eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
215 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌺امام صادق علیه السلام : ✨خداوند هر نعمتی را که به بنده ای داد از او نگرفت            ☝️🏻 به سبب👈🏻 که سزاوار سلب آن شد _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 آیا ایران واقعا رادار فوق پیشرفته ۵۰۰ میلیون دلاری(۳۰ هزار میلیارد تومانی) آمریکا رو در اسرائیل زده؟ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
227.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۲۵ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 16 October 2024 قمری: الأربعاء، 12 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وجوب نماز بر مسلمین، سال اول هجرت 📆 روزشمار: 🌺22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
💢 پیرمرد قفل ساز قفل ساز نشسته و با او گرم گرفته بودند و سخن می گفتند.در همین حال می بیند پیرزنی ناتوان و قد خمیده ،عصا زنان آمده و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: «برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی از من بخرید. من سه شاهی پول نیاز دارم.» پیرمرد با کمال سادگی گفت: «این قفل دو عباسی و هشت شاهی ارزش دارد، من آن را به هفت شاهی می خرم زیرا در معامله دو عباسی بیش از یک شاهی منفعت بردن بی انصافی است.» پیرزن با ناباوری گفت: «من التماس کرده ام اما هیچ کس راضی نشد این قفل را به سه شاهی از من خریداری کند.» سرانجام پیرمرد هفت شاهی پول به آن زن داد و قفل را خرید هنگامی که پیرزن رفت امام عصر (عج) به من فرمود: «آقای عزیز! دیدی؟ اینطور باشید تا ما به سراغ شما بیاییم. چلّه نشینی لازم نیست، علم جفر سودی ندارد، علم سالم داشته باشید و مسلمان باشید. در تمام این شهر من این پیرمرد را انتخاب کرده ام چون دین دارد و خدا را می شناسد، هفته ای بر او نمی گذرد مگر اینکه من به سراغ او می آیم و از او دلجویی و احوال پرسی می کنم” نتیجه ای که من ازاین ماجرا برداشت کردم این است که هرکس به نحوی آزمایش می شود ..مثلا مغازه دار با انصافش، قاضی با عدلش و هر کس با توجه به کار و بارش. جوان باهوای نفسش آزمایش می شود…اگر اسب سرکش نفس و شهوت را رام کرد…آن وقت می تواند بگوید خدایا امام را به من نشان بده… گرچه فقط دیدن کافی نیست… شمر هم امام زمانش رادید… . …السلام علیک یابقیه الله فی الارضه… ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
🌱دلتنگم و حال دل من نیست مناسب در مسجد و محرابِ تو ای حاضرِ غائب- 🌱صد مرتبه «إیاکَ» و صد مرتبه «نَعبد» با چشم ترم نذرِ تو شد حضرت صاحب اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود. آرمان جلو دوید و گفت: سلام. _ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم. آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون. _ دیشب که دیدیم همو. _ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ _ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه. _ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین. حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین. حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.  قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط. قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد. به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست. آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود. _ ممنون که قبول کردین. _ کار واجبتون رو بگین من کار دارم. _ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون. _ ممنون خودم میرم. _ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه. آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد. پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود. اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟ اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست. "مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشود سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی... زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان... از جان و دل مایه میگذارند و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردنِ خودشان... هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... " 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟ _به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟ _الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره. مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد. یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد. _مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم. مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد. مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت. همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند. بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی. یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود. تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم. بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی. فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود. وضع مالی خوبشان باعث اصرار های  زیاد مریم خانم شده بود. وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی. _مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟! _ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش روبا این جا مقایسه میکنی!؟ و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد. خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند. مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود. آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود. از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی. تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟ اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو. مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست. ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین. مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد. تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند  مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم. خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید. بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند. بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا. _د  اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات  من میگین؟ من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین! گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟ کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن. _کی میگی؟ _امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم _ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا. _تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه. _از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟ _آره اگه زحمتی نیست. _زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی. دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند. قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید. _سلام حورا جون خوبی؟ حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟ _دویدم تا بهت برسم. _نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟ _هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم. حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم. با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند. _خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟ _راستش چجوری بگم حورا؟ امممم _عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد. هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید. _اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه... _هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن! _حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟ _امیر ..مهدی؟ _عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد. _به‌ من که چیزی نگفتن. _عوضش اومده به من گفته. حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته. بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد. حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار. _خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره. اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم. _من...نمیدونم...راستش.. _باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم و دیگر منتظر حورا نشد و رفت. مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود. آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند! رفت جلو و سلامی کرد. حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم. _حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟ _خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات. _جانم حاج آقا؟ امر کنین. _ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم. _ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم. حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس _چشم حاج آقا روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد. آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم. روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟ _اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم. _هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم. مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود. _سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی. _سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟ _میگم داداش.شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟ _امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم. _چشم داداش. نوکرتم یاعلی. _خدافظ. امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد. اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی  قرارگذاشت. شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد. بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست! آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت... 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
@emame_zamanدانلود+دعای+عهد+فرهمند+++متن.mp3
زمان: حجم: 6.25M
📖 دعای عهد 🎙با صداے : استاد فرهمند ☀️ قرار صبحگاهی منتظران ظهور ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
✨﷽؛✨ 🌸 🌸 🌷رسول اللَّه صلى الله عليه و آله‏- 🌼فِي الرَّكعَتَينِ قَبلَ صَلاةِ الفَجرِ-: هُما أحَبُّ إلَيَّ مِنَ الدُّنيا جَميعاً.🌼 🌹 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله‏- درباره✌️🏻 دو ركعت 🏙 که خوانده می شود- فرمودند: ✨ برايم از همه دنيا🌍 ‏‌تر است.😊✨ 📚 علل الشرایع ؛ ص 363 🌸 عبارتند از:↘️ 1⃣ 🏙: ✌️🏻 از نماز صبح 2⃣ 🌇: از نماز ظهر 3⃣ 🌄: از نماز عصر 4⃣ 🌆: نماز مغرب 5⃣ :🌃 نشسته 🌸 نمازصبح🏙 خوانده می‌شود 🌺در هر رکعت پس از حمد، خواندن سوره است✔️ _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
💠امام صادق عليه السلام 🔸منْ كَثُرَ اِشْتِبَاكُهُ بِالدُّنْيَا كَانَ أَشَدَّ لِحَسْرَتِهِ عِنْدَ فِرَاقِهَا 🔹كسى كه زياد گرفتار دنيا شود هنگام جدا شدن از آن ، بيشترين افسوس را مى خورد 📗الکافي ج2 ص320 ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
💠 پرسمان مهدوی 🔻 👇🏻 🔹️در 📖قرآن آمده است كه😈 از خداوند تا روز مهلت خواست؛ اما خداوند فرمود:✨ «الي يوم الوقت المعلوم»✨ منظور از آن، كدام روز و وقت است⁉️🤔 ❇ 👇🏻 (قسمت اول ) ⏯ جريان گفت و گوي 😈شيطان با خداوند و خواستن او تا روز قيامت، در 🌱سورة مبارك حجر (آيات 37و 38) و 🌱سوره شريف ص (آيات 80 و 81) كه در آن، و متعال، اينگونه مطرح شده است. 📖✨قال رب فأنظرني إلي يوم يبعثون. قال فإنك من المنظرين إلي يوم الوقت المعلوم؛ ✨ 🍃گفت: پروردگارا! پس تا روزي كه برانگيخته مي‌شوند مرا بده گفت: پس تو از مهلت داده‌شدگان هستي، و وقت معلوم.🍃 ✴ منظور از « » با توجه به سياق آيه، غير از روز است؛ ☝🏻چون پاسخ خداوند به درخواست شيطان، به گونه اي است كه مي‌فهماند با اصل درخواست وي شده✔ و خداوند اجازه و به شيطان داده است. 💫 «فانك من المنظرين؛ تو از مهلت دادهشدگاني»؛💫 ولي مقدار مهلت مورد نظر شيطان را است؛ زيرا شيطان پايان مدت مورد نظر خود را روز قيامت و فرا رسيدن عنوان كرده است؛ ✨«الي يوم يبعثون»؛✨ اما خداوند متعال اين مهلت را به «وقت معلوم» كه و مشخص در علم الهي است، منوط كرده است و اين وقت معلوم، قطعاً ، است.✔️ ⏪ اما اينكه «وقت معلوم» چه دوره و ⏰زماني است، در رواياتي كه ذيل اين آيه وارد شده، پاسخ داده شده و مراد از آن را زمان (عج)✨ معرفي كرده است. 👳🏻‍♂️اسحاق بن عمار ميگويد: از امام صادق(ع) دربارة اين آيه سؤال كرده، منظور خداوند را از مدت مهلت دادن به شيطان جويا شدم؟؟ 🌺 : ✨الوقت المعلوم يوم قيام القائم(عج) فاذا بعثه الله كان في مسجد الكوفه و جاء ابليس حتي يجثو علي ركبتيه فيقول: «يا ويلاه من هذا اليوم» فيأخذ بناصيته فيضرب عنقه. فذلك يوم الوقت المعلوم منتهي اجله؛✨ 🌺✨ مراد از وقت معلوم كه خداوند شيطان را تا آن زمان مهلت داده است، در روزگار قيام است. هنگامي كه خداوند، او [= حضرت مهدي] را برانگيزد، حضرت در🕌 استقرار مييابد. 😈شيطان در حالي كه با زانوهاي خود به سوي حضرت ميرود [كنايه از بازداشت و تسليم شدن] در كوفه كه مقر او است، آورده ميشود. در آن لحظات 👿شيطان از شدت خوف آن روز، فرياد سر ميدهد. آنگاه حضرت مهدي(عج) پيشاني او را ميگيرد و 🗡گردنش را ميزند. اين روز، همان روز معلومي است كه☝🏻خداوند در📖قرآن فرموده است.✨😍 👳🏻‍♂️مرحوم علامه طباطبايي نيز، در تفسير اين آيه ميفرمايد: 🌱 كه خداوند آن را آخرين مهلت براي شيطان😈 قرار داده، روزي است كه خداوند جامعة بشري را [با دولت كريمه حضرت مهدي(عج) ] به تمام معنا اصلاح نمايد و ريشة فساد را به كلي قطع فرمايد؛ به گونه‌اي كه كسي جز خداوند پرستيده نشود.😊🌱 ⁉️ ادامه دارد...... _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╭┅───••••••••••••••───┅╮   @masirsaadatee |  ڪانال ایتا ╰┅───••••••••••••••───┅╯ •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•