eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
681 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
{💛•🍂•💚•🍂•💛} چه‌ڪسۍمۍگویـد: جاذبـه‌روبه‌زمیـن‌است؟! من‌ڪسانۍرادیدم؛ رفته‌اندتابالا... تـااوج فارغ‌از‌هرڪشـشۍ جاذبـه‌روبه‌خـداســٺ... {👑•🍁•🌼•🍁•👑} ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
همسرش میگفت: به خاطر شهادت همسرم گریه نمی کنم ☝️ ولے به خاطر وضعیت جامعه ناراحتم و گریه می کنم..😔 مسلم خیزاب 🌺 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
💠فرمانده در مکه💠 ✨جاده هاے 🛣کردستان آن قدر نا امن بود که وقتے مے خواستے از شهرے به شهر دیگر بروے، مخصوصا توے تاریکے🌑، باید گاز ماشین🚘 را مے گرفتے، پشت سرت را هم نگاه👀 نمے کردے. اما زین الدین کہ هم راهت بود، موقع اذان📢، باید مے ایستادے کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت. ✨بعد از شهادتش، یکے از بچہ ها خوابش را دیده بود؛ توے مکہ داشتہ زیارت مے کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفتہ بود «تو این جا چے کار مے کنے؟» جواب داده بوده "به خاطر نمازهاے اول وقتم، این جا هم فرمانده ام."☺️ #شهید_مهدی_زین_الدین 📚یادگاران، جلد۱۰، ص ۹۱ #خاطره #اربعین ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
ﭘـﻠڪے بہ ﻫﻢ ﺑﺰﻥ ڪہ ﻫﺪﺍیٺــــ ﺷﻮﺩ دلمـ ﺣﺮ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ٺو ﺳﭙﺮﺵ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍشٺــ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎...﷽...💎 وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.😇 ما انسان را آفريديم و وسوسه های نفس او را ميدانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم! ♥️😍 #سوره_ق_16🌹 #جزء26💐 دســټ در گـردن و... آغــوش بـہ آغـوش ٺــوام. تــو مـرا مے دانـی!!!💙 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
امشـب معرفۍِ شہیدِ عزیزۍ از مدافعان حـرم حضرت زینب ڪبری (سلام‌الله‌علیها) رو داریـم‌ ڪه بتونیم از ایشون درس های زیادۍ بگیریم و رهروشون باشیم..❣🌈✨
شہیدۍ ڪه اتفاقا امروز سالگـرد ٺولدشون بوده🎂💜
نام‌ و نام‌خانوادگۍ:علیرضا توسلۍ💙 نام‌ جهادۍ:ابوحامد🔮 فرزند:محمدحسین💎 متولد:۱۳۵۱/۰۷/۱🎂 شهادٺ:۱۳۹۳/۱۲/۹🕊 سمٺ:فرمانده و بنیانگذار فاطمیون🚩 محل شهادٺ:سوریه_تل‌قرین💓
#شهید_علیرضا_توسلی ❤️💛💚💙💜
34.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ویدیو | مجاهد بدون مرز؛ شهید مدافع حرم علیرضا توسلی♥️ مروری اجمالی بر زندگی جهادی و پرفراز و نشیب سردار شهید مدافع حرم علیرضا توسلی با نام جهادی ابوحامد فرمانده و بنیانگذار فاطمیون از ابتدای انقلاب اسلامی در افغانستان تا تاسیس فاطمیون در سوریه💣🔮 #شهید_علیرضا_توسلی #شهید_مدافع_حرم #کلیپ
#شهید_علیرضا_توسلی #شهید_مدافع_حرم #بیوگرافی
#شهید_علیرضا_توسلی #شهید_مدافع_حرم 💎❣ ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
دولا دولا راه رفٺـند تا امـروز بټوانیم راسٺ راسٺ راه بــرویم...🍀🍃 🌺«برای شادی روح شهدا صلوات»🌺 #شهید_ابرهیـم_هادۍ #هادےِ_دلـم 💛🌈 ┄┅┅✿❀ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
💙🌿 🌸علیه‌السلام🌸 {•اُصُولُ الکُفر ثَلاثَهٌ الحِرصُ وَ الاِستِکبارُ وَ الحَسَدُی•} ریشـہ‌هاے ڪفر سہ چــیز است:3⃣ حرص 🤢 خود بزرگ بینی 😌 و حسد ورزیدن 😈 (جهاد با نفس، ح ۴۷۴)📚 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
🕊 اگر از دسٺ ڪسی ناراحت بودید؛ دو رڪعت نماز بخوانید و بگویید: خــدایـــا!!❣ این بنده تـو حواسش نبود من ازش گذشتـم . تو هم بگذر...✨🌼 ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
نویسنده: :هوای دل پذیر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ... گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ... سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود... از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد ... - امشب هم شیفت هستید؟ - بله ... - واقعا هوای دلپذیری شده ... با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی ... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ... - خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
:خانواده برای چند لحظه واقعا بریدم ... - خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ... توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ... - دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه ... - دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه... این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی که ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
:خیانت روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ... سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ... - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ... همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ... دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ... خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ... منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ... که یهو از پشت سر، صدام کرد ... ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
نویسنده: :زمانی برای نفس کشیدن دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ... - دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ... ایستادم و چند لحظه مکث کردم ... - من چطور آدمی هستم؟ ... جا خورد ... - شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی ... معلوم بود متوجه منظورم شده ... - پس علائق تون چی؟ ... - مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن ... در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ... اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ... با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ... دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ... - دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ... خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... - یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ . ┄┅┅✿❀ 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا