.
اگر بخوام استادی رو با خیال راحت و اطمینان کامل به کسی معرفی کنم قطعا اون گزینه، استاد بطحایی هستند.
برای ثبتنام:
https://reg.isoa.ir/product/نویسندگی-خلاق/
روزِ اگر توی این هوا بری کوه و مریض بشی، اینقدر میزنمت تا بمیری، مبارک :))
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا
@masture
.
مثل هر روز بهش سلام کردم اما برخلاف همیشه نه از سلام خبری بود نه از لبخندی که انتظارش را میکشیدم. پارهپاره پرسید: «بارون بند اومده؟» بلهای گفتم و دست پسرم را گرفتم و راه افتادیم. توی مسیر گوشم به حرفهای پسرم بود و دلم پیش پیرزن همسایه که روزبهروز بیشتر آب میرفت.
.
قدیمترها مسجد و خرید و پیادهرویاش قضا نمیشد. ولی حالا پارهاستخوانی خمیده بود که هر قدماش چندثانیه طول میکشید. از درِ خانه که بیرون میزد مقصدش سکوی کنار باغچه بود که بنشیند به تماشای آدمها و دوختن صبح به شب. اگر همکلامش میشدی، تنها چند جمله میگفت: «من غریبم. بچههام منو ول کردن و رفتن، اما اینقدر اینجا میشینم تا بیان.» و مینشست. هر روز. توی سرما و گرما. بیذرهای ناامیدی.
.
پسرم را که رساندم پا تند کردم تا دوباره ببینمش. تا سیاهی چشمهاش قفل شد روی صورتم، پرسید: «بارون بند اومده؟» لرز پیچید به پاهام: «خیلی وقته. میاین بریم خونه؟ خیلی سرده.» لبهای کبودِ یخزدهاش را باز کرد: «نه، منتظر بچههامم، بیان ببینن نیستم ناراحت میشن.» صورتش تار شد و چشمهام تر...
#روز_مادر
#زن
#مادر
#غربت
@masture
.
در تمام لحظاتی که «تاپ گان» را میدیدم، سوالم این بود که چرا ما نباید فیلمی داشته باشیم که امیدبخش و وحدتآفرین باشد؟
از میان تمام ویژگیهای مضمون فیلمنامه، تنها مطالبهام امیدآفرینی بود که متاسفانه در سینمای ایران برعکس عمل میشود.
.
تاپ گان به راحتی جای قهرمان و ضد قهرمان، سلطهگر و مدافع، حقیقت و دروغ را عوض میکند و حاصلش نشر امید در میان نسلهای جدید آمریکایی و تحقیر و قلع ویژگیهای جامعهٔ ایرانی است.
#معرفی_فیلم
@masture
هدایت شده از چیمه🌙
.
من توی کستباکس به #امید_برفکی
گوش دادم. شما هم این قسمت را گوش کنید. https://castbox.fm/vb/469663610
.
هدایت شده از چیمه🌙
.
دوستم توی گروه دوستانه پیام فرستاد که: «به مرحله خب که چی رسیدم؟!» و بعد توضیح داد حس مفیدبودن ندارد و دچار یاس فلسفی شده. هر کدام از اعضای گروه چیزی برای همدلی گفت اما من سکوت کردم. سکوت مطلقی که یعنی دارم فکر میکنم و تجربهاش را خیلی قبلتر داشتهام. شاید هم میخواستم جواب بهتری دستوپا کنم. چیزی که تسکین دهنده یا راهگشا باشد.
سوال دوستم به نظر ساده و راحت میآمد اما میدانستم روزهای پراضطرابی را سپری میکند. من در آستانه سیسالگی گرفتار بحران که چیها و یاسهای فلسفی شده بودم. سوالها، تردیدها و ترسها طنابی شده بود دور گردنم و نفسهایم را به شماره انداخته بود. نه شجاعت تغییردادن شرایط را داشتم نه جرات رهاکردن چیزهایی که برای داشتنشان عمر، سرمایه و اعتبارم را هزینه کرده بودم.
سالها معلم بودم. از شغلم، درآمدم و جایگاهی که داشتم راضی بودم. هم در بین همکارانم محبوبترین بودم هم بین دانشآموزان و اولیا. همه چیز خوب بود تا آن لحظهای که وسط حیاط مدرسه ایستادم و به خودم نهیبزدم:« داری سیساله میشی این تمام چیزی بود که از زندگی میخواستی؟!» من آدم طماعی بودم. تمام چیزی که میخواستم خیلی بیشتر بود. بهانه آوردم و استعفا دادم. توی اوج به همه چیز پشتپا زدم. روزهایی که تخصص و پیشنهادهای کاری مدام هیجانانگیزتر ازقبل میشد.
مشکل همان که چی مثلاها بودند باید جواب آنها را میدادم و خودم را از طنابی که دورگردنم بود رها میکردم. برای دوستم یکی از قسمتهای پادکست مجتبی شکوری را فرستادم. قسمتی که اسمش امید برفکی بود. شکوری درستایش سرگردانی صحبت میکرد و از حیرانی آدمها در مقاطع مختلف زندگیشان میگفت. به دوستم گفتم گاهی ثبات قدم چیز خوبی نیست. گاهی زندگی ما شجاعت کم دارد، شجاعتی از جنس رهاکردن و پذیرش تغییردادن هرچند به اندازه یک جراحی درد بکشیم و عذابآور باشد.
#امید_برفکی
.
.
اگر روایتنویس یا عکاس هستید لطفا به من پیام بدید.
آیدی من در تمام پیامرسانها: @fatememoradiam
لطفا این استوری رو به دست اهلش برسونید. 🌱
@masture