eitaa logo
مستوره | فاطمه مرادی
407 دنبال‌کننده
234 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔹فاطمه مرادی‌ام✌️ 🔹مادرِ نویسنده 🔹دین، ادبیات و سیاست در پیوند با روایت 🌱 🔹ارتباط با من: @fatememoradiam 🔹مدیر آیه‌جان @ayehjaan 🔹من در فضای مجازی: https://zil.ink/fatememoradiam
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🤲🏻 @masture
. ✨ آقا امیرالمؤمنین (ع): کاری به موفقیت می‌رسد که پنهان بماند. @masture | غُررالحکم،حدیث۱۷۹۶
. روزی می‌رسه که توی قدس نماز بخوانیم. 🇵🇸
. 📚 چیزی برای از دست دادن ندارید جز جان‌هایتان ✍🏻 سعاد العامری @masture
. امشب شب عجیبی بود. دخترم سوال کرد «به نظرت نویسندگی ارثیه؟» چطور را که پرسیدم کاغذهای دست‌نویسش را نشانم داد. یادداشتهای کوچکی دربارهٔ روزمرگی‌هایش نوشته بود. همه را خواندم. خوب نوشته بود و تروتمیز. قبل از آن‌که بخواهم لحظه‌ای به نوشتن و دنیای نویسندگی فکر کند، او ژن‌هایش را به تمامی دریافت کرده بود. این‌جور وقت‌ها حسی تکراری را تجربه می‌کنم. حسی که اسمش را می‌گذارم «تکانه». شبیه ایستی بلند به جریان بی‌وقفهٔ حرکت و غفلت از حواشی اطراف. دلم می‌خواهد بخاطر دخترم، بخاطر پسرم که ژن‌هایم را تکثیر کرده و می‌کنند خوب باشم. خودم را بردارم و ببرم بالای کوهی و صاحب آسمانها و زمین را صدا کنم که ببین باز هم غبار گرفته‌ام. پاکم کن. و پاک بشوم مثل وقتی که تازه به این دنیا آمده بودم. آن‌وقت برگردم و توی آن چشم‌های درشت قهوه‌ای زل بزنم که‌ «تموم سلولهای من، اخلاق و رفتارام، تموم وجودم به شما می‌رسه.» اما این‌بار بی‌اینکه بترسم. @masture
. هر وقت بلا و سختیِ امتحان، گلو را سخت بفشارد؛ زمانِ نزدیک خواهد بود‌! علی‌علیه‌السلام @masture|غررالحکم،حدیث۵۴۵۵
. 📚 لذتی که حرفش بود ✍🏻 پیمان هوشمندزاده @masture
قسم به شباهنگام مجاهدان به هنگامهٔ نواختن شیپور جنگ‌ها قسم به لحظه خشم مستضعفان و لحظه بیرون آمدن دست خدا از آستین مظلومان قسم به لحظه پیچیدن نوای هوهوی ذوالفقار در دشت ساکت مستکبران سر درگریبان فرو و سوگند به سرریز شدن یک‌باره‌ صبر شیعیان که ما عمری منتظر این شب بودیم دهه‌ها و قرن‌های متمادی صبر در گلویمان حناق شده بود بغض در گلویمان سنگ شده بود. از پس ترور دانشمندان‌مان در کف تهران و کشته‌شدن ژنرال‌هایمان در شام از پس دیدن کودکان خونین و زنان گریان مسلمان حالا وقت نبرد رسیده؛ ما منتقم تمام مستضعین تاریخ‌ایم. تمام آن‌ها که قرن‌ها زنجیر بر گرده‌هاشان افکندید. حالا ورق برگشته؛ ما امت محمد را به ضرب موشک‌های سال‌ها انتظار کشیده در انبارها، از چنگال خونین جهود نجات خواهیم بخشید. امروز مجاهدان علی، سربند بسته و شمشیر حمایل کرده، هوس خیبری دیگر دارند. پس راه فراری برایتان نیست. پایگاه‌هایتان خاکستر و خانه‌هایتان بر سرتان خراب خواهد شد؛ که ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت. «مهدی مولایی»
مادرانی که تمام نخواهند شد امشب خانمی شصت‌ساله کنارم نشسته. می‌گوید دلم می‌خواهد مثل پدرم قرآن بخوانم اما سواد ندارم. کوچک که بودم پشت دار قالی نشستم و کلی ترنج لاکی بافتم. بعد هم شوهر کردم و زود مادر شدم. تمام وقتم را گذاشتم برای بزرگ کردن بچه‌هام. حالا هربار که دلم پر می‌کشد برای کلام‌الله، کتاب را می‌گذارم روبه‌روم و به آیه‌ها نگاه می‌کنم. فقط نگاه. بلد که نیستم بخوانم. این ماه روزه که دخترم ختمِ قرآن می‌کرد، رو کردم به خدا که: «من عمرمو گذاشتم برا دختر و پسرام، می‌شه ثواب یه آیه‌شونو بدی به من؟» دلم می‌خواست بگویم مادر من! شما در بچه‌ها و بچه‌هایشان تکثیر شده‌ای! ثواب‌ها در راه است. حسرت چه می‌خوری؟! @masture
قبل از نگاه: دخترِ سر میز خیره شد به چشمهام: «کله‌گی شارژرتونو می‌شه ببینم؟» نشانش دادم. نوک انگشت سبابه و شست را فشار داد روی چسب بینی‌اش: «می‌شه استفاده کنم؟» عزم کرده‌ام بگویم شارژر گوشی‌، مثل ناموس‌ نداشته‌ام است؛ به احدی اجازهٔ استفاده نداده‌ام. اما چراغ چشمک‌زن گوشی‌اش داد می‌زند که در حال خاموشی‌ست. کله‌گی را می‌دهم بهش و منت می‌گذارم سر اوس کریم: «چون تو گفتی گره از کار دیگران وا کنید ها!» بعد از نگاه: گوشی‌ام زنگ می‌خورد. مدیر مدرسهٔ دخترم بی‌معطلی جمله ردیف می‌کند: «بچه‌ها تعدادشون کمه! تعطیلن. بیاین دنبالشون.» زیرچشمی، نگاهش می‌کنم که دمت گرم! کارهام ماند و روزم خراب شد! پیامک دوستم می‌افتد روی صفحه: «بمون کتابخونه. می‌رم دخترا رو میارم.» خجالت می‌کشم. سر می‌اندازم پایین و توی دلم می‌گویم: «غلط کردم!» @masture