ابراهیم افشاریشایعاتی جهت تضعیف جبهه حق.mp3
زمان:
حجم:
990.1K
⁉️اینکه گفته میشود در جنگ ایران و عراق فلسطینی ها از عراقی ها حمایت میکردند صحت دارد ؟
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
ابراهیم افشاریبرتری صلوات از لعن بر دشمنان.mp3
زمان:
حجم:
301.9K
⁉️آیا لعن و نفرین کردن بر دشمنان افضل تر از صلوات و درود و تحیت فرستادن میباشد ؟
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖چرا بسیاری از مومنان در دنیا دچار سختیها و کافران در نعمت و رفاه هستند؟
🎙 #استاد_محمدی
┈••••✾•🌿◾️🌿•✾•••┈┈
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
🍃آیت الله بهجت : 👇🏻
#عالم 👈🏻 #بیعمل به چراغی💡 ماند
که↪️
به دیگران #نور_افشانی می کند
اما☝️🏻
خودش #میسوزد🔥✔️
#درمحضربزرگان🍃
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
💠 #به_وقت_احکام 📜
🔻 #سوال ❓👇🏻
🔹 آیا #وضو_گرفتن در حالتی که روی #ناخن انگشتان پا لاکی 💅که مانع رسیدن آب #مسح به ناخن است صحیح است ⁉️🤔
✅ #جواب : 👇🏻
اگر #یکی_از_انگشتان_پا لاک 💅نداشته باشد
و #مسح_پا از👇🏻 #سرانانگشت_تا_مفصلساق_انجامشود وضو صحيح است ✔️
📚 منابع :دفتر امام خامنه ای
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
#چادرانه
👤•|شهیدابراهیمهادیمۍگفت↯
#چادر•°
یادگارِ حضرت زهرا‹سلاماللهعلیها›است،🌱
#ایمان_یک_زن☝🏻 وقتی #کامل میشود
که👈🏻 #حجاب🧕🏻را کامل رعایت کند✅ ...
#سلامٌعلےابراهیم✋🏻..
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_پنجاه_ششم 🔻 #حکایتی_کوتاه 🔹در زمان امامت امیرالمؤمنین علی علیه
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_پنجاه_هفتم
🔻 #پیامبران_بی_نشان
🍃یکی از پیامبران بنی اسرائیل #چهل_سال مردم قوم خود را به یکتاپرستی دعوت کرد،💌
🔹روزی مردم قومش از او خواستند برای آنها 🥘غذایی به رنگ زرد لباسشان🧥 آماده کند، او نیز بر #تکه_چوبی_خشک شده دعایی خواند، ⏪بعد از مدتی درختی سبز و تنومند🌳 از آن چوب خشک بوجود آمد و 🍋🍌میوه هایی به رنگ زرد بر آن پدیدار گشت. 😊 که زردآلو نام گرفت.
👥هرکسی که با خوردن 🍋🍌میوه قصد ایمان آوردن به پیامبرش را می کرد. 👌🏻
⏪هسته آن در دهانش شیرین می شد، اما آنان که قصد فریب و آزار مجدد پیامبر را داشتند هسته ها در دهانشان تلخ می شد.😉
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🔻 #پند_خداوند_به_پیامبرش
♥️خداوند به یکی از💫 پیامبران بنی اسرائیل وحی فرستاد،
⏪به اولین چیزی که رسید، آن را ببلعد،
⏪دومی را پنهان کند
⏪و سوّمی را بپذیرد و
⏪چهارمی را ناامید نکند 😊
⏪و از پنجمی فرار کند.🏃♂
💫پیامبر به راه خود ادامه داد، در ابتدای راه به اولین چیزی که رسید، کوهی عظیم🏔 بود، گفت؛ ♥️خداوند هیچگاه بنده را به کاری که توانش را ندارد، امر نمی کند.✋🏻
↩️ آنگاه به قصد بلعیدن کوه🏔 جلو رفت، هرچ جلوتر می رفت، کوه کوچکتر می شد، تا جایی که وقتی به کوه رسید، به شکل یک لقمه کوچک شد و آن را بلعید.😉
⏪ به دومین چیزی که رسید تشتی بود، و آن را زیر خاک پنهان کرد.✔️اما تشت از خاک بیرون آمد.
▪️سومین چیزی را که دید، 🕊پرنده ای بود که پرنده ای شکاری در تعقیبش بود، پرنده کوچک را به نزد خود طلبید، و آن را در آستین خود پنهان کرد، 😊
⬅️آنگاه پرنده شکاری رو به💫 پیامبر گفت؛
👈🏻ساعت ها بود او را تعقیب می کردم. صید را از من گرفتی. 😔
💫پیامبر به یاد فرمان چهارم ♥️خداوند افتاد، 👈🏻تکه ای از ران پرنده را کند و به او داد.👌🏻
💫پیامبر چندی بعد به مرداری بدبو روبرو شد. سریع از آنجا دور شد.
♥️خداوند به او وحی فرستاد که آن🏔 کوه نشانه #غضب است،
⏪زیرا که انسان هنگام خشم خود را نمی بیند و اما هنگامی که آرام گرفت، قدر خویش را می شناسد و اگر #صبر پیشه کند در هنگام خشم می بیند که خشم و غضب با تمام بزرگی اش به اندازه یک لقمه کوچک و لذیذ است.✅
💥اما آن تشتی را که زیر خاک پنهان کردی، #عمل_صالح است که هرچه بخواهی آن را پنهان کنی، خداوند آن را نمایان می سازد✨
🕊پرنده نشانه مردی است که برای اندرز تو می آید که باید از او استقبال کنی
▪️و آن پرنده شکاری حاجتمندی است که رو به سوی تو می آید و نباید ناامید بازگردد
⏪و اما آن مردار گندیده غیبت است که می باید همیشه از آن گریزان باشی.
↩️اگر چنانچه بخواهی مرا در #بهشت ملاقات کنی باید در🌍 دنیا غریبانه و با غم و اندوه زندگی کنی،
⏪مثل پرنده ای تنها که در 🌌دل شب از بقیه جداست و با خدای خویش مأنوس گشته است.😍
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
معجزه یک صلوات 😍😍
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
تقویت ابرو با سیاه دانه
#اطلاع_رسانی 🗞
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚حیا از گناه...
کسی که گناهشو استتار میکنه....
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
📝 #بیوگرافی_شهید_والا_مقام ♥️
🔹 #نام بابک
🔹 #نام_خانوادگی نوری هریس
🔹 #نام_پدرمحمد
🔹 #تاریخ_ولادت21 مهر 1371
🔹 #محل_ولادت شهر رشت
🔹 #تاریخ_شهادت 28 آبان 1396
🔹 #محل_شهادت بوکمال سوریه
🔹 #نحوه_شهادت اصابت خمپاره
🔹 #میزان_تحصیلاتکارشناسی
🔹 #وضعیت_تاهل مجرد
🔹 #درجهبسیجی
🔹 #ملیتایرانی
🔹 #دیناسلام
🔹 #مزار_شهیدگلزار شهدای رشت
گفتنی است بابک نوری هریس متولد ۱۳۷۱ جوان بسیجی ساکن رشت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم بانوی مقاومت حضرت زینب سلام الله علیها به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزاد سازی منطقه ابو کمال بال در بال ملائک گشود 🕊
زبان پدر شهید:
▪️آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟⁉️🤔
▪️واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
♥️ یک صلوات هدیه به شهید بزرگوار😍
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت55
زمزمه کردم
_امیرعلی خوبه؟
عطیه پوفی کرد
-هنوز باهم قهرین پس؟!
فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت
-دلم براش تنگ شده..
عطیه
- خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟!
بی فکر گفتم:
_دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟!
براق شد
-صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟!
نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه؟
شاید یکی ازدلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که
هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود...
-نه خب ...!
عطیه سری از روی تاسف تکون داد
-واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه!!!
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ...
آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت
جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد!
-عقل کل حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه!
لب چیدم
–روم نمیشه...
-خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!!
اخم کردم
-عطیه!
-عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده
خاکی!...
راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم!
- -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت:
_هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم!
چشمهام گرد شد
-بی ادب
ریز خندید
– خودتی
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه
ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم!
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم ...
عجب خواب سنگینی داشت این بچه ..
چون همه بعد از جلسه می رفتن سرخاک من مجبورشدم برگردم خونه به خاطر امیر سام و اون هم همینطورخواب بود!
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و
من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک ویه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردنِ این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه...
نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود...!
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بیتاب شد ودلتنگ برای شنیدن صداش!!
بغض کردم...
دفعه دوم بود که جواب نمی داد... یعنی هنوزم قهر بود؟!
کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم ...
روی گونه امیرسام و نوازش کردم
غرق خواب بود!
باخودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم
-یعنی هنوز عموت باهام قهره!؟
دلم تنگه براش امیرسام!
امیر سام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه
کردم:
_وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!؟
اونقدر به صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ...
دستم خواب رفته بودو گز گز می کرد!
ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کردو بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت ...
تاخواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر،
که متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود!
دلم میخواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان...
ولی میفهمید بیدارم و اصلا دلم این ونمیخواست ...
فکر میکردم اگه بیداربشم اخم میکنه و بازم قهر!...نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شدو آروم چشمهام و باز کردم و
امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یادآوری دیروزآروم
گفتم:
سلام!
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭┅───••••••••••••••───┅╮
@masirsaadatee | ڪانال ایتا
╰┅───••••••••••••••───┅╯
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•