[هر كس به اصل خود مى پيوندد]
اصل ايشان بود آتش ابتدا سوى اصل خويش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فريق جزوها را سوى كل باشد طريق
[هر كس به اصل خود بازمى گردد]
آن كه بوده ست امه الهاويه هاويه آمد مر او را زاويه
مادر فرزند جويان وى است اصلها مر فرعها را در پى است
آب اندر حوض اگر زندانى است باد نشفش مى كند كار كانى است
مى رهاند مى برد تا معدنش اندك اندك تا نبينى بردنش
وين نفس جانهاى ما را همچنان اندك اندك دزدد از حبس جهان
تا إليه يصعد أطياب الكلم صاعدا منا إلى حيث علم
[نيايش بنده، به سوى بارگاه الهى صعود مى كند]
ترتقي أنفاسنا بالمنتقى متحفا منا إلى دار البقا
[پاداش نيايش، مضاعف است]
ثم تاتينا مكافات المقال ضعف ذاك رحمة من ذى الجلال
ثم يلجينا الى امثالها كى ينال العبد مما نالها
هكذا تعرج و تنزل دايما ذا فلا زلت عليه قائما
[گرايش به معنويت، امرى فطرى است]
پارسى گوييم يعنى اين كشش ز آن طرف آيد كه آمد آن چشش
چشم هر قومى به سويى مانده است كان طرف يك روز ذوقى رانده است
[پيوند ميان همجنس ها]
ذوق جنس از جنس خود باشد يقين ذوق جزو از كل خود باشد ببين
[موجودات ناهمجنس كه استعداد تجانس داشته باشند، همجنس مى شوند]
يا مگر آن قابل جنسى بود چون بدو پيوست جنس او شود
همچو آب و نان كه جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسيت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آن را جنس دان
[تجانس ظاهرى دوام ندارد]
ور ز غير جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را
آن كه مانند است باشد عاريت عاريت باقى نماند عاقبت
[سه تمثيل براى ابيات پيشين]
مرغ را گر ذوق آيد از صفير چون كه جنس خود نيابد شد نفير
تشنه را گر ذوق آيد از سراب چون رسد در وى گريزد جويد آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب ليك آن رسوا شود در دار ضرب
[حذر از گندم نمايان جوفروش]
تا زر اندوديت از ره نفگند تا خيال كژ ترا چه نفگند
از كليله باز جو آن قصه را و اندر آن قصه طلب كن حصه را
#داستان_پادشاه_مومن_سوز 7
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_41 طنز و انكار كردن پادشاه جهود و نصيحت ناصحان او را
[شاه جهود اين همه عجايب را ديد ولى از ديدن آنها جز تمسخر و انكار از وى ظاهر نگرديد.] [ناصحين به شاه جهود گفتند در ظلم و جور و ضديت بيش از اين پا فشارى مكن و تا اين اندازه ستيزه را جايز ندان.] [ () از كشتن و سوزاندن مردم صرف نظر كن و آتش براى جان خود تهيه نكن.] [جهود در مقابل اين پند خير خواهانه ناصحين را گرفته در بند نهاد و ظلم اولى را با ظلم دومى پيوند كرد.] [در اين موقع بود كه ندا رسيد اى شاه ستمگر چون كار باين جا رسيد بايست كه قهر و غضب ما در كار رسيدن است.] [و بلا فاصله آتش زبانه كشيده شعله هاى آن بالا رفت تا به چهل گز رسيد و به اطراف جهودان حلقه گشته تمام آنها را سوزانيده خاكستر نمود.] [اصل آنها از آتش بود در آخر نيز به اصل خود بر گشتند.] [آنها از آتش زائيده شده بودند و همواره جزء به راهى مى رود كه بكل خود منتهى گردد.] [ () آنها از آتش زائيده شده بودند كه همواره دم از آتش و دود مى زدند.] [آتشى بودند مؤمن سوز ولى مثل خس و خاشاك بالاخره خويشتن را آتش زدند.] [و آن كه مادرش (هاويه) آخرين طبقه جهنم بوده بالاخره جاى او در كنج هاويه خواهد بود.] [هر مادرى فرزند خود را مى طلبد و هر اصلى فرع خود را مى خواهد و بسوى او متمايل است.] [آب حوض را نگاه كنيد اين آب اگر چه در حوض زندانى شده و از جريان باز مانده نمى تواند به دريا ملحق شود ولى باد كه از رفقاى عنصرى او است كم كم او را به خود جذب نموده و مى برد مى برد كه ثانياً به صورت قطرات باران به دريا برساند.] [باد اين آب محبوس را از حبس رهايى داده و طورى مى برد كه كسى بردن آن را نتواند ديد مى برد تا به معدن اصلى خود برساند.] [تنفس ما هم جانهاى ما را كم كم و بطور غير محسوس از محبس جهان دزديده مى برد.] [همان طور كه خداى تعالى مى فرمايد إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ كلمات پاك بسوى او بالا مى رود اين كلمات از جايى كه ما هستيم صعود كرده و بالا مى رود تا بجايى كه خدا مى داند و بس] [دم ها و نفس هاى ما به يارى پرهيز و تقوى بالا مى رود و تحفه ايست كه از ما به جهان باقى فرستاده مى شود.] [پس از آن به مزد آن چه گفته ايم رحمت خداوند ذو الجلال به اضعاف مضاعف بسوى ما باز مى گردد.] [و همين رحمت ما را وادار مى كند كه ثانياً و ثالثاً كلمات خود را تكرار كنيم و عوض بگيريم تا بنده به درجه اى برسد كه بايد به آن جا ارتقا يابد.] [اين جريان هميشه باقى و اين بالا رفتن كلمات و فرود آمدن رحمت همواره در جريان است.] [الغرض اين كشش و اين جاذبه از طرفى آمده است كه لذت تقوى و محبت را به ما چشانيده اند.] [چشم هر قومى به سويى نگران است كه روزى در آن جا لذت آسايش چشيده است.] [ذوق هر جنس متوجه جنس خود است و جزء ذوقش متوجه كل است.] [و نيز ممكن است چيزى قابليت آن را داشته باشد كه به يك جنس مخصوص برسد و از جنس او گردد.] [چون نان و آب كه از جنس ما نيست ولى هنگامى كه در معده ما رود از جنس ما شده بر ما مى افزايد.] [آب و نان صورت جنسيت ندارد ولى به اعتبار آخرين صورتى كه بخود مى گيرد و تبديل به گوشت و پوست و استخوان مى گردد او را جنس ما مى توان دانست.] [اگر ما متمايل بغير جنس خود شويم شايد آن چيز شبيه به جنس ما است و ذوق به اشتباه متمايل باو شده.] [آن كه مانند جنس ما است عاريه است و باقى نخواهد ماند.] [مرغ اگر از صفيرى كه مى شنود به سمتى متمايل گردد وقتى جنس خود را نيابد صفير به نظرش چون نفير بد صدا خواهد شد.] [تشنه اگر سر آب ديده بطرف او مايل شد وقتى به سراب رسيد از وى گريخته به جستجوى آب مى رود.] [اگر مفلس از زر قلب خوشحال شود در ضراب خانه رسوا و بد حال خواهد شد.] [براى اينكه يك نقد زر اندود ترا فريب ندهد و خيال كج به چاهت نيفكند.] [از كليله و دمنه قصه نخجیران و شیر را بخوان و سهم خود را از پند و نصيحت در آن جستجو كن.]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei