eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
653 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣــﻦ ﻣﺤـﺘﺎﻃـﺎﻧـہ مےگوﯾـﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﯾـﺎﺩ مےﺯﻧﻢ : ﻟﺒﯿڪ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﻟﺒﯿﮏ ...😓
ﺣﺴﯿﻦ ﺳﻨﮕﯿــﻦ ﺷﺪﻩ...😥
ﺣﺴـﯿﻦ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻧﮕــﺎﻩ مےڪند مےﮔﻮﯾـﺪ: ﯾﺎﺭﯾــﻢ ڪن ...😩
مـن باز مےڪنم و فریــاد مےزنـم: لبیڪ یا حسیـن لبیڪ...😐
ﺧﻮﺭﺷــﯿﺪ ﻏـﺮﻭﺏ ڪﺮﺩﻩ ...🌄🌚 ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨـدے مےﺯﻧـﻢ ﻭ مےﮔﻮﯾـﻢ : ...🌸🍃
بـہ ﭼﺸــﻤﺎﻥ ﺧﯿــﺮﻩ مےﺷﻮﻡ ﻭ مےﮔﻮﯾــﻢ : ❤️"ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ "❤️
مہدے ﺑـہ مےﺭﻭﺩ ﻭ ﺑـﺮﺍے ﮔﻨـﺎﻫﺎﻥ ﻣـﻦ ﻃﻠــﺐ ﻣﻐﻔـﺮٺ مےڪند...📿💚
دوســتان 💐 بیایـید تو این ایـام 🏴 تصمـیم جدے بگیریــم براے 💠ترڪ کردن رفتارهای بدمـون...
بیایــید واقــعا با شـرڪت تو عزادارے هاے رفتـار و اعمــالمون رو هم باب میـل سـید و سـرور شہــیدان❤️ ڪنیم و واقعا با ایشـون کنیم✋
بیاییــد یہ تصــمیم محـڪم بگیــریم و بہ امامــون قــول بدیـم ڪہ باشـیم💚❤️
الٺـماس دعــا📿🔮
نقاش ایتالیایی بنام « دیوانچی بسکوال » در عالم رؤیا صحنه عاشورا و‌هجوم به طرف امام حسین علیه السلام را می بیند 👀 و هر وقت میخواست آن را تعریف کند؛ حالش منقلب می شده و گریه میکرده است😭 او این صحنه را نقاشی می‌کند و این کار ۶ ماه بطول می انجامد چرا که هر دفعه با یاد آوری آن صحنه دچار رعشه میشد😓😪 ایشان اخیرا به زیارت امام حسین علیه‌السلام رفته و مسلمان شده است💚 نقاشی ، تصویر همان رؤیاست❤️ #السلام‌علیڪ‌یااباعبدلله💚 #دلتنگ‌حرم‌بطلب‌ارباب💔 🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا 🍃 @masirshahid 🍃
:آمدی جانم به قربانت 🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... 🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... 🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... 🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... 🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤
:روز های التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... 💚 💔 🖤🍃 🍃 @masirshahid 🍃🖤
رفقا ان شاءلله ساعت یازده روضه داریم😭😔
" وقتے اسم حر بہ گوشِت میخوره یاد چے میفتے؟🤔 + اممممم یاد توبـہ و بازگشت و پشیمانے از گناه😻 " میخوای دوباره برات داستانش رو بگم؟😊 + آره منکه از خدامه😌 " پس با گوش دل جان بسپار به این روایت💔
حر بن یزید ریاحی با هزار نفر، اولین کسی بود که راه را بر امام حسین علیه‌السلام بست و اجازه نداد به سمتی حرکت کند.👹
روز عاشورا وقتی امام حسین علیه‌السلام فریاد بر آورد: «آیا فریادرسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا کسی نیست که از حریم پیامبر و خاندانش دفاع کند؟😭