نمۍدانـم ڪه خواسٺـم بـروم نشـد
یا اصلا خواسٺنی درڪار نیست هرچہ هست اراده #ارباب است و دعوتش...💚🌈
دارم بہ جامانـدن خــودم مۍخنـدم ڪہ
گریہام نگیــرد وسـط این همہ تصـاویرۍ📷 که نشان میـدهد تلـویزیون ڪه...
پنــج ڪیلومٺر مانـده بـــه #ڪربلا...💎🎀
کــه اگــر بگیـرد همیـنجا
وسط همین #تنهاییِ حـوض دلـم خـودم را غرق از اندوهـۍ و حسـرٺی مۍڪنم🤧
که
شایـد بہ سـر مـن بخـورد سنـگ حوضچہ لحظههاۍ تنهایـیام که بلڪه آدم بشـوم یک شـب آخـر...🦋🌱
بہ حـرفهای مـن فکر نڪن که
خـودم هم نمۍفهمـم کـه چہ مۍگـویم 🙄
فقط مۍگویـم ڪه بخنـدم کہ گریـهام نگیـرد...
کــه هـــــمه رفتہاند و شایــد من هم....🌄🖤
پاهایـم درد گــرفٺ از بـس سرپا ایسٺـادم
مـقابل پاهـایۍ کـه ایسـتادند در مقابـلم
و در آغوشـم گرفتـند و گفتنـد :
#حلالبفرمائید...
ما هم...💔😭
خب حق بدهیـد دیـگر
کـه به تتـه پتـه بیفٺـم وقتۍ میخواهـم از ڪربلایۍ صحبـت کنم که از #دوسالگـی دارم با پاے برهنه👣 در ڪوچههای دلـم دنبال علـم و دسـتهاش میـافتم...💚💔
و حــالا کـه سـالها گذشتـه و
بابایـم هم پـیر شده و شـاید بابای تو هم الان دیگر نیـست😕
هنـوز دارم به خـودم #وعـده مۍدهـم ڪه مۍآیـم...😤
حـق بدهـید ڪه بخندم که گریـہام نگــیرد
که اگــر بگیــرد...💔
دسټهایــم درد گرفٺ از بـس کـه
دست تڪان دادم پشـت سر آنهـایی
که رفتنـشان را فقط #تماشـا کردم و
بدرقـهشان کردم🎍🌾
و باز موقـع رفتن آنها هم به خــودم خـندیدم که مبـادا گریـہام بگــیرد
که اگــر بگیــرد...🥀🍂
میبینــی !!👀
اشڪهاۍ تـو هـم دارند تڪان میخورند
و از گوشہ چشـمت دنبـال روزنـهای مۍگـردند که #آرام بشنـینند روی گونـههایت
و بخنــدند به ما...💧✨🌿
راستۍ او هم پاهــایش خیلـی #درد مۍڪرد وقتۍ کـه با سلسـله همراهـش ڪردند...⛓💔🕯
🔹گویند جواز #کربلا دست رضاست
🔹شاهی که تجلیگَه الطاف خداست
🔹جایی که برات کربلا میگیرند
🔹آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست
🌹 #اربعین
🌹 #کربلا_میخوام
🌹 #ساعت_هشت_به_وقت_مشهد♥️
🌹 #حب_الحسین_یجمعنا
🌺السلام علیک یاعلیبنموسیالرضا
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتادوسه:بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ...
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄