⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻 📝 #پارت_سی_و_پنج
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن❤️
✍🏻نویسنده :داداش رضا🙂🤞🏻
📝 #پارت_سی_و_ششم
عیادت مریض میری و دلی رو شاد میکنی...🙂
.بعدش رضایت از زندگیت بالا میره👌🏻
اگه تلاش کنی و نق و غر نزدی و به سمت اهدافت بری...🧗♀
بعدش احساس خوبی نسبت به خودت داری...😍
آخر شبا🌌 هم قشنگ پاداش خدارو حس میکنی و با احساس خوب سرتو رو بالشت میذاری..🛌
⬅️ یا اگه بتونی با پدر مادرت تندی نکنی و جواب ندی و مادر پدرتو اذیت نکنی و کینه به دل نگیری ❌
👈🏻 نتیجه همه اینا میشه یه احساس خوبی که همیشه باهاته...😇
ببین ؟
اگه یه چیزی رو بهت بدن و بگن اگه تحمل کنی بعدش بهت سه میلیارد میدیم...بازم غر میزنی⁉️
خب معلومه که نه...😄
تحمل میکنی...😉
💟 خب پاداش خدا که بیشتره پاداش خدا ماورای ایناست❗️
▪️ به پدر مادرت و پدر زن و مادر زنت محبت کن تا بچتم همین رفتارو باهات بکنه...😊
راستی ؟
میدونی چرا بعضی وقتا بی دلیل حالت بد میشه 🤔❓
دلیلش اینه که این حس بد بی دلیل نیست...❗️
عین برنامه گوشی📱 میمونه...
وقتی یه سری برنامه ها رو گوشیت بازه و تو پیش زمینه داره فعالیت میکنه یه جورایی جلو سرعت گوشیتو میگیره ...☑️
این حال بد تو هم بخاطر همینه...
باید افکارتو ببندی تا سرعتت بالا بره‼️
👈🏻 یعنی یه فکری داره تو پیش زمینه فکریت کار میکنه و بخاطر همین حالت بده...
باید ببندیش!
ببین ❓
احتمالا داری به یه موضوعی به یه روش نگران کننده فکر میکنی...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۱۸ 🔻 آیا #انحصار یاران ✨حضرت مهدی (عجــل الله)✨ به ۳۱۳ نفر،یک نوع #تبعیض نیست؟⁉
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۱۹
🔻 آیا خود ✨امام زمان (عجــــل الله) مایل و
#منتظر ظهور است؟⁉️🤔
🔹️پاسخ :👆🏻👆🏻👆🏻
#مجنون_الحسین
____☀️ 🌤 🌥 ☁️__
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴 #وقایع_آخرالزمان 🌸 #قسمت_هجدهم ⚜ اتمام حجت با #سفیانی و پیروانش 🔹 #قبل_از_آغاز_درگیریها، حضرت
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_بیستم
🔍 #صیحه_آسمانی | #خَسفِ_بَیداء
💡 #شباهت:
در بین پنج علامتِ حتمی ظهور، فقط این دو علامتند که به صورت معجزهاند.
💡 #تفاوت:
1️⃣👈🏻 #صیحه معجزه ای از سوی آسمان
☝🏻اما #خَسفِ بَیداء معجزه ای از سوی زمین است.
2️⃣👈🏻 #صیحه را همه میشنوند
☝🏻 اما #خَسف فقط بر تعداد خاصی از انسانها اتفاق خواهد افتاد.
3️⃣👈🏻 #صیحه فقط جنبه گزارش و اطلاعرسانی دارد .
☝🏻اما #خَسف، دخالت مستقیم خدا در حمایت از جبهه حق میباشد.
4️⃣👈🏻صیحه گرچه پدیده ای اعجازگونه است .
ولی از آنجا که بیشتر جنبه اطلاع رسانی دارد ممکن است با اقدامات رسانه ای جبهه باطل از خاصیتش کم شود،
☝🏻اما #خسف بیداء اقدامی کوبنده است که جبهه باطل از انجام نمونه مشابه آن عاجز میماند...
📔 تأملی در نشانههای حتمی ظهور، ص۱۸۲
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 #سپاه_ابرهه به سوی امام مهدی علیه السلام
💥در طول تاریخ، دو سپاهِ جنگی وجود داشته و خواهد داشت که در مسیر مکه به شکل اعجازآمیز و با دخالتِ نیروه های غیبی نابود میشوند:
1️⃣ #سپاه_ابرهه
که به هدف کشتن روح و حقیقت کعبه، بدان سمت حرکت میکند و در میانه ی راه به بلایی از سوی آسمان گرفتار میشود.
2️⃣ #سپاه_سفیانی
که در یورش به سمت مکه، به نفس زکیه [شخصیتی الهی و خاص] سوء قصد دارند،
اتفاق خواهد افتاد و همچنین سوء قصد آنها به امام مهدی علیه السلام، که آن سپاه بین مدینه و مکه در سرزمین بیداء به بلایی از سوی زمین به هلاکت میرسند.
#یازینب
__________☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___________
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
_____________________________________
🔴 #بیاهمیت_بودن_قضاوت_دیگران
🌸امام محمد باقر علیه السلام:
✨👈🏻اگر به تو #ستم_کردند، تو ستم مکن،🚫
👈🏻اگر به تو #خیانت_کردند، تو خیانت مکن،🚫
👈🏻اگر تو را #تکذیب_کردند، عصبانی نشو، 🚫
👈🏻اگر ستایشت کردند #شاد_مشو، 🚫
👈🏻اگر نکوهشتکردند #دلگیر_مشو🚫.
👈🏻اگر #نکوهشت_کردند، به جای دلگیر شدن؛ #تفکر کن!🤔
☝🏻اگر دیدی آنچه درباره تو گفته شده در تو هست✔️، بدان که افتادن تو از چشم خداوند، از مصیبت افتادن از چشم مردم بزرگتر است. 😰
☝🏻اما اگر آنچه که دربارهات گفتهاند واقعیت نداشته باشد، این خود ثوابی است که بدون زحمت به دست آوردهای.😉
🔹اگر همه همشهریانت بر ضدّ تو همصدا شوند و بگویند: «تو مرد بدی هستی»😒
✋🏻 #نباید اندوهگین شوی.😔
🔹 و اگر همه بگویند: «تو مرد خوبی هستی»
✋🏻 این سخن تو را شاد نسازد. 😃
☝🏻 #بلکه خودت را با قرآن📖بسنج.
🔹 اگر دیدی پوینده راه قرآن هستی و به آن "عمل" میکنی؛ پس استوار و شاد باش😃😊؛
☝🏻زیرا آنچه درباره تو گفته شده است، به تو زیانی نمیرساند. 😊
👈🏻اما اگر دیدی از قرآن جدا افتادهای، دیگر چرا باید خودت را فریب دهی؟!😐
📚تحف العقول ، صفحه ۲۸۴
#یازینب
__________☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___________
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
_____________________________________
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎥 #سخنرانی تصویری 👤 #استاد_رائفی_پور 🎤 🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از #جلسه_سوم 📝
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #سخنرانی تصویری
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔
🎞️قسمتی از #جلسه_سوم
📝 #قسمت_سوم
🔻 دسته بندی گناهان
🔻حق الناس
و....
دسته بندی موضوعی : #فرهنگی #اجتماعی #قران
❇️ #پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی🎙️
👤من سفیرم برای حفظ اسلام باید لاکچری زندگی کنم😌😎
اگه نه آبروی جمهوری اسلامی میره
#استاد_رائفی_پور :آبروی جمهوری اسلامی اینجوری نمیره
💥آبروی جمهوری اسلامی اون زمانی میره که بری به یه کشور جنگ زده ای مثل عراق و تو عراق نتونی خرید بکنی
با بلایی که سر ریال آوردید😒
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ __
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
#حدیث_گرافی🍃
🌷 پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله):
✨☝🏻 هرکس بیش از چهل روز #احتکار کند،
🏞️ 🌸 #بوی_بهشت، که از مسافت پانصد سال به مشام می رسد،
بی تردید بر او #حرام است.⚠️ ✨
📘 بحارالانوار،۰۱۱/۸۹/۱۰۳
#مجنون_الحسین
____☀️ 🌤 🌥 ☁️____
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⭕️ #دانستنیهای_مهدویت
🔷✨ #پیراهن_حضرت_مهدی(عجل الله)✨
📜در روايات فراواني گفته شده برخي از #ميراث_پيامبراکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و ائمه اطهارعليهم السلام نزد حضرت مهدی(عجل الله) است.
از جمله آنها👈🏻 #پيراهن_پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)
👤يعقوب بن شعيب از امام صادق (علیه السلام) روايت کرده که آن حضرت فرمود:
🌺✨ «آيا #پيراهن_قائم را که با [بر تن داشتن] آن قيام کند، نشانت ندهم؟⁉️
👤 عرض کردم: چرا...
🔸پس [آن حضرت] جعبه اي را خواست و آن را گشود و از آن #پيراهن_کرباسي را بيرون آورد. آن را باز کرد (يا روي زمين پهن کرد).
ناگاه ديدم در آستين چپ آن، خون مشاهده ميشود (خون آلود است).
🌺سپس فرمود:
✨ اين پيراهن رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) است؛ روزي که دندانهاي پيشين آن حضرت ضربه ديد، آن را بر تن داشت و قائم دراين پيراهن #قيام خواهد کرد.✨
✍🏻[راوي گويد:] من آن خون را بوسيدم و بر روي خويش نهادم
(به صورت خود ماليدم).
🔸 سپس امام صادق(علیه السلام) آن را در هم پيچيد و برداشت». [1]
👤همچنين ابوبصير از حضرت صادق (علیه السلام) چنين نقل کرده است:
🌼✨ «...يَکُونُ عَلَيهِ قَمِيصُ رَسُولِ اللهِصلي الله عليه وآله الَّذِي عَلَيْهِ يَومَ اُحُدٍ...»✨ [2] ؛
#ترجمه👇🏻
🌼✨«... #پيراهن_رسول_خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) که در روز احد به تن داشت، بر تن او است...».✨
🔹البته دربرخي روايات نيز لباس حضرت مهدی(عجل الله) همان لباس حضرت علی(علیه السلام) بيان شده است.
👤حماد بن عثمان ميگويد:
در خدمت امام صادق( علیه السلام) بودم که مردي به آن حضرت عرض کرد:
👤خداوند به صلاحت دارد! شما فرموديد که علي بن ابيطالب (علیه السلام)لباس خشن به تن ميکرد؛ پيراهن چهار درهمي ميپوشيد و امثال اينها، در حالي که ميبينم شما خود جامه اي نيکو پوشيده ايد!
👤حماد ميگويد:
🌹حضرت به او فرمود:
✨ «علي بن ابيطالب (علیه السلام) آن لباسها را در زماني ميپوشيد که عيب نبود.اگر چنان لباسهايی را امروز ميپوشيد موجب شهرت او ميشد.✨
🔸امام صادق (علیه السلام)در اين باره فرموده است:
🌺✨ «پس بهترين لباس هر زماني، لباس اهل آن زمان است؛ ولي هنگامي که قائم ما اهل بيت قيام کرد، لباس علی (علیه السلام)را بر تن کرده و به روش آن حضرت عمل خواهد کرد».✨(3)
📚منابع
[1] الغيبة، ص 243، ح 42.
[2] همان، ص 307، باب 19، ح 2.
[3] الکافي، ج 1، ص 411، ح 4
#یازینب
_ ☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ __
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_100 در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: هنوزه
اااخ صورتم...کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_101
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_102
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم.حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم .به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدابیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم: من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره..
منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون..این دختره..لطیفه..نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی.بعد ازاونروز باهم دوست شدیم.قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
_با اشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا..شما ..شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای..
نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_103
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم.
آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد.شیطنتم گل کرد.
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:نه..من همین تسبیح رو میخوام..
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید ..با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گداشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه.شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
__قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم..چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد...راست گفتی..من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم...
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت.با نگرانی گفت:دوباره تنت داغ شده...رقیه سادات خوبی؟؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم...آهسته گفتم:آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.همه چیز رو برات میگم...فقط بزار امشب تو حال خودم باشم...میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت :نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید.باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂