تحلیل استاد ایمان اکبرآبادی _ عبدالحمید در زمین صهیونیسم.mp3
13.48M
♦🎤 تحلیل استاد ایمان اکبرآبادی
عبدالحمید در زمین صهیونیسم‼️
🔺 چرا عبدالحمید از طرح استکباری استقلال دولت صهیونیستی حمایت میکند⁉️
🔺 مبانی اعتقادی وهابیت در خدمت صهیونیسم جهانی
🔺 چرا دولت اسقاطیل غصبی و جعلی است⁉️
#سواد_رسانه #وهابیت #آخرالزمان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کودک زخمی که پدر و مادرش را ازدست داده با تلاوت قرآن آرام میشود 💔😔
خدا از ریشه نابودتون کنه، هر چند که بی ریشه ترینید که این بلاهارو سر بچه های معصوم میارید.
#مرگ_بر_اسرائیل😡😡
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای طلسم های حضرت سلیمان در اراضی اشغالی و حفاری بیت المقدس چیست؛ چرا صهیونیستها کودک میکشند و به دنبال تخریب #مسجد_الاقصی هستند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖تعجیل در ظهور
⚠️خیلی مهمه صحبتهای دکتر علی تقوی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_5997402420.mp3
10.44M
#مقام_محمود ۱۴
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
• هر مسیری یه میانبر داره!
که آدمو زودتر به مقصد میرسونه.
• یا فرمولهای شیمیایی یه کاتالیزور دارند که باهاش زودتر به نتیجه میرسند.
✘ در مسیر کسب مقام محمود، کاتالیزور چیه ؟
چی باعث میشه من زودتر به مقصد برسم و مانع هدررفت زمان و انرژیم بشم ؟
استادشجاعی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهلوسوم 🔻 #خصائص_لقمان 🔸 #حکمتی را که خداوند به لقمان عطا کرد، ☝
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وچهلوچهارم
🔻 #صبر_لقمان
🔸روزی لقمان از #سفری_طولانی بازمیگشت.
🧑🏽#غلامش را در میانه راه دید👀 از او پرسید،
🍃 #پدرم در چه حالیست؟🤔
🧑🏽 #غلام پاسخ داد، او #مرده است.
🍃 #لقمان_گفت؛ ☝️🏻اینک باید خودم #امور_زندگی را سامان بخشم.☑️
↩️ آنگاه #پرسید؛
🍃 #همسرم در چه حالی است؟🤔
🧑🏽 #غلام_گفت؛ او نیز #از_دنیا_رفته است. 😕
🍃 #لقمان_گفت؛ باید #همسری_دیگر انتخاب کنم.
🍃 #لقمان_باز_پرسید؛ #خواهرم چه؟⁉️
🧑🏽 #غلام_گفت؛ او نیز به #به_رحمتایزدی_پیوسته است.☹️
🍃 #لقمان_گفت؛
#پرده_حیای_من در دامن خاک پنهان شد.😔
👈🏻از #برادرش پرسید، که باز هم #همان_جواب را شنید.✔️
🍃 #لقمان_گفت؛
#پشتوانهام را از دست دادم.🤦🏻♂
🌸 لقمان #بسیار_صبور بود و در مرگعزیزانش #هرگز_ناشکیبایی_نکرد❌ و همواره #شکر🤲🏻 خدا را به جای میآورد.✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #حکمتهای_لقمان
👤شخصی به لقمان رسید و گفت؛ تو چقدر #زشت_رویی! 😒
🍃 #لقمان_گفت؛
☝️🏻تو بر من #عیب_نمیگیری بر آن کس که من را آفریده است #عیب_جویی میکنی!
🌻ایشان چون #هم_زبانی_نداشت😔
درها🚪را به روی خود #میبست
👈🏻و در آنجا با پسر👦🏻 خود خلوت میکرد و #پند و #اندرزها را به او میگفت.✔️
🌿لقمان فرزند پسری داشت به نام ( #ناتان) که #حکمتها و #پندهای 📜فراوانی از لقمان به او رسید☑️
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۳۰ وارد اتاقم شدم,در را محکم بستم اصلا برام مهم نبود که چی میخوان بگن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۳۱
مامان همینطور که به ارامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد وفکر میکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه...
ودست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم روتخت ودر حالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم ,شروع کردم به گفتن:مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهم ترین چیزی که میتونه یه دختر راخوشبخت کنه ,تنها وتنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کننده ی خوشبختی نیست,خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاج محمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟
مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:ببین زری جان یه چیزی هست که تویه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه,اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه...یه....
هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه...
در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مردخداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر وزرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟!
مادر,, من که به اصطلاح باید بله رابگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند,مهم اینه که ادم مخلصی هست,مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه...
مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:من نمیدونم مادر ,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم ,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش ,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد...
با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت,یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم....
اگر به صورتم دقت میکردند ,هنوز اثار خجالت در چهره ام مشهود بود,تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:به به مزین فرمودید عروس خانم فراری....به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد وبازم کلامی به زبان نیاورد واین یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم....
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۳۲
شام را درسکوت کامل خوردیم ,گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم.
بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,همینطور که داشتم پامیشدم صدای در هال امد وپشت سرش بهرام امد داخل ودرحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ...
اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم.
داخل اتاق شدم,لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم ووقتی مطمین شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم.
اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم ,بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم ,اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم,هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم...
نامه را باز کردم واینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد...
اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم ونت گوشی را وصل کردم,صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت...باورم نمیشد...
ای دیش, یازینب س بود وعکس پروفایلش...درسته خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود...
گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیواره ی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... باخودم فکر میکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟...
گوشی را روی صفحه ی یوزارسیف خاموش کردم ورفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه...
🍁نویسنده؛ ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸