eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#داستان حضرت موسی (علیه السلام) قسمت چهارم 👇 داستان گاو بنى اسرائيل‏ ماجراى گاو بنى اسرائيل، م
داستان حضرت موسی (علیه السلام) قسمت آخر 👇 قارون گفت: بنى اسرائيل مى ‏گويند تو با فلان زن... زنا كرده ‏اى. موسى گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد. عده ‏اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى به او رو كرد و گفت: اى زن، آيا من با تو زنا كرده ‏ام؟! آن گونه كه اين قوم مى ‏گويند؟ زن گفت: نه، آن‏ها دروغ مى ‏گويند، آن‏ها با من قرارداد بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم. موسى به خاك افتاد و سجده شكر به جا آورد كه خداوند آبرويش را حفظ نمود. در اين جا بود كه مجازات قارون زشت‏ سيرت، از طرف خدا صادر شد. خداوند بر قارون و آن جمعيت، غضب كرد و به موسى فرمود: به زمين فرمان بده تا قارون و خانه ‏اش را در كام خود فرو برد. موسى به زمين گفت: آنها را بگير. زمين آن‏ها را تا ساق پايشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين آن‏ها را تا زانوانشان گرفت، بار ديگر موسى گفت: اى زمين آن‏ها را بگير زمين آن‏ها را تا گردن هايشان گرفت، آن‏ها ناله و گريه مى ‏كردند و به موسى التماس مى ‏نمودند كه به آن‏ها رحم كند، موسى براى آخرين بار گفت: اى زمين آن‏ها را بگير. زمين همه آن‏ها را در كام خود فرو برد. خداوند به موسى وحى كرد:《 به التماس آن‏ها توجه و ترحم نكردى، ولى اگر به من استغاثه مى ‏كردند، من جواب مثبت به آن‏ها مى ‏دادم.》❤️😔 پایان https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠گره های زندگی... 🎙استاد مسعود عالی 🔹بازنشر دهید؛ در ثواب آن شریک باشید •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مهربانی مومنانه✨ 👈🏻اساسا مومن هرچی به خدا نزدیکتر میشه به خلق هم بیشتر محبت پیدا میکنه😍 👤 🌙 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
8172436484.mp3
926K
🔹چرا امام زمان عجــل الله در غربت هستند ؟⁉️😢 ✅ پاسخ: _☀️🌤⛅️☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹آنچه باید بدانیم☝🏻 🔻چه کسانی به ما محرمند؟⁉️ 🔻ارتباط و چیه؟⁉️ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
🖼🖋 🧕🏻اگه دختری عکساشو نمیزاره علتش این نیست که زشته یا تیپ نداره 😉 شاید .... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
✅ گرفتن نفخ حبوبات با .....😉 🗞 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 🙂🤞🏻 📝 #پارت_بیست_و_
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 📗کتاب : ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻 📝 ولی☝️🏻 پول بی برکت آتیش میگیره❗️ این حرف من اصلا یادت نره ... بچه ها... پولی که در مسیر خدا خرج بشه و در مسیر شیطان خرج نشه روز به روز بیشر میشه...😇 اگه میخوای با خدا سرمایه گذاری کنی...برو برای بچه کوچولو ها هدیه بخر و دل بقیه رو شاد کن و کادو بخر و از این کارا..😉👌🏻 بعد در کمال تعجب میبینی چند برابر اینکه خرج کردی به حسابت برگشته و حتی یه هزار تومنی از پول اصلیت کم نشده‼️ یا برو کتاب📚 بخر...پول خرید کتابم خیلی برکت داره.👌🏻 🔹 من پای حرفای آدمای خیر نشستم.باور کن قسم میخورد میگفت با اینکه میلیونی برای دستگیری و کمک به دیگران خرج میکنه و کار خوب و احسان و نیکوکاری میکنه...اما حتی یه هزار تومنی از پول اصلیش کم نشده ↩️ و همینطورم زندگیش داره گوارا تر میشه.😍🍃 میدونی زشت ترین زندگی رو کیا دارن🤔 👈🏻 به نظر من زشت ترین زندگی رو کسایی دارن که نه مهمونی میرن و نه خونشون کسی مهمون میاد ... اگه متاهل هستی سعی کن زیاد خونتون مهمون دعوت کنی.اصلا نگران پولش نباش...😊 پولی که برای مهمون خرج میکنی برمیگرده... این وعده خداست.😍😃 خدا خونه ای🏡 رو که زیاد توش مهمون دعوت میشه رو دوست داره...🤩 و از خونه ای که اون طرف هیچ کسی رو دعوت نمیکنه و خسیس و بخیله بدش میاد و پوالشونو بی برکت میکنه‼️ ولی همه اینا به کنار...بچه ها...میخوام یه چیزی بهت بگم... ببین ؟ ✅ باور کن هیچ لذتی در دنیا به اندازه کادو دادن نیست....🙃 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 ❣️﷽❣️ 🌴🌹#حوادث_فاطمیه 🌹🌴 #قسمت7⃣ فاطمه(س) نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى آي
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 ❣️﷽❣️ 🌴🌹 🌹🌴 ️⃣ 41 ـ خشم عُمَر عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(س) را مى شنوند پشيمان مى شوند، همه كسانى كه صداى فاطمه(س)را مى شنوند به گريه مى افتند.77 عُمَر فرياد مى زند: "برويد هيزم بياوريد"، عدّه اى دارند هيزم مى آورند.78 چند لحظه مى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود. عُمَر شعله آتشى را در دست گرفته، به اين سو مى آيد. او فرياد مى زند: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد".79 42 ـ آتش زدن درِ خانه عُمَر جلو مى آيد، شعله آتش را به هيزم مى گذارد، آتش شعله مى كشد. درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند.80 فاطمه(س) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله اش بلند مى شود. عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه بلندتر(س) مى شود. ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه(س)فرو مى رود.81 فرياد فاطمه(س) در فضاى مدينه مى پيچد: "بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند".82 43 ـ ورود به خانه فاطمه(س) به كنار ديوار پناه مى برد. عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند، خالدبنوليد شمشير را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه(س)را به قتل برساند. ناگهان على(ع) با شمشيرش جلو مى آيد. درست است پيامبر على(ع)را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست. خالد تا برقِ شمشير على(ع)را مى بيند شمشيرش را رها مى كند. على(ع) به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد. هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند.83 44 ـ ياد پيمان آسمانى على(ع)عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، تو هرگز جرأت نمى كردى وارد اين خانه شوى".84 اگر على(ع) عُمَر را به قتل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على(ع)مى خواهد براى رضايت خدا صبر كند.85 45 ـ ريسمان بر گردن على(عليه السلام) هواداران خليفه به سراغ على(ع) مى روند. تعداد آنها زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على(ع) تك و تنهاست. آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند. هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند. عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على(ع)مى اندازند، عمر فرياد مى زند: "الله اكبر، الله اكبر"، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على(ع) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بيعت كند.86 46 ـ فاطمه(عليها السلام) به ميدان مى آيد آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند، فاطمه(س) از جا برمى خيزد، و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد، او راه را مى بندد تا نتوانند على(ع) را ببرند.87 عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه(س) را مى زند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند...88 47 ـ شهادت محسن(عليه السلام) عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه(س)بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: "اى فِضّه مرا درياب! به خدا محسن(ع)مرا كشتند".89 48 ـ اجبار به بيعت با خليفه ابوبكر به مسجد آمده است. او منتظر است تا على(ع)را براى بيعت بياورند. على(ع)را وارد مسجد مى كنند، در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على(ع)مى گيرد.90 ابوبكر به على(ع) مى گويد: "من خليفه پيامبر هستم، تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى". همه منتظرند كه علی(ع) چه جواب خواهد داد! على(ع) در پاسخ مى گويد: "تو مردم را به دليل خويشاوندى خويش با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم".91 ..... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_45 ‌ کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید: تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟ با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم: -اشتباه نکن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محببتتون.. و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصله شلوغی رو نداشتم.یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ... باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟ من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند. هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم.... تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد. -عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟ با گریه گفتم:جان؟ -سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟ من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه. -آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه.. -فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم او با لحنی دلگرم کننده گفت: باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی وگوشی رو قطع کردم. چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم. کامران بود * سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم* دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود *عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت* اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟ تا کجا پیش رفته بودم؟؟ کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره! با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس. دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂