🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵حرف آخر🔵
... و صدام بداند که اگرهزاران هزار کشور به او کمک کنند، او نمیتواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند.
من به جبهه میروم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند؛ حتی اگر شهید شدم؛ چون من هدف خود را تعیین کردهام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندینسالهي شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشتهام و این عشق، هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود تا اینکه به معشوق خود، یعنی «الله» برسم و بهحق که ما میرویم که این حسین زمان، خمینی بتشکن را یاری کنیم، و بهحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار میکنند پاداش عظیم میبخشد.
من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم؛ از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدف؛ یعنی الله...
📚 سایت رحمت خدا
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_والدین
🌷شهید احمدرضا جزینی🌷
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
📚کتاب #سقای_آب_و_ادب
📝 نویسنده با زیرکی و توانایی قلم خود مخاطب را میخکوب متن کتاب میکند و این مساله تا اندازهای مشهود است که ممکن است نم اشکی بر چشم خواننده بیاید و خود را در فضای روضه و هیات حس کند. این مساله به قدری جدی است که ممکن است مخاطب مانند برخی جلسات روضه و عزاداری که تاب شنیدن سخنان واعظ را ندارد مجبور باشد کتاب را ببندد و خواندن و پرواز در عوالم سقای ادب را به فرصتی که شور حسینی فروکش کرده است موکول کند.
شاید اگر بخواهیم این کتاب را در یک جمله معرفی کنیم باید گفت شب تاسوعا در یک کتاب.
📗بخشی از کتاب
افواج بیشمار ملائک، با هودجهایی از نور و چهرههایی سرشار از شور و سرور، او را چون نگین در حلقه حضور میگیرند.
عباس اگرچه همهشان را به روشنی و وضوح میبیند اما چشم از چراغ حسین بر نمیدارد. انگار ناخودآگاه و بیاراده در باشکوهترین و نورافشانترین هودج نشانده میشود و صدایی نرم و لطیف در گوشش طنین میافکند: برویم.
عباس که همچنان سراپای نگاهش مجذوب حضرت حسین...
🔸موضوع کتاب: حضرت عباس علیه السلام
🔸ناشر: انتشارات نیستان
🔸نویسنده: سید مهدی شجاعی
🔸قیمت نسخه چاپی: 17000 تومان
🔸شماره جهت سفارش نسخه چاپی: 02166408640/داخلی فروشگاه
🔸قیمت نسخه الکترونیکی: 8600 تومان
🔸خرید نسخه الکترونیک کتاب
https://fidibo.com/book/2180
🔔فقط 44 عدد از کتاب ( چاپ قدیم) به قیمت 17تومان موجود است، چاپ جدید کتاب به قیمت 29 هزار تومان می باشد.
#محرم
#کربلا
#عاشورا
#حضرت_عباس_علیه_السلام
#ابوالفضل_العباس
#امام_حسین_علیه_السلام
#سیره_امامان
#سیره_بزرگان
#رمان
#مطالعه
🍃 @masirs
📩📩📩
📩📩📩
📩📩📩
🖍 #پندنامه
اى ملت غیور و شهیدپرور...
همچنان ڪہ در صحنہ نبرد هستید، هوشیار و بینا مواظب منافقان از خدا بى خبر باشید ڪہ در هر چہ اسلام و مسلمین از ابتدا تا حال ڪشیدہ اند از دست سازش ڪاران و منافقان بودہ است.
🌷شهید محمودرضا فصیحے🌷
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
🎈🎈🎈🎈🎈
💣💣💣💣💣
🎃🎃🎃🎃🎃
👓👓👓👓👓
🎭 کو پدرت؟! 🎭
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود.👦
باید کوتاهش میکردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم
تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند
سریع رفتم سراغش...🏃♂️
دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقهاش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم...😔
چشمتان روز بد نبیند😰. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم🕊
ماشین نگو تراکتور🚜 بگو!
به جای بریدن ✂️ موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک 😭 سلام میکردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری😠 شد و گفت:«تو چِت شده سلام میکنی. یک بار سلام میکنند.»
گفتم:«راستش به پدرم سلام میکنم.»
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت😳 گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»
اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هربار که شما با ماشینتان موهایم را میکنید پدرم جلو چشمم می آد😔 و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!»😐
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...»😡
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!
📚رفاقت به سبک تانک، ص۱۴
😂 #خاطره_طنز 😂
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
همسر #شهید_مهدی_مالامیری :
موقع خداحافظی
بهش گفتم انشاالله با شهادت برگردی
رفت وشهید شد اما برنگشت
یادم اومد همیشه به شوخی میگفت:
زحمت تشییع جنازهام رو
به کسی نخواهم داد!
#مدافع_حرم
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #دوم_شهریور
🌹 #سالروز_شهادت
🌹 #شهید_اندرزگو
💠امام خمینی (ره):
✅ما #نیمی از این انقلاب را از #این_شهید داریم؛
اگر 10 تن مثلِ او داشتیم، #دنیا تحت سلطه ی #اسلام بود...
📜این شهید و خانوادهاش در راه انقلاب، رنج های زیادی دیدند که فقط برای اسلام بود؛ با تمام اینها، این شهید قبل از انقلاب در دو شهریور ۵۷، به دست ساواک به شهادت رسید.
📃خانواده ی شهید اندرزگو، از شهادتش، اطلاعی نداشتند، بعد از انقلاب با ورود امام به ایران، خبر را از زبانِ خودِ امام شنیدند.
📝شهیدی که تغییر قیافه میداد و مدتها تحت تعقیب ساواک بود.
📖شهیدی که قصد جان شاه و براندازی پهلوی را داشت. او نخست وزیر شاه، حسنعلی منصور را ترور کرده بود.
#یاد_شهدا_باصلوات🌹
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پنجم: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
6⃣ #قسمت_ششم: همسر طلبه
🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
🍃امشب میخوام از نویسنده رمان مطلب بذارم برای شناخت بیشتر این شهید بزرگوار☺️
✨بسم الله النور ✨
💫چند تا از خاطرات شهید سید طاها ایمانی را در اینجا قرار میدهم
💥خاطراتی که از دوستان ایشان یا خانواده شان نقل شده و قبلا در کانال رمان هایشان گذاشته بودند
🌞خاطره اول؛
دمی با سید 👇
1. دائم الصلوات بود. حتی وقتی تسبیح دستش نبود.
2. توصیه می کرد حتما هر روز صبح به نیت امام زمان "عج" آیت الکرسی بخونید.
3. کوچیک و بزرگ یا غریبه و آشنا نمی شناخت. با هر کی چشم و تو چشم می شد اول اون بهش سلام می کرد.
4. رفتارش خیلی عادی بود اما بیش از حد ضرورت با خانم ها هم کلام نمی شد و در نگاه بسیار عفت چشم داشت.
5. ابایی نداشت از اینکه از کوچک تر از خودش چیزی رو یاد بگیره یا فرد کوچک تر بهش تذکر بده. اگه حرف صحیح بود قبول می کرد و از طرف مقابل تشکر
6. همیشه چند دونه شکلات توی جیبش بود. می گفت: تبلیغ اخلاق فقط به کلام نیست. هر روز توی خیابون از کنار بچه های زیادی رد می شیم.
7. هرگز کلام اهانت آمیزی نسبت به احدی از دهانش خارج نمی شد. حتی نسبت به دشمن عفت کلام داشت.
8. زمانی که عصبانی می شد سکوت می کرد و تا زمانی که خشم بهش غلبه داشت هیچی نمی گفت.
9. کوچک ترین عمل خیرش رو به قوی ترین شکل ممکن مخفی می کرد. می گفت: کار من در پیشگاه خدا بی ارزشه و می ترسم از روزی که شیطان اون رو جلوی چشمم نمانما کنه
10. تقریبا تمام پنجشنبه ها رو روزه می گرفت. تا جایی که به مرور این رفتارش بین بچه ها شیوع پیدا کرده بود.
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
#شهید_سیدطاهاایمانی
#نویسنده_جوان_شهید
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃