⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویستم 🔻 #عمر_ایوب_علیه_السلام 🔹درباره #عمر_ایوب اقوال گوناگونی ذک
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_و_یکم
🔻 #دعوت_به_توحید
🔹در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریکی جهل و نادانی، #یونس
✨ #نور_ایمان را شعله ور ساخت ✔️و
🍃 #پرچم_توحید را برکف گرفت✔️
☝️🏻 و به قوم نادان خود #گفت؛
🧠 #عقل_شما عزیزتر از آنست که بت را عبادت کند و
🔹 #جبین_شما گرامیتر از آن است که بر این اشیاء بیروح سجده کند.
💢 به خود آیید و از #خواب_غفلت بیدار شوید
👈🏻 و به چشم دل❤️ بنگرید تا ببینید 👀که در ورای این جهان🌍 بدیع، خالقی بزرگ وجود دارد که
⬅️ یگانه و بی نیاز است و
☝🏻تنها ذات کبریای او شایسته عبادت🤲🏻 و ستایش میباشد.😍✔️
↩️ او مرا برای راهنمایی و ارشاد شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما ✨مبعوث کرده تا شما را به سوی او راهنمایی نمایم،✋🏻✔️
🔻 زیرا پرده های
▪️ #جهل و
▪️ #شرک و
▪️ #نادانی،
🧠عقل و 👀دیده شما را پوشانده و از درک حقایق عاجز ساخته است.🤦🏻♂
👥 #قوم_یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از #خدای_یگانه، دچار 😳حیرت و وحشت شدند 😲
⏪و چون از خدایی شنیدند 👂🏻که تاکنون او را نشناخته اند،
👥 بر ایشان گران آمد که ببینند یک نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیامبری و رسالت نماید.✨
🔸 لذا #به_یونس_گفتند:
👥: این مهملات چیست که میگویی؟!⁉️😠
🤨 این خدایی که ما را به سوی آن دعوت میکنی کیست؟ ⁉️🤔
👥 #ما_خدایانی_داریم_که👨🏻 پدران و 🧓🏻اجداد ما سالیان متمادی آنها را پرستش می کرده اند و ما هم اکنون آنها را می پرستیم. 😏
🤨چه حادثه جدیدی در جهان🌍 بوجود آمده که ما باید #دین_اجدادمان را کنار گذاشته و به دین ابداعی تو روی آوریم.⁉️😏
💫 #یونس_گفت؛
🍃پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و 🧠عقل خود را از حجاب خرافات برهانید.✔️
👌🏻 اندکی فکر کنید💭
⏪ و قدری هم بیندیشید.🤔✔️
☝🏻آیا این بتهایی را که🏙 صبح و 🌌شب می پرستید
⬅️در بَرآوُرده ساختن حاجات و
⬅️ یا دفع شرّ و بلایا می توانند شما را یاری دهند. ⁉️🤨
▪️برای شما نفعی دارند و یا می توانند شرّی را از شما برطرف گردانند؟⁉️🤔
▪️آیا این بتها میتوانند چیزی را 👈🏻 #خلق و یا 👈🏻 #مردهای_را_زنده نمایند،⁉️🤔
▪️بیماری 🤒را شفا دهند و یا گمشدهای را هدایت کنند؟!⁉️🤔
▪️آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم، می توانند از این امر جلوگیری کنند؟⁉️🤔
▪️و یا اگر آنها را بشکنم و ریز ریز سازم می توانند دوباره خود را استوار سازند؟!⁉️🤔
ادامه دارد ...
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
ghaflat 1.mp3
13.6M
#غفلت1
🎙#استاد_شجاعی
♦️یکی از آفات عمل، غفلت است....
♦️غفلت، بیماری خطرناکی است که میتونه تمام زحمات انسان را به باد بده....
♦️غفلت، یعنی ضد توجه و تفکری که باید به آن اهمیت می دادیم
❌از چه چیزی باید مراقبت کنیم تا مورد غفلت واقع نشیم❗️
⏰مدت زمان: 09:22
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤 #اســتـــــــاد_رائــــــفـــــی_پـــــــــور 🎤
🔮 « تحریف منجی »
🔺دشمن برای مقابله با مهدویت چه کارهایی کرده است؟⁉️
🔺 برنامه امروز دشمن چیست؟⁉️
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت95 سید بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت96
بهتر بود تماس بگیرم تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی می خواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند.
- سلام رسیدم ، بیایید برویم.
- سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم...
صدای نرگس می آمد که بلند می گفت در را زدم.
نگاهم به در بود که باز شد.
- بیا داخل عزیزم
باشه ای را گفتم و پیاده شدم.
حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود.
دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شودتا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم.
- یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر...
- غرق این حیاط خوشکل
- تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد
بی بی بلند شود.
خواستیم باهم داخل خانه شویم که
بی بی را در چهارچوب در دیدم.
- سلام بی بی جان
- سلام دخترم
- بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟
- نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم.
با لبخند گفتم:
- بی بی خوبم
- می دانم می خواهم بهتر شوی...
نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت:
- بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت.
متوجه نشدی؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت97
سید
توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم.
بی بی داخل شد و گفت:
- سید مادر
زهرا آمد
من الان با زهرا صحبت می کنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود.
شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست؟
که برای صحبت هماهنگ کنیم.
- چشم الان تماس میگیرم.
بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم...
- سلام علیکم استاد وقت بخیر
- سلام سید خدا عاقبتت بخیر
- شرمنده مزاحم شدم
-دشمنت شرمنده خیر ان شاالله
- می خواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم،
چه کسی هست؟
شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند.
- خب خودت صحبت کن...
- درسته من می توانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دوطرف چک کنند.
- مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن...
- یعنی چی استاد متوجه نشدم؟...
- یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی!
- شوخی میکنید من که ....
حرفم را قطع کرد و ادامه داد
- چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام می دهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست.
سکوتم را که دید ادامه داد...
- من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم.
- التماس دعا یا علی...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت98
گوشی کنار گوشم را پایین آوردم وشروع به تجزیه و تحلیل ؛ حرفهای استاد کردم.
خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود.
ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود.
از خودم می پرسیدم که من می توانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟
درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد
- عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت می کنم. بیا برویم همه منتظرت هستند.
همان طور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم
- قبول کرد
- زهرا را می گویی؟
هم آره، هم نه...
- یعنی چی؟
- خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول می کند.
- چه شرایطی؟
- نمی دونم!
حالا برویم بیرون تا بعد...
با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم که بی بی گفت:
- سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟
- بله
- خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با اوصحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند زهراجانم هم زائر خانه ی خدا شود.
کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم:
- شرایطتان چی هست؟
بی بی پیش دستی کرد و گفت:
- نمی دانم مادر من نپرسیدم تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند. بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم:
- بی بی جان
همسفرشان من هستم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت99
با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس می کردم.
اول از همه صدای داد نرگس آمد...
- ای خداااا
عمو جدی میگی؟
چرا زودتر نگفته بودی؟
بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت:
- آرام بگیر ببینم!
سید چی میگی مادر؟
سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم.
بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده.
بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد
- خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی
الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی...
نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد
- عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش
که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید.
هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمی گفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود.
بی بی به مادر خانم علوی گفت:
- نظر شما چی هست؟
- نظر زهرا نظر من هم هست.
بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود.
- خب دخترم بسم الله...
قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت100
خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دستت در رفته!
این چه مدل خواستگاری کردن هست؟
بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت!
بلندشید ؛ بلند شید...
که گفتن این حرفها خیلی مهم است.
بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟...
- از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته
- بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم.
چه اشکال دارد.
بی بی روبه نرگس گفت:
- نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم.
- چشم زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش باتو
نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد.
مجبورشدم پشت سرش به آشپز خانه بروم.
- به به عروس خانم آمدی
- نرگس اینجوری نگوووو
- بابا خجالت نکش.
خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم.
خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند...
نگاه متعجبم را که دید با خنده گفت:
- بابا شوخی کردم.
هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون می دانستم می خواد سوژه ام کند.
باهم به سالن برگشتیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖کجــای #قــــــرآن_نوشته #سگ نجـس است ⁉️
🎙 پاسخ دکتـــر سید محسن میـــرباقـــــــری
🔖عدم آگاهی از مفهوم نجاست، قاطی کردن معنی نجاست با کثیف بودن یا پلید بودن باعث میشود که معنای خطایی از سر بی اطلاعی نسبت به مفهوم نجس بودن سگ پیدا کنند.
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐