eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم 📘را👇🏻 #37 ...... و در📗 كفايه الأثر روايت مسندي از حسين بن علي علي
با هم بخوانیم کتاب 📘 را 👇🏻 ........ و در خطبه‌اي📜 كه در روضه كافي از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده آمده است كه : ✨ امّا بعد به تحقيق خداوند متعال براي من برشما حقي قرار داد به اينكه مرا و ساخته✔️ ، و منزلتي كه خداوند عَزَّ ذِكْرُهُ مرا در آن منزلت از شما جاي داده (1)، . . . .☝🏻پس چيزي كه خداوند از آن حقوق فرض كرده حقّ والي و زمامدار بررعيت است(2)✨ ✍🏻اينها گوشه‌اي از حقوق امام زمان عليه السلام برمردم است و قسمتي از اينها در بخش آينده براي شما روشن خواهد شد اِنْ شاء اللَّهُتَعالي ص: 81 ص: 82 🔴 🔻 🔹ويژگيها و جهاتي كه در امام زمان عجل اللَّه فرجه هست و مايه لزوم دعا براي آن جناب است ص: 83 ص: 84 🔸اموري در اينجا بيان مي‌شود📝 كه يكي از آنها در شخصي بر ما و لازم است كه 🤲🏻 ، ☝🏻 ↪️ ▪️ ▪️ يا ▪️ ، ☝🏻 از روي 🔹در صورتي كه در وجود مقدس عجل اللَّه تعالي فرجه جمع است.✅ من قسمتي📝 از اين امور را مي‌آورم و از درگاه خداوند آسمان و زمين خواستارم كه مرا ياري فرمايد و از پيروان و غلامان حضرت خاتم الاوصيا و پدران بزرگوارش قرار دهد كه البته او دعا 🤲🏻 را مستجاب مي كند✔️ ✳️ 1️⃣ 🔸شايسته است كه دعا🤲🏻 كند✔️ كه هم كيش و هم عقيده او هستند ، و اين مطلب به حكم عقل و شرع ثابت است .✔️ [☝🏻 دعا كردن براي آن بزرگوار كه است بر ما مي‌باشد] 🔹چنانكه در كافي📗 حديث مُسندي از حضرت ابوعبداللَّه صادق عليه السلام آمده است كه فرمود : ✨ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فرمودند: 🌷✨ براي مرد يا زن مؤمني دعا🤲🏻 نكند ☝🏻 آن كه خداوند متعال آنچه كه او براي آنها خواسته است مانند آن را به سوي اوبرگرداند ⤴️، از طرف هر مرد🧔🏻 يا زن مؤمني🧕🏻 كه از اول روزگار تا روز قيامت آمده يا خواهد آمد . و بسا باشد كه روز قيامت بنده مؤمني رادستور دهند تا به آتش🔥 افكنده شود و او را مي كشند تا به دوزخ🏜️ ببرند ☝🏻 مؤمنين و مؤمنات عرضه مي‌دارند پروردگارا اين همانشخصي است كه براي ما دعا مي كرد شفاعت ما را درباره او..... 📄ص: 85 ادامه دارد..... _________________ 1) اصول کافی 1، 405 . 2) روضه کافی 35 _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 بسیار تأثیر گذار👌🏻 ⬅️راہ های کنترل شهوت پوچ و خطرناک 💢به عواقب گناہ فکر کنید ‎ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ چرا ظالم ها سالم ترند؟ چرا بعضی آدم ها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن . اما یه سری هر گناهی دلشون می خواد میکنن   و روز به روز هم پیشرفت ؟ پس عدالت خدا کجاست ! آدمها سه دسته اند : عینک ملحفه فرش وقتی یک لکه چایی بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک می کنی وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه می گذاری سر ماه که با لباسها و ملحفه ها جمع شود و همه را با هم با چنگ می شویی! اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش می افتی . خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را می گیرد (البته در دنیا و خفیف) دیگران را به موقعش تنبه می کند و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هاشان جمع شود تا یکجا به موقع به حسابشان برسد. ❇️ قرآن کریم می فرماید: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند. و سر سال ( یا قیامت ، یا همین دنیا) حسابی از شرمندگی شان در می آید🍃🍃🍃 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅   ─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_وهفتاد_ودوم 🔻 #مبارزه_و_دعوت_علنی 💫پیامبر اسلام پس از سه سال،
📘 📖 📝 🔻 👥به ابوطالب گفتند؛ 🔹برادر زاده ات خدایان ما را به زشتی نام می برد. ما را دیوانه می خواند، پیشینیان ما را به گمراهی نسبت می دهد، بگو از این دعوت دست بردارد، تا ثروت خود را در اختیار او قرار دهیم. 💫 پیامبر در پاسخ آنان فرمود؛ ♥️خدا مرا برنینگیخته است که ثروت اندوزم و مردم را به دنیادوستی فرا خوانم، ⏪ بلکه مرا فرستاده است تا دعوت او را به مردم برسانم و خلق را به سوی او بخوانم.✅ 🍃وقتی سودجویان نتوانستند او را فریب دهند، پیشنهاد مقام و ریاست به او دادند و اگر دست از دعوت بردارد بهترین دخترانشان را به او بدهند ولی در هر بار پیامبر صلی الله علیه و آله دست رد بر سینه آنان می زد.😊 ▪️جهل و نادانی و عدم رشد فکری آنان باعث شده بود تا کادر مخالفین پیامبر از جمله ابوجهل، ابو سفیان، ابولهب، عاص بن وائل، اسرُدبن عبد یغوث، عتبه، شیبه، ولید بن مغیره دست در دست هم به حیله های ناجوان مردانه متوسل شوند، تا 💫پیامبر را آزار دهند.😔 👥آنان تهمت های بی شرمانه، آزارهای جسمانی، ناسزاگویی و مبارزه روانی را آغاز کردند، 💫پیامبر را خونین و مجروح کردند،😔 ▪️ کثافات بر سر و روی آن حضرت می ریختند😢 ▪️ و یاران وفادار او را مورد شکنجه قرار می دادند. 🤦🏻‍♂ ⬅️این شکنجه ها آنقدر سخت بود که گاه منجر به مسلمانی می شد، اما مردم دست از ایمان خود برنمی داشتند.😍✔️ 🔹از جمله شکنجه ها این بود که بر گردن یاران پیامبر صلی الله علیه و آله می بستند و آنان را کشان کشان در میان دره ها می گرداند.😓 ⬅️ گاهی زره فولادی بر بدن عریان آنان می پوشاندند و آنها را در آفتاب سوزان نگاه می داشتند 😞 ⬅️و گاهی آنان را گرسنه و تشنه زندانی می کردند😢 🔹روزی پیامبر، عمّار و پدر و مادرش و را دید که در زیر شکنجه از تاب و توان رفته بودند،😢 💫 فرمود؛ 🌸خاندان یاسر پایدار باشید، وعده گاه شما بهشت برین است.😍✔️ ⏪سرانجام یاسر در زیر شکنجه جان داد و سمیه به دست ابوجهل به شهادت رسید. 🕊 ☝️🏻این زن و مرد اولین شهیدان اسلام بودند. ❤️ 💫خود پیغمبر نیز از این فشارها در امان نبود.😔 💫 روزی در مسجدالحرام در حال سجده بود. یکی از پیش آمد و شکمبه یک شتر🐫 را در پشت سر و گردن رسول خدا نهاد.😖 💫 پیامبر اکرم در برابر این همه شکنجه و آزار، می کرد و پیروان خود را به دعوت می نمود. 😊 💫روزی بر دیوار کعبه🕋 تکیه کرده بود که یکی از یارانش جلو آمد و از قریش شکوه🙁 کرد و گفت؛ ▪️آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برای ما از ♥️خدا گشایشی بخواهی؟⁉️🤔 💫پیامبر برخاست و نشست و در حالیکه رنگ رخسارش بر افروخته😡 بود گفت؛ 👥شما هنوز به پای خداپرستان پیشین نرسیده اید. ▪️ بدن آنها را با شانه های آهنین می خراشیدند بطوری که به استخوان می رسید.😞 ▪️ با اره دو نیمشان می کردند،😢 آنان در راه دین خود استقامت می کردند.✔️ ⏪ سوگند می خورم که خداوند دین خود را سرانجام پیروز خواهد کرد.😊✅ 🍃حتی زمانی که از وی خواستند مشرکین را کند فرمود؛ 💫من بخاطر نفرین فرستاده نشده ام بلکه برای رحمت آمده ام 😍✔️ 🔹بالاخره قریش از هیچ تهمت و ناروا و آزاری دست برنداشت و در مقابل پیامبر نیز دست از دعوت خود بر نمیداشت و😞 ⬅️ در مقابل ازار ها تهدید ها و حتی پیشنهاد های به ظاهر خوب انان با قاطعیت میگفت 💫سوگند به ♥️خدا اگر خورشید ☀️را در دست راست من و و 🌙ماه را در دست چپ من قرار دهید از وظیغه خود دست برنمیدارم تا انکه دین ♥️خدا در روی زمین 🌎گسترش یابد با جان خود را در این راه از دست بدهم✅ ادامه دارد.... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@masirsaadatee 💠🔹شیخ کلینی و غیر او از حضرت صادق علیه‌السلام روایت کرده‌اند که این دعا را تعلیم زراره فرمود که در زمان غیبت و امتحان شیعه بخوانند 《اَللّٰهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّکَ اَللّٰهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ اَللّٰهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی》 ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@masirsaadatee 🔖۴ مدل حق الناس داریم چگونه اینها را جبران کنیم!؟؟ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت39 _ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن. مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت‌. _ داداش کجا میری؟ _ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره‌. مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش‌‌. خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود. وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است. هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود. کمی خودش را جمع و جور کرد. سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد. به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟ چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟ چرا میخواست حورا را مال خود کند؟ آیا واقعا عاشق بود؟ آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟ کمی بعد  خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد. _ بله؟ _ مهرزادم باز کن. _ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟ _باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون. با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه. _ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده. _وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی‌. باورم نمیشه. حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟ – نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون. حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن. سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد. کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟ دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است. دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟ ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود. از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید. خانم سلطانی پشت در آمد و‌در را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟ _ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟ خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن. حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت‌‌‌‌. ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد. بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد  در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود. باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟ مگر میشد؟ او این وقت شب این جا چه میکند؟ نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود. در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت.امیرمهدی  از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت. وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود. تا در خانه، حورا را دنبال کرد. کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن. حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند. تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد. با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد. مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟ مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش. اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند. از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پ
سایه ای بالای سر خود دید. سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید. اشک صورت هر دو را پر کرده بود. حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید. _تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده. _بعد این همه مدت اومدین که چی؟ _بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط... _فقط چی؟ _استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود. _استخاره؟؟؟؟ _آره استخاره کردم برا بدست اوردنت _ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟ _ یه حاج آقایی تو مسجد. حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟ و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد _غلط کردم حالا چیکار کنم؟ _نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد. این را گفت و رفت و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟ حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود. و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد. "اگر در خیابان مردی را دیدید که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند نگویید فلانی چشم چران است! مردها دلتنگ که میشوند میزنند به دل خیابان های شلوغ خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد و با دلهره به دنبالش میگردنند!! هی با خودشان حرف میزنند که اگر ببینمش این را میگویم وآن را میگویم! اماکافیست یک نفر را ببینند که چشمانش شبیه طرف باشد!! لال میشوند تپش قلب میگیرند نفس هایشان به شماره می افتد و راه خانه شان را گم میکنند!" به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا میداند ‌که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد. صف اول نماز ایستاد. سلام نمازش را داد و به سجده رفت. _خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد. به سمت حاج اقا رفت. _سلام حاج اقا قبول باشه. _سلام پسرم قبول حق باشه. _حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟ _جانم بگو پسرم. _حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟ _چرا بابا درسته. _ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟ _والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم. _حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون. _نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات. نیت کن پسرم. امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت. _باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده. برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده. _جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم. _عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته. به سجده رفت. بایدم می رفت. مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟ به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت. زنگ در خانه را زد . و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت. حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود. _بله؟ _سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم. _چیشد گرفتین جوابشو؟؟ و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است. سریع گفت: یعنی چیزه.... _ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده. این حورا بود که قند در دلش آب می شد. _حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟ بانو گفتن امیر مهدی  دل حورا به تپش انداخته بود. _من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین. _باش پس منتظرم... مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد. یاد حورای آرام افتاد.. یاد آن غریبه آشنا.. او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او. _نمیشناسمت که چی هستی،کی هستی، کجا هستی؟؟. هیچی درباره ات نمیدونم. ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی. اسمت چی بود؟ خدا؟؟ اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم. فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه. یه حس خاص دارم بهت.. حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه.. کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد. دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟ درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید. پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.