فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چطور میشود به چنین بنگاههای خبرپراکنیِ(دروغ پراکنی)غیرقابل اعتمادی اعتماد کرد و آنها را منبع قرار داد؟
#حکایت
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد.
چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو،آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم …
گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم مي توان بود.
#یاصاحب_الزمان_عج💚
چند سالست که از عشق تو سودا دارم
غم هجران تو را در دل خود جا دارم
یوسف مصر زمانی شده حاکم بر دل
ببین از عشق تو من مهر زلیخا دارم
هر صباحی که من از عشق تو گردم بیدار
با دعای عهد بسی شوق و نجوا دارم
سالک کوی تو گشتم به لطف و مددت
با نمازی که در ان حالت شیدا دارم
نادم از ربّ ندارد بجزم وصلت دوست
با دعایی که من هر روز ز یکتا دارم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
AUD-20210306-WA0072.mp3
11.31M
🎤#میثممطیعے
<َاُۍُّآّقًاُ....عَمَوَدْچًنٌدُمَےِ؟..>ً
#توشھاربعیݩ
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
ایشون نسخه درمان همه دردها را خیلی قشنگ صادرکرد 🌹🌹🌹
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
✍ حکایتی بسیار زیبا و پندآموز
🌸"همیشه کاری کنیم که
بعدها افسوس نخوریم"🌸
ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش
داده بودم تازه روی میز گذاشته شده بود و
داشتم اولین لقمههای صبحانه رو سر صبر
میجویدم و قورت میدادم.
پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس
کرد و گفت:
خونه اجارهای چی دارید؟
عباس نگاهی بهش کرد و گفت:
اینجا قهوه خانه است پدر جان، مشاور
املاکی دو تا کوچه آنورتره.
پیرمرد پرسید: اینجا چی میفروشید؟
گفت: صبحانه و ناهار و چای
پیرمرد گفت: یک چای به من بده.
عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت:
صاحبش نیست، برو بعدا بیا!
از رفتار و گفتار پیرمرد میشد تشخیص داد
که دچار آلزایمر است.
صداش کردم پیش خودم و گفتم
بیا بشین اینجا پدر جان.
اومد نشست کنارم و گفت: سلام.
به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام
دادم. گفتم: گرسنه نیستی؟ صبحانه
میخوری؟
گفت: آره میخورم.
به عباس اشاره کردم یک پرس چرخکرده
بیاره.
با پیرمرد مشغول صحبت شدم.
از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت
چیه بگیر تا خونهات کجاست و کدام محله
میشینید؟
میگفت: دنبال خونه اجارهای می گردم
برای رفیقم، صاحبخونه جوابش کرده.
گفتم: رفیقت الان کجاست؟
نمیدونست.
اصلا اسم رفیقش رو هم یادش نبود.!
عباس صبحانه رو با کمی خشم گذاشت
روی میز و رفت.
به پیرمرد گفتم: بخور سرد نشه.
صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش
عباس. گفتم: چرا ناراحت شدی؟!
گفت: تو الان این آدم رو مهمان کردی و
این الان یاد میگیره هر روز بیاد اینجا و
صبحانه طلب کنه.!
گفتم: خاک بر سرت.
این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون
یادش میره که اینجا کجا بوده و اصلا
چی خورده یا نخورده.!
در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه
خواست بهش بده از حسابمون کم کن...
شرمنده شد و سرش رو انداخت پائین.
برگشتم سمت پیرمرد و گفتم:
حاجی چیزی لازم نداری؟
گفت: چای میخوام.
اشک چشمانم رو تار کرده بود.
یاد پدر افتادم که همیشه میرفتیم
شهسوار و چای بهاره سفارش میداد
عاشق چای بهاره بود.
به عباس گفتم:
یک چای بهاره براش بیاره.
نشستم به نگاه کردن پیرمرد.
پدرم رو در وجود اون جستجو میکردم.
پدری که دیگه ندارمش...
بهش گفتم: خونهتون رو بلدی؟
گفت: همین دور و برهاست.!
ازش اجازه گرفتم و جیبهاش رو گشتم.
خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش
بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد.
بهش داستان رو گفتم و گفت؛
سریع خودش رو میرسونه.
نفهمیدیم کی از خونه زده بیرون، اما از
خونه و زندگیش خیلی دور شده بود.
یاد اون شبی افتادم که تهران رو در
جستجوی پدر زیر و رو کردیم...
ساعتها گشتیم و نگاه نگرانمون همه
کوچه ها رو زیر و رو کرده بود.!
یاد اون شبی افتادم که با همه خستگی که
داشتم رفتم اسلامشهر تا پدر رو از مرکزی
که کلانتری ابوسعید تحویلش داده بود به
اونجا تحویل بگیرم.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه
من رو بشناسه ازم تشکر کرد و گفت:
ببخشید اذیت کردم.
یاد آخرین کله پاچهای افتادم که همون
صبح زود و بعد از تحویل گرفتنش از مرکز
مربوطه با هم خوردیم.
یاد روزهای آخر پدر افتادم که هیچکس و
هیچ چیز یادش نبود.!
نه غذا میخواست و نه آب، یاد شبهای
خوفناک بیمارستان افتادم که تا صبح به
پدر نگاه میکردم.
یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم کمکم
باید خودمون رو برای یک مصیبت آماده
کنیم...
پیرمرد رو به پسرش سپردم و خداحافظی
کردم.
تا یکساعت تمام بغضهای این سالها
اشک شدند و از چشم من باریدند.
اشکی که بر سر مزار پدر نریختم.
من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت
این سالها که بغضم رو فرو خوردم،
بدهکارم...!
"آلزایمر"
تمام ماهیت آدمی رو به تاراج میبره."
* در مواجهه با اشخاصی که دچار آلزایمر
هستند، صبور و باشید و مهربان...
اونها قطعا شما و رفتارتون رو فراموش
میکنند اما شما این اشخاص رو هرگز
فراموش نخواهید کرد! * 🦋
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ پیرزن ۱۰۰ ساله اهل دیاله: در پیاده روی اربعین ۷ روزه به کربلا میرسم
✍اونایی که دوبه شک هستید برم یا نرم؟ اگه این کلیپ رو دیدی دلت لرزید، هنوز وقت هست.