قسم به شباهنگام مجاهدان
به هنگامهٔ نواختن شیپور جنگها
قسم به لحظه خشم مستضعفان
و لحظه بیرون آمدن دست خدا از آستین مظلومان
قسم به لحظه پیچیدن نوای هوهوی ذوالفقار
در دشت ساکت مستکبران سر درگریبان فرو
و سوگند به سرریز شدن یکباره صبر شیعیان
که ما عمری منتظر این شب بودیم
دههها و قرنهای متمادی
صبر در گلویمان حناق شده بود
بغض در گلویمان سنگ شده بود.
از پس ترور دانشمندانمان در کف تهران
و کشتهشدن ژنرالهایمان در شام
از پس دیدن کودکان خونین و زنان گریان مسلمان
حالا وقت نبرد رسیده؛ ما منتقم تمام مستضعین تاریخایم. تمام آنها که قرنها زنجیر بر گردههاشان افکندید. حالا ورق برگشته؛ ما امت محمد را به ضرب موشکهای سالها انتظار کشیده در انبارها، از چنگال خونین جهود نجات خواهیم بخشید. امروز مجاهدان علی، سربند بسته و شمشیر حمایل کرده، هوس خیبری دیگر دارند. پس راه فراری برایتان نیست. پایگاههایتان خاکستر و خانههایتان بر سرتان خراب خواهد شد؛ که ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت.
«مهدی مولایی»
مادرانی که تمام نخواهند شد
امشب خانمی شصتساله کنارم نشسته. میگوید دلم میخواهد مثل پدرم قرآن بخوانم اما سواد ندارم. کوچک که بودم پشت دار قالی نشستم و کلی ترنج لاکی بافتم. بعد هم شوهر کردم و زود مادر شدم. تمام وقتم را گذاشتم برای بزرگ کردن بچههام. حالا هربار که دلم پر میکشد برای کلامالله، کتاب را میگذارم روبهروم و به آیهها نگاه میکنم. فقط نگاه. بلد که نیستم بخوانم. این ماه روزه که دخترم ختمِ قرآن میکرد، رو کردم به خدا که: «من عمرمو گذاشتم برا دختر و پسرام، میشه ثواب یه آیهشونو بدی به من؟» دلم میخواست بگویم مادر من! شما در بچهها و بچههایشان تکثیر شدهای! ثوابها در راه است. حسرت چه میخوری؟!
@masture
قبل از نگاه:
دخترِ سر میز خیره شد به چشمهام: «کلهگی شارژرتونو میشه ببینم؟» نشانش دادم. نوک انگشت سبابه و شست را فشار داد روی چسب بینیاش: «میشه استفاده کنم؟»
عزم کردهام بگویم شارژر گوشی، مثل ناموس نداشتهام است؛ به احدی اجازهٔ استفاده ندادهام. اما چراغ چشمکزن گوشیاش داد میزند که در حال خاموشیست. کلهگی را میدهم بهش و منت میگذارم سر اوس کریم: «چون تو گفتی گره از کار دیگران وا کنید ها!»
بعد از نگاه:
گوشیام زنگ میخورد. مدیر مدرسهٔ دخترم بیمعطلی جمله ردیف میکند: «بچهها تعدادشون کمه! تعطیلن. بیاین دنبالشون.»
زیرچشمی، نگاهش میکنم که دمت گرم! کارهام ماند و روزم خراب شد! پیامک دوستم میافتد روی صفحه: «بمون کتابخونه. میرم دخترا رو میارم.»
خجالت میکشم. سر میاندازم پایین و توی دلم میگویم: «غلط کردم!»
@masture
رفقا و گرامیان سلام.
یه دردودل کوچیک بکنم؟
من تنها جایی که همیشه مینوشتم، اینستاگرام بود. وقتی فیلتر شد و همسایههای صفحهم زیاد شد، معذب شدم و دلم خواست شخصینویسیهام رو توی کانال جمعوجورتری بذارم.
خیلی از شما بهم محبت داشتید، اگر یادداشتی نوشتم، جستار یا روایت و مموآری، منتشرش کردید و تعداد همسایهها و همخونههای اینجا هم زیاد شد.
منتدار همهتونم و نمیخوام غر بزنم. اما رفقا! بزرگواران! گرامیان! اگه یه نویسنده یا شبهنویسنده متنی به اشتراک میذاره، واسهش از جونش، تجربهٔ زیستهش و نیمچه مهارتهاش صرف کرده. حداقل حمایت و همدلیای که میشه باهاش داشت اینه که کلماتش رو بی ذکر اسم جایی منتشر نکنیم یا بیاذنش برای کار فرهنگی و غیره استفاده نکنیم.
گاهی میبینم و میشنوم که به متنهام لطف داشتید و ازشون استفاده کردید، اما بیاینکه حق مالکیت مادی و معنویش رو رعایت کنید.
دلم خواست اینها رو بنویسم و بگم هوای نویسندهجماعت رو داشته باشید. اونها هم دارن کار خلاقه میکنن عین نقاش، مستندساز و باقی هنرمندها.
ارادت 💚
کلمهچین مستوره
@masture
سلام. روزتون بهخیر.
دوستان! کسی اینجا روانپزشک یا روانشناس هست؟ میخواستم دربارهٔ مسئلهای مشورت بگیرم. 🌹
@fatememoradiam
یک:
تابستان ١٣٧٩ بود. از صبح که بیدار شدم چشمهای بابا فرق داشت. ته دلم حفرهای باز شده بود و هرچی روزهام را بالا و پایین میکردم، نمیفهمیدم چه دستهگلی به آب دادم. صبحانه که خوردم، صدای بم مردانهاش ریخت توی وجودم: «چرا اینا رو توی سررسیدت نوشتی؟!» دستش روی صفحهای بود که ماجرای دعوایمان را نوشته بودم. آب دهانم را قورت دادم: «وقتی مینویسمشون، حالم خوب میشه.» دفتر را بست و دیگر پس نداد.
دو:
آذر ١٤٠٢ بود. رفته بودم خانهٔ بابا. شام را که خوردیم، دستی به ریشهای سوزنیاش کشید: «نوشتهت رو بیار بخونم!» فایل ورد را باز کردم و گذاشتم روبهرویش. قلبم محکم میزد و دهانم خشک شده بود. منتظر بودم صدای بم مردانهاش بریزد توی وجودم: «چرا اینا رو نوشتی؟!» خواندنش که تمام شد، با چشمهای درشت خرماییاش زل زد بهم: «وقتی خوندمش، حالم بهتر شد بابا. بازم بنویس.» رفت خط اول و گوشی را پس نداد.