eitaa logo
مستوره | فاطمه مرادی
406 دنبال‌کننده
218 عکس
39 ویدیو
0 فایل
🔹فاطمه مرادی‌ام✌️ 🔹مادرِ نویسنده 🔹دین، ادبیات و سیاست در پیوند با روایت 🌱 🔹ارتباط با من: @fatememoradiam 🔹مدیر آیه‌جان @ayehjaan 🔹من در فضای مجازی: https://zil.ink/fatememoradiam
مشاهده در ایتا
دانلود
. اگر بخوام استادی رو با خیال راحت و اطمینان کامل به کسی معرفی کنم قطعا اون گزینه، استاد بطحایی هستند. برای ثبت‌نام: https://reg.isoa.ir/product/نویسندگی-خلاق/
. برای رسیدن به رویاهات باید یه چیزهایی رو فدا کنی. مگه نه رفیق؟ @masture
روزِ اگر توی این هوا بری کوه و مریض بشی، اینقدر می‌زنمت تا بمیری، مبارک :)) @masture
. جنگ چهرهٔ زنانه ندارد/سوتلانا آلکسیویچ @masture
. مثل هر روز بهش سلام کردم اما برخلاف همیشه نه از سلام خبری بود نه از لبخندی که انتظارش را می‌کشیدم. پاره‌پاره پرسید: «بارون بند اومده؟» بله‌ای گفتم و دست پسرم را گرفتم و راه افتادیم. توی مسیر گوشم به حرف‌های پسرم بود و دلم پیش پیرزن همسایه که روز‌به‌روز بیشتر آب می‌رفت. . قدیم‌ترها مسجد و خرید و پیاده‌روی‌اش قضا نمی‌شد. ولی حالا پاره‌استخوانی خمیده بود که هر قدم‌اش چندثانیه طول می‌کشید. از درِ خانه که بیرون می‌زد مقصدش سکوی کنار باغچه بود که بنشیند به تماشای آدم‌ها و دوختن صبح به شب. اگر هم‌کلامش می‌شدی، تنها چند جمله می‌گفت: «من غریبم. بچه‌هام منو ول کردن و رفتن، اما اینقدر اینجا می‌شینم تا بیان.» و می‌نشست. هر روز. توی سرما و گرما. بی‌‌ذره‌ای ناامیدی. . پسرم را که رساندم پا تند کردم تا دوباره ببینمش. تا سیاهی چشم‌هاش قفل شد روی صورتم، پرسید: «بارون بند اومده؟» لرز پیچید به پاهام: «خیلی وقته. میاین بریم خونه؟ خیلی سرده.» لب‌های کبودِ یخ‌زده‌اش را باز کرد: «نه، منتظر بچه‌هامم، بیان ببینن نیستم ناراحت می‌شن.» صورتش تار شد و چشم‌هام تر... @masture
. در تمام لحظاتی که «تاپ گان» را می‌دیدم، سوالم این بود که چرا ما نباید فیلمی داشته باشیم که امیدبخش و وحدت‌آفرین باشد؟ از میان تمام ویژگی‌های مضمون فیلمنامه، تنها مطالبه‌ام امیدآفرینی بود که متاسفانه در سینمای ایران برعکس عمل می‌شود. . تاپ گان به راحتی جای قهرمان و ضد قهرمان، سلطه‌گر و مدافع، حقیقت و دروغ را عوض می‌کند و حاصلش نشر امید در میان نسل‌های جدید آمریکایی و تحقیر و قلع ویژگی‌های جامعهٔ ایرانی است. @masture
هدایت شده از چیمه🌙
. من توی کست‌باکس به گوش دادم. شما هم این قسمت را گوش کنید. https://castbox.fm/vb/469663610 .
هدایت شده از چیمه🌙
. دوستم توی گروه دوستانه پیام فرستاد که: «به مرحله خب که چی رسیدم؟!» و بعد توضیح داد حس مفیدبودن ندارد و دچار یاس فلسفی شده. هر کدام از اعضای گروه چیزی برای همدلی گفت اما من سکوت کردم. سکوت مطلقی که یعنی دارم فکر می‌کنم و تجربه‌اش را خیلی قبل‌تر داشته‌ام. شاید هم می‌خواستم جواب بهتری دست‌وپا کنم. چیزی که تسکین دهنده یا راهگشا باشد. سوال دوستم به نظر ساده و راحت می‌آمد اما می‌دانستم روزهای پراضطرابی را سپری می‌کند. من در آستانه سی‌سالگی گرفتار بحران که چی‌ها و یاس‌های فلسفی شده بودم. سوال‌ها، تردیدها و ترس‌ها طنابی شده بود دور گردنم و نفس‌هایم را به شماره انداخته بود. نه شجاعت تغییردادن شرایط را داشتم نه جرات رهاکردن چیزهایی که برای داشتنشان عمر، سرمایه و اعتبارم را هزینه کرده بودم. سالها معلم بودم. از شغلم، درآمدم و جایگاهی که داشتم راضی بودم. هم در بین همکارانم محبوبترین بودم هم بین دانش‌آموزان و اولیا. همه چیز خوب بود تا آن لحظه‌ای که وسط حیاط مدرسه ایستادم و به خودم نهیب‌زدم:« داری سی‌ساله می‌شی این تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستی؟!» من آدم طماعی بودم. تمام چیزی که می‌خواستم خیلی بیشتر بود. بهانه آوردم و استعفا دادم‌. توی اوج به همه چیز پشت‌پا زدم. روزهایی که تخصص و پیشنهادهای کاری مدام هیجان‌انگیزتر ازقبل می‌شد. مشکل همان که چی مثلاها بودند باید جواب آن‌ها را می‌دادم و خودم را از طنابی که دورگردنم بود رها می‌کردم. برای دوستم یکی از قسمت‌های پادکست مجتبی شکوری را فرستادم. قسمتی که اسمش امید برفکی بود. شکوری درستایش سرگردانی صحبت می‌کرد و از حیرانی آدم‌ها در مقاطع مختلف زندگی‌شان می‌گفت. به دوستم گفتم گاهی ثبات قدم چیز خوبی نیست. گاهی زندگی ما شجاعت کم دارد، شجاعتی از جنس رهاکردن و پذیرش تغییردادن هرچند به اندازه یک جراحی درد بکشیم و عذاب‌آور باشد. .
. اگر روایت‌نویس یا عکاس هستید لطفا به من پیام بدید. آیدی من در تمام پیام‌رسان‌ها: @fatememoradiam لطفا این استوری رو به دست اهلش برسونید. 🌱 @masture