4_6010445158930187663.mp3
16.51M
بابا ببین من پیر شدمـ یاتو..
#سیدمجیدبنیفاطمه
#دلداده_حسین🏴
و ﻣـﻦ ﺩﺭﺣﺎلۍ ڪﻪ ﻧﻤــﺎﺯﻡ ﻗﻀـﺎ ﺷـﺪﻩ
مےﮔﻮﯾـﻢ :
#لبیڪ ﯾـﺎﺣﺴـﯿﻦ! ﻟﺒﯿﮏ ...🤥🚩
#ﺣﺴـﯿﻦ ﻧﮕــﺎﻩ مےڪﻨﺪ ﻟﺒﺨﻨـﺪے مےﺯﻧـﺪ ﻭ ﺑـہ ﺳﻤٺ ﺩﺷﻤـﻦ ﺗﺎﺧـټ مےڪﻨﺪ ...😞
ﺣﺴـﯿﻦ #ﺷﻤـﺸﯿﺮ مےﺧـﻮﺭﺩ ...🗡😭
ﻣـﻦ ﺳﺮ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺩﺍﺩ مےﺯﻧﻢ ﻭ مےﮔﻮﯾــﻢ:
ﻟﺒﯿڪ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ ! ﻟﺒﯿﮏ ...🙄
ﺣﺴﯿـﻦ #ﺳﻨـﮓ مےﺧـﻮﺭﺩ...🕯
ﻣــﻦ ﺩﺭ ﻣﺠــﻠﺲ ﻏـﯿﺒﺖ مےﮔﻮﯾـﻢ :
ﻟﺒﯿڪ ﯾﺎ ﺣﺴـﯿﻦ ! ﻟﺒﯿڪ...
ﺣﺴـﯿﻦ ﺍﺯ ﺍﺳـب بہ ﺯﻣﯿـﻦ مےﺍﻓﺘــﺪ #ﻋـﺮﺵ بـہ ﻟـﺮﺯﻩ ﺩﺭ مےﺁﯾـﺪ ...🌒🍂
ﻭ ﻣــﻦ ﺩﺭ ﭘـﺲ ﻧﮕــﺎﻩ ﻫـﺎے #ﺣﺮﺍﻣـﻢ
ﻓﺮﯾـﺎﺩ مےزﻧـﻢ :
ﻟﺒﯿڪ ﯾﺎ ﺣﺴﯿـﻦ ! ﻟﺒﯿﮏ ...😶
ﺣﺴﯿــﻦ #ﺭﻣـﻖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﯾـﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧﺪ:
#ﻫَـلمِـنناصِـرٍیَنصُــرُنے ⁉️
ﻣــﻦ ﻣﺤـﺘﺎﻃـﺎﻧـہ #ﺩﺭﻭﻍ مےگوﯾـﻢ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﻓﺮﯾـﺎﺩ مےﺯﻧﻢ :
ﻟﺒﯿڪ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﻟﺒﯿﮏ ...😓
ﺣﺴـﯿﻦ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻧﮕــﺎﻩ مےڪند مےﮔﻮﯾـﺪ:
#تنہـاﯾﻢ ﯾﺎﺭﯾــﻢ ڪن ...😩
مـن باز #گنـاه مےڪنم و فریــاد مےزنـم:
لبیڪ یا حسیـن لبیڪ...😐
ﺧﻮﺭﺷــﯿﺪ ﻏـﺮﻭﺏ ڪﺮﺩﻩ ...🌄🌚
ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨـدے مےﺯﻧـﻢ ﻭ مےﮔﻮﯾـﻢ :
#اﻟﻠﻬﻢﻋﺠﻞﻟﻮﻟﯿڪﺍﻟﻔﺮﺝ ...🌸🍃
بـہ ﭼﺸــﻤﺎﻥ #مہدے ﺧﯿــﺮﻩ مےﺷﻮﻡ
ﻭ مےﮔﻮﯾــﻢ :
❤️"ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ "❤️
مہدے ﺑـہ #ﻣﺤـﺮﺍﺏ مےﺭﻭﺩ ﻭ ﺑـﺮﺍے ﮔﻨـﺎﻫﺎﻥ ﻣـﻦ ﻃﻠــﺐ ﻣﻐﻔـﺮٺ مےڪند...📿💚
دوســتان 💐
بیایـید تو این ایـام #محرم 🏴 تصمـیم جدے بگیریــم براے
💠ترڪ کردن رفتارهای بدمـون...
بیایــید واقــعا با شـرڪت تو عزادارے هاے
#امامحسین رفتـار و اعمــالمون رو هم باب میـل سـید و سـرور شہــیدان❤️ ڪنیم
و واقعا با ایشـون #بیــعت کنیم✋
بیاییــد یہ تصــمیم محـڪم بگیــریم و بہ امامــون قــول بدیـم ڪہ #حسـینـے باشـیم💚❤️
نقاش ایتالیایی بنام
« دیوانچی بسکوال »
در عالم رؤیا صحنه عاشورا وهجوم به طرف امام حسین علیه السلام را می بیند 👀
و هر وقت میخواست آن را تعریف کند؛ حالش منقلب می شده و گریه میکرده است😭
او این صحنه را نقاشی میکند و این کار ۶ ماه بطول می انجامد چرا که هر دفعه با یاد آوری آن صحنه دچار رعشه میشد😓😪
ایشان اخیرا به زیارت امام حسین علیهالسلام رفته و مسلمان شده است💚
نقاشی ، تصویر همان رؤیاست❤️
#السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_سوم:آمدی جانم به قربانت
🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
#السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤