.
✨ آقا امیرالمؤمنین (ع):
کاری به موفقیت میرسد که پنهان بماند.
@masture | غُررالحکم،حدیث۱۷۹۶
.
امشب شب عجیبی بود. دخترم سوال کرد «به نظرت نویسندگی ارثیه؟» چطور را که پرسیدم کاغذهای دستنویسش را نشانم داد. یادداشتهای کوچکی دربارهٔ روزمرگیهایش نوشته بود.
همه را خواندم. خوب نوشته بود و تروتمیز. قبل از آنکه بخواهم لحظهای به نوشتن و دنیای نویسندگی فکر کند، او ژنهایش را به تمامی دریافت کرده بود.
اینجور وقتها حسی تکراری را تجربه میکنم. حسی که اسمش را میگذارم «تکانه». شبیه ایستی بلند به جریان بیوقفهٔ حرکت و غفلت از حواشی اطراف.
دلم میخواهد بخاطر دخترم، بخاطر پسرم که ژنهایم را تکثیر کرده و میکنند خوب باشم. خودم را بردارم و ببرم بالای کوهی و صاحب آسمانها و زمین را صدا کنم که ببین باز هم غبار گرفتهام. پاکم کن.
و پاک بشوم مثل وقتی که تازه به این دنیا آمده بودم. آنوقت برگردم و توی آن چشمهای درشت قهوهای زل بزنم که «تموم سلولهای من، اخلاق و رفتارام، تموم وجودم به شما میرسه.» اما اینبار بیاینکه بترسم.
@masture
مادرانی که تمام نخواهند شد
امشب خانمی شصتساله کنارم نشسته. میگوید دلم میخواهد مثل پدرم قرآن بخوانم اما سواد ندارم. کوچک که بودم پشت دار قالی نشستم و کلی ترنج لاکی بافتم. بعد هم شوهر کردم و زود مادر شدم. تمام وقتم را گذاشتم برای بزرگ کردن بچههام. حالا هربار که دلم پر میکشد برای کلامالله، کتاب را میگذارم روبهروم و به آیهها نگاه میکنم. فقط نگاه. بلد که نیستم بخوانم. این ماه روزه که دخترم ختمِ قرآن میکرد، رو کردم به خدا که: «من عمرمو گذاشتم برا دختر و پسرام، میشه ثواب یه آیهشونو بدی به من؟» دلم میخواست بگویم مادر من! شما در بچهها و بچههایشان تکثیر شدهای! ثوابها در راه است. حسرت چه میخوری؟!
@masture
قبل از نگاه:
دخترِ سر میز خیره شد به چشمهام: «کلهگی شارژرتونو میشه ببینم؟» نشانش دادم. نوک انگشت سبابه و شست را فشار داد روی چسب بینیاش: «میشه استفاده کنم؟»
عزم کردهام بگویم شارژر گوشی، مثل ناموس نداشتهام است؛ به احدی اجازهٔ استفاده ندادهام. اما چراغ چشمکزن گوشیاش داد میزند که در حال خاموشیست. کلهگی را میدهم بهش و منت میگذارم سر اوس کریم: «چون تو گفتی گره از کار دیگران وا کنید ها!»
بعد از نگاه:
گوشیام زنگ میخورد. مدیر مدرسهٔ دخترم بیمعطلی جمله ردیف میکند: «بچهها تعدادشون کمه! تعطیلن. بیاین دنبالشون.»
زیرچشمی، نگاهش میکنم که دمت گرم! کارهام ماند و روزم خراب شد! پیامک دوستم میافتد روی صفحه: «بمون کتابخونه. میرم دخترا رو میارم.»
خجالت میکشم. سر میاندازم پایین و توی دلم میگویم: «غلط کردم!»
@masture
رفقا و گرامیان سلام.
یه دردودل کوچیک بکنم؟
من تنها جایی که همیشه مینوشتم، اینستاگرام بود. وقتی فیلتر شد و همسایههای صفحهم زیاد شد، معذب شدم و دلم خواست شخصینویسیهام رو توی کانال جمعوجورتری بذارم.
خیلی از شما بهم محبت داشتید، اگر یادداشتی نوشتم، جستار یا روایت و مموآری، منتشرش کردید و تعداد همسایهها و همخونههای اینجا هم زیاد شد.
منتدار همهتونم و نمیخوام غر بزنم. اما رفقا! بزرگواران! گرامیان! اگه یه نویسنده یا شبهنویسنده متنی به اشتراک میذاره، واسهش از جونش، تجربهٔ زیستهش و نیمچه مهارتهاش صرف کرده. حداقل حمایت و همدلیای که میشه باهاش داشت اینه که کلماتش رو بی ذکر اسم جایی منتشر نکنیم یا بیاذنش برای کار فرهنگی و غیره استفاده نکنیم.
گاهی میبینم و میشنوم که به متنهام لطف داشتید و ازشون استفاده کردید، اما بیاینکه حق مالکیت مادی و معنویش رو رعایت کنید.
دلم خواست اینها رو بنویسم و بگم هوای نویسندهجماعت رو داشته باشید. اونها هم دارن کار خلاقه میکنن عین نقاش، مستندساز و باقی هنرمندها.
ارادت 💚
کلمهچین مستوره
@masture