eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت ‌40 دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم _ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت‌41 یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...میدونم ولی خب من.... یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش – که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! -بیخیال گذشته دیگه...باشه؟! زل زد توی چشمهام _داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ... تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... ! آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم ...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت ‌42 کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه _خب حالا کوه که نکندی پوفی کردم _قطع می کنم ها عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا بلند گفتم: عطی خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زامبی ایت! کشیده گفتم: بی تربیت قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم - من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن - خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو! - نکه خیلی هم درس خونی! از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون خندیدم- خداحافظ دیوونه خودتیی گفت و تماس قطع شد خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم ! امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم _ امیر علی ..امیرعلی!؟ صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ... ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت‌43 یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم! _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم! اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره! باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم لحن امیرعلی کنایه داشت! نگاهی به خیابون خلوت انداختم _چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشمهای خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ... به دستهاش نگاه کردم _بریم یه آب معدنی بخریم دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا؟ سرش رو تکون داد _هیچی! یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره! دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش ... خواست مانع بشه که گفتم: _چادرم تمییزه!! صداش گرفته بود _ می دونم نمی خوام خیس بشه! _ خب بشه مهم نیست! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره! بی هوا دستهام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم! _چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... -باز چی شده امیرعلی؟! اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیاجان نه.... -پس چرا بازم یکدفعه ... !؟ پریدوسط حرفم: _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟! به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت ‌44 مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود... آروم گفتم: امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت:جونم؟! لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد... باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ... به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد لب زدم_ ممنون نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! - من ممنونم خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتابها رو حوصله ام سررفت باته مدادش شقیقه اش رو خاروند -_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره -بامزه! خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟ -جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب بیخود کردی دعوتم کردی ابروهاش رو بالاداد _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلاتو چرا اینجایی؟! پاشو برو پیش امیرعلی.. پوفی کردم _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه عطیه _خب برو پیش مامان بابا! -به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟!عمه و عمو خوابیدن.. اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد – آخیش پاشو برو شوهرت اومد! لبخند دندونمایی زدم _ چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست _محیا؟! این چه وضعیه؟! تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی؟!.. اومدی و من نبودم!! اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم ... هینِ بلندی گفتم روسری و چادر که نداشتم لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد _خب حالا دفعه بعد حواست باشه لبخندی زد _حالا چرا پا برهنه...؟! تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید –امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش _راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم هم متعجب شدم ..هم خوشحال ...!! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم _راجع به چی اونوقت؟! به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش _میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم نیم خیز شدم _برم بیرون؟! خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!! _نمیخواد بشین! از لحن شیطونش خنده ام گرفت... امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت‌45 پاهات و دراز می کنی؟! گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ... بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! باصدای گرم و آرومی گفتم: اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم... امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خندبازشدولبخند کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم؟ جمع کردم لبهام رو _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ... وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ... ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ... با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ... ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ... میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهشو مهمون کردم! – خب نتیجه؟! لبخند محوی صورتش و پر کردولب زد _من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلامتوجه لباسهای نامرتبم نشدی! آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یه بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی منو؟! _کاری نکردی که منتظر بخشش منی!! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد... یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد! پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز _خیلی قشنگه... ممنون!! -نقره است... ببخشید که طلا نیست .. میدونم وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: _مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش!! ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↷● سخنرانۍ کوتاه اخلاقۍ●↶ 🎙@استاد_مسعود_عـــالے ✍دعای خاص امام زمان عج‌الله روزی صد مرتبه برای شیعیان 🤲 «@اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» ༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅ 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نماز فوق العاده برای حاجت روا شدن! @کلیپ ویژه گرفتاران وحاجتمندان سخنران: @حجت‌الاسلام_رفیعی «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» ༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅ 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
🪷﷽🪷 💰افزایش رزق و روزی فرمول رزق از 🔰 آیت‌الله بهجت رحمةالله‌علیه ‼️ مشق یهویی رزق و روزی ‼️ 🪷بیائیم با اذکار زیر پرروزی شویم 🧮 یک صلوات 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ ✨ اَغْـنِـنـیٖ بِـحَـلٰالِـکَ عَـنْ حَـرٰامِـکَ وَ بِـفَـضْـلِـکَ عَـمَّـنْ سِـوٰاکَ 🧮 ۱۱۰ مرتبه و 🧮 یک صلوات ⎇‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌⃢⃢⃢⃢🦢 ⎇‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ @امام_زمان ⊰𑁍⊱⊰🌐⊱⊰𑁍⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@masirsaadatee 💠🔹امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام⇩ 《إِذَا قَدَرْتَ عَلَى عَدُوِّکَ فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ شُكْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَيْهِ》 هنگامى که بر دشمنت پيروز شدى عفو را شکرانه این پيروزى قرار ده ↲نهج البلاغه، حکمت ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️شما جوانید، اگر این را رعایت کنید، هیچ نصیحت دیگری لازم نیست. فرشته خواهید شد. توصیه ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌