بالاترین نذر!
از محضر فقیه زاهد روشن ضمیر، عارف بزرگوار مرحوم آیهٔ الله آقا سید رضا بهاء الدینی رضوان الله تعالی علیه سؤال شد كه به نظر حضرتعالی «بالاترین نذر» چیست؟! فرمودند:
«یك گوسفند قربانی كنید و گوشت آن را یا بین فقرا تقسیم كنید و یا كسانی را كه در جلسه حدیث كسایتان شركت كردهاند، اطعام كنید و یا بخشی از آن را به فقرا بدهید و بخش دیگر آن را اطعام نمایید. سپس عدهای از مؤمنین را جمع كنید و مجلسی را تشكیل دهید و بین اهل آن مجلس «چهارده هزار صلوات» را تقسیم كنید و پس از اتمام صلواتها حدیث كساء خوانده شود».
عرض شد مؤثرتر از این عملی برای رفع مشكلات و استجابت دعا سراغ دارید؟! فرمودند:
«خیر! بالاتر از این، نذری را سراغ ندارم».
📚بالاترین نذر: (طریقه ختم حدیث شریف کساء)، ۱۸؛ ذکر محبوب، ج ۱، ص ۱۰۰.
#صلوات
#حدیث_کساء
#نذر
#بهاءالدینی
#بالاترین_نذر
#ذکر_محبوب
#نسیم_های_گره_گشا
#مسجدالاقصی
💐 به روح ملکوتی و گرهگشای آیت الله سید رضا بهاءالدینی رضواناللهتعالیعلیه صلواتی هدیه بفرمائید.
@masjedolaghsa
ای که دستت میرسد، کاری بُکن!
یکی از اصحاب امام صادق صلوات الله علیه نقل می کند:
«فَقُلتُ: جُعِلتُ فِداكَ، إنّی أذكُرُ الحُسَینَ بنَ عَلِی علیه السلام فَأَی شَیءٍ أقولُ إذا ذَكَرتُهُ؟ فَقالَ: قُل: صَلَّى اللَّهُ عَلَیكَ یا أبا عَبدِ اللَّهِ، تُكَرِّرُها ثَلاثاً: «گفتم: فدایت شوم! من حسین بن على علیه السلام را یاد مىكنم. در هنگام یاد كردن از او، چه بگویم؟
فرمود: «بگو:" صَلَّى اللَّهُ عَلَیكَ یا أبا عَبدِ اللَّهِ " . این ذكر را سه بار تكرار كن» .
📚الأمالی (للطوسی)، ص ۵۴.
🎙 حاج آقا فخر تهرانی ره، زیارت امام حسین علیه السلام را در صحرا و زیر آسمان مکرر انجام می داد و به این عمل بسیار سفارش می کرد و می فرمود:
«شبِ اول قبر خواهید فهمید که سلام دادن به امام حسین علیه السلام زیر آسمان و جایی که اطراف آن باز باشد، چه آثاری دارد.» بسیار دیده می شد که ایشان اشاره به سمت راست و چپ خویش می کرد و سپس رو به قبله می ایستاد و شروع به خواندن زیارت نامه می کرد.
📚فخر پارسایان، ص ۱۴۴.
@masjedolaghsa
#حضرت_رقیه_علیهاالسلام
#مصیبت_عطش
◾️به خدا سخت است بر من که ببینم تو از عطش بال بال میزنی...
در نقلی آمده است:
ظهر عاشورا وقتی که سیدالشهداء علیهالسلام به جهت وداع به خیمه مخدّرات قدم گذاشتند، هر یک را به نوعی تسلی میدادند؛ در آن اثناء، دختر سه ساله آن حضرت از شدت عطش فریاد بر آورد:
يا أبتاه العطش العطش...
آن حضرت از بی تابی آن طفل،به گریه در آمد و او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید وفرمود:
اِصبري يٰا بُنيّة حتّى أتيكِ بِالماء
▪️ای دختر من! صبر کن تا من بروم و برای تو آبی بیاورم.
پس آن حضرت وداع کرد و پا به سوی میدان گذاشت ؛ آن دختر بر در خیمه به انتظار نشست؛ چون آن حضرت از میدان برگشت و به خیمهها رسید، آن دختر مضطر همینکه چشمش به بابای خودش افتاد، بیاختیار خود را بر دامن آن بزرگوار انداخته و عرضه داشت:
يا أبَتاه لعَلّكَ اٰتَيتَنی بِالماء!
▪️ای پدرجان! امیدوارم از برای من جرعه آبی آورده باشی؛
در اینجا بود که سیدالشهداء علیهالسلام دیگر نتوانست جلوی گریه خود را بگیرد و صدای گریه حضرت بلند شد؛ آن دختر هم با گریه پدر گریهاش گرفت.
سیدالشهداء علیهالسلام او را در برگرفت و روی او را بوسید و اشک چشمش را پاک کرده و فرمود:
وَاللّهِ يَعِزُّ عَلَىَّ تَلهّفُكِ
▪️به خدا قسم، بر من سخت است ببینم که از عطش، بال بال میزنی!
پس آن حضرت انگشت خود را در دهان آن صغيره تشنهکام گذاشت و او را تسلی داد.
📚مخزن البکاء ص۶۴۳
📚بحرالمصائب،ج۵ ص۹۹
@masjedolaghsa
#حضرت_رقیه_علیهاالسلام
◾️ بابا نمیدانم...
از جان من این زجرِ زجرآور چه میخواهد؟!
⚡️ مصیبت جانسوزِ جاماندن سهساله آل الله از قافله و اذیتهای زجر ملعون...
راوی گوید:
چون اسراء را به سمت شام میبردیم، در نزدیکی شهر «عسقلان» هوا بسیار گرم شد؛ لشکر پیوسته به اسبان خود آب میدادند و بقیه آب را بر روی زمین میریختند و به اسراء نمیدادند.
دختر خردسال حسین علیهالسلام که فاطمه صغری (رقیه سلاماللهعلیها) نام داشت، خود را به سایه بوتهٔ خاری رسانید و در زیر همان سایه خوابش برد.
وَ تَرکُوها وَ ارْتَحَلوا عَنها
▪️لشکر از آن وادی کوچ کرده و آن دختر را فراموش کردند.
در مسیر، ناگهان زینب کبری سلاماللّهعلیها متوجه شد که آن نازدانه از قافله جا مانده است،
فَبَکتْ و نادَت:
▪️لذا صدای گریه آن بانو بلند شد و فریاد برآورد:
یٰا قَوم! بِاللّهِ عَلیکم إصبِروا هُنَیئةً، فَقَد افتَقَدَتْ إبنَةُ أخی و قُرّةُ عَینی
▪️ای قوم! شما را به خدا قسم میدهم که کمی صبر کنید؛ دختر برادر و نور چشمم گم شده است.
همهمه در بین لشکر بالا گرفت؛ در آن اثنا ، ملعونی به نام «زجر بن قیس» صدایش را بلند کرد و گفت:
من میروم و هر گونه باشد آن دخترک را میآورم.
🔻 راوی گوید:
من همراه زجر به عقب قافله به راه افتادیم؛ از همان دور، نگاهم به آن دخترک افتاد؛ از جای برخاسته بود و دست بر روی سرش گذاشته بود؛ گاهی به اطراف نگاه میکرد و گاه مینشست؛ گاه میدوید و بر روی زمین میافتاد و فریاد میکشید:
یٰا عمّاه! یٰا عَمّتاه! یا أبتاه! یا أُختاه! یا أخاه....
گاه دیگر نمیتوانست راه برود و بر روی ریگهای گرم بیابان میغلطید و پاهایش را با دست میگرفت.
دیدم که تکهای از لباسش را پاره کرد و از شدت حرارت ریگها، به کف پای خود پیچید.
🔻در همین حال بود که زجر به او رسید و با تازیانهاش بر تن آن دختر زد و بر سر او فریاد کشید:
برخیز که اسبم هلاک شد تا تو را پیدا کردم!
بعد دیدم که بر صورت آن دختر سیلی زد و آن دختر ناله « وا أبتاه! وا علیاه!» سر میداد.
در آخر آن دخترک را بر عقب اسب خود انداخت و حرکت کرد.
چون به قافله رسید آن دختر را از همان بالای اسب ، در عقب قافله بر روی زمین انداخت.
📚بحرالمصائب ج۷ ص۲۹۹
📚سرورالمومنین (نسخه خطی) ص۱۶۳
@masjedolaghsa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا