرام غرق مادیات بود ,کنارش که مینشستیم یک سر میگفت فلانی اینجور داره فلانی نداره ,این ماشین را امروز اینجور معامله کردم فردا میخوام این کار کنم یعنی اصولا ادمها را با مادیات سنج میزد,بی شک اگه به من نگاه میکرد پیش خودش میگفت:این خواهر ما هم درسته که جمال وکمال داره اما چون دستش توکاروباری نیست هیچ نمی ارزه,همونطور که بارها وبارها پولش را به رخ داداش بهمن بیچاره که معلم بود,میکشید...
خلاصه چادره را در اوردم یه دستی بهش کشیدم تاش زدم وباخود میگفتم,اعظم خانمم دستش خوب بود هااا, لباسهام را دراوردم وبا لبخندی برلب خودم را پرت کردم رو تخت وغرق تفکر شدم....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۱۹
چند هفته از بازگشایی مدارس میگذشت,من بعداز اون خیطی که روز,اول مهر کاشته بودم ,سعی میکردم اهسته برم واهسته بیام,طوری از جلو خانه حاج محمد رد میشدم که انگار میترسیدم تیر بخورم,بااینکه تمام حواسم پی اون طبقه بالا بود اما بعداز اون حادثه واقعا روم نمیشد با حاجی,سبحانی روبه رو بشم,سمیه روز,به روز با مرضیه گرمتر میگرفت وحیف که رشته ی ما تجربی بود واز مرضیه ادبیات ,اخه کم مانده بود خودش را به جای مربی فیزیک قالب کنه وهرروز,راهی خانه حاج محمد بشه,اما الان میدونستم که سمیه نه برای کسب اطلاعات راجب یوزارسیف طرح دوستی ریخته بلکه دل خودش توخونه حاج محمد گیر افتاده .
امشب سرشام بابا چیزی گفت که شاخکام تیز شد...
بابا درحالیکه لیوان اب را میریخت وجرعه جرعه مینوشید رو به مامان کرد وگفت:اقا سید که سرمیدان همین خیابان خرازی داشت که یادته چندهفته پیش به خاطر سیم کشی پوسیده برقای مغازه اش کل مغازه اتیش گرفت ورفت روهوا...
مامان لقمه غذاش را فرو داد وگفت:اره بیچاره چند تابچه ی,قدونیم قد هم داره معلوم چه جوری روزگارش رامیگذرونه...
بابا اهی کشید وگفت:اره والا اما دیروز باورت میشه همین حاجی سبحانی مسجد خودمون,درسته جوانه اما همتش به صدتا حاجی حاج اقاهای ریش سفید میارزه...باورت میشه لباس عمله جات را کرده بود تنش وکل مغازه را ازنوسفید کرده ویک تنه کل برق کشی مغازه را انجام داده...خداخیرش بده,امشب هم بعداز نماز یه گلریزان گرفت از همه ی محله پول جمع کرد تا یه سری وسیله بخرن برای تومغازه...
مامان که به قول بابا اشکش دم مشکش بود,درحالیکه اشک چشاش را پاک میکرد گفت:خدا ببخشه به زن وبچه اش چه جوانایی پیدا میشه هاا
بابا اهی کشید وگفت:کدوم زن وبچه؟؟بیچاره هنوز مجرده..نمیدونم مادر وباباوخانوادش کین,اما هرکی هستن ,صد رحمت به شیرپاک ونان طاهری که خورده,واقعا اقاست واقعا....
وقتی بابا از یوزارسیف تعریف میکرد ومامان به حال خانواده اش غبطه میخورد من غرق شادی وغرور میشدم حالا چرا؟! نمیدونم....
ولی خیلی نگذشت که علت,این حس را فهمیدم...
بعداز,شام سرشار از حسهای,خوب بودم وبا ارامش رفتم خوابیدم اما نمیدانستم این شاید اخرین شب ارامشم دراین خانه باشد...
🍁نویسنده :ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۲۰
امشب شب تولد حضرت رسول ص است ومن همیشه توشادی اهل بیت ع شاد بودم وامشبی هم میخوام نه تنها خودم راشاد کنم بلکه مامان وبابا هم یه جورایی سرحال بیارم اما نمیدونستم با حرفی که بابا سرنهارخواهد زد ,اصلا...خودتون بشنوید..
باباسعید درحالیکه روی پلوش خورش قیمه میریخت وانگار میخواست یه حرفی بزنه اما نمیدونست چه جوری بزنه ,بالاخره بعداز کمی ازاین درواون درگفتن بحث راکشاند به دکان چند دهنه ی حاج محمد وگفت:خانم جان,حاج محمد همین همسایه سرکوچه مان که معرف حضورتان هست؟
مامان چنگال را داد طرف من وگفت:اره دیگه تواین محله کی هست حاجی را نشناسه..حالا چی شده مگه؟؟
بابا سعید زیر چشمی یه نگاه به من انداخت وگفت:هیچی امروز صبح اومده بود در طلا فروشی وبعداز کلی حرف گفت:اقای قربانی امشب که شب عیده ,میهمان نمیخواین؟
ومنم گفتم:میهمان حبیب خداست چرا که نه...
وحاج محمد گفت:البته برا امر خیره...
مامان با دهان باز گفت:خوب دیگه چی گفت؟
بابا:همین ,نه یک کلمه زیاد ونه یک کلمه کم...
غذا پرید توگلوم ,باسرفه از سر میز غذا پاشدم وگفتم:ممنون مامان ,من سیر شدم وبدو سمت اتاقم راه افتادم.
مامان که اوضاع را درک میکرد سری تکون داد ورو به بابا حرفش را ادامه داد:یعنی منظورش خواستگاری هست؟؟ یه پسر داره خوب...یعنی برا زری؟!!
من به اتاقم رسیدم اما در را باز گذاشتم تا باقی حرفاشون را بشنوم...از استرس بدنم گر گرفته بود وطوری دیده نشم پشت در کمین گرفتم وبه حرفاشون گوش میکردم...
بابا سعید که انگار از این پیشنهاد خیلی سر ذوق بود گفت:خوب اره دیگه,علیرضا,پسرش یه پارچه اقاسات همه چی تمامه...درسشم تمام کرده ومهندسیش هم گرفته...
بااین حرف بابا آه از نهادم درامد...اخ نه...نه...نه...
که مامان گفت:اخه یه ذره زود نیست؟
زری باید بره دانشگاه,دکتر بشه و..
بابا پرید توحرفش وگفت:خوب میره دانشگاه...توخونه شوهرش میره چه اشکال داره؟این روزا پسر خوب اونم مثل علیرضا نایابه...نایاب...
یه درد شدید توسرم پیچید...
نه امکان نداره....بابا با این حرفش رضایت خودش را علنی اعلام کرد...
خدایا نه....اخه من...من ....وای سمیه....
🍁 نویسنده : ط حسینی 🍁
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥نوجوونا بخصوص ببینید این کلیپو
فلسطین چجوری اشغال شد
بخشی از جنایات اسرائیلی ها
حالا الان...
💥آیا ظالم و مظلوم یکی است؟
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگه چندنفرو کشتی میخنده میگه نمیدونم خیلی ،نشمردم ،حسابش از دستش در رفته
🎥 بخشی از اعترافات کهنهسربازان اسرائیلی به جنایاتی که منجر به تشکیل رژیم جعلی و غاصب اسرائیل شد.
📺 در این ویدئو، برگرفته از «مستند طنطوره» دو تن از کهنهسربازان اسرائیلی به جزئیات تکان دهندهای از قتل عام فلسطینیان در روستای «طنطوره» در سال ۱۹۴۸ میلادی اعتراف میکنند؛ قتل عامی که پس از آن رژیم جعلی اسرائیل تشکیل شد.
🔴 هیچکس اجازه صحبت از این اتفاق را نداشت، چرا که رسوایی بزرگی بود!
🩸 سربازان اسرائیلی شعلهافکنها را برمیداشتند، به دنبال مردم روستا میدویدند و آنها را میسوزاندند!
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️برای نخستین بار بعد از سه قرن؛ اقامه نماز فتح در مسجد الاقصی
💠"صلاةالفتح" که به مدت ۳۳۳ سال در بیتالمقدس خوانده نشده بود، امروز برای نخستین مرتبه در ۳ قرن گذشته با حضور مسلمانان فلسطینی اقامه شد.
#طوفان_الاقصی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ما با یهودیان و با مسیحیان هیچ مشکلی نداریم، ولی با غاصبان سرزمین #فلسطین مشکل داریم...
سیاهی لشکر عناصر صهیونیست همینها هستند...
#طوفان_الاقصی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ومکروا ومکر الله والله خیر الماکرین
✅"و (دشمنان) مکر ونیرنگ ورزیدند و خدا (در پاسخشان) تدبیر در میان آورد و خداوند بهترین پاسخ دهنده برای مکرانگیزان وفریبکاران است".
😡براندازی با دروغ!
🔹یادتونه پارسال اینترنشال در طی مصاحبه با چند پزشک اعلام کرد که مطابق با عکس سی تی اسکن به مهسا امینی حمله شده و جمجمه اش آسیب دیده ؟
🔹حالا بعد یک سال یکی یکی دکترهای متخصصی که متصل به این شبکه بودن دارن اعتراف میکنن که عکسها هیچ مشکلی نداشته اما اون زمان این موضوع رو نگفتن تا جنبش ادامه پیدا کنه!
🔹حالا سوال اینجاست که نتیجه این دروغگویی ها چی شد؟
😄رسوایی دشمنان وشبکه های مزدوران شان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ماشاءالله به این عمار آقا سیدعلی
فقط مهسا امینی، کُرد بود؟؟؟🤔🤔
🚨کل ضد انقلاب رو شست و گذاشت کنار
#روشنگری تلف کردن وقت نیست وظیفه ی هر ایرانی باغیرت است.
کوتاهی نکنیم
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐