eitaa logo
🌹📿تلاوت قرآن ومطالب اموزنده📿🌹 سرباز باشیم نه سربار امام
430 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
129 ویدیو
6 فایل
،🌹🌹مطالب دینی ومفید ومتنوع🌹🌹.، جهت تبادل و تبلیغ: @seremitunes پیشنهادات،انتقاد ها و حمايت جهت ارتقای کانال: @ashg1100
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺🌺روایتی ترسناک بعد از مرگ🌺🌺🌺 به شما پیشنهاد می کنم که این مطلب را بخوانید ٬ من که خودم به شخصه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. مرحوم آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود : من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان قشقایی درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند . به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه در بیرون اصفهان به قبرستان تخت فولاد بروم و قدری در عالم مرگ و ارواح تفکر کنم . عادت من این بود که شبهای پنجشنبه و جمعه به قبرستان تخت فولاد می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد از آن چند ساعتی استراحت نموده ٬ و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خواستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان بر می گشتم . آیت الله گلپایگانی می فرمود : شبی از شبهای زمستان که هواسرد بود و برف هم می آمد .من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم .و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادت گردم ٬ در این حال مقبره را زدند تا جنازه ای را که از بستگان صاحبان مقبره بود و از اصفهان آورده بودند ٬ آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغول تلاوت شد . من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم ٬ دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مرده شدند. عین عبارت آن عالم ربانی این است که : چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید ٬ و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را را متزلزل می کرد . نمی دانم اهل چه معصیت بود ؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود ؟ و ابدا قاری قرآن اطلاعی نداشت ٬ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت . من از مشاهده ی این منظره از حال رفتم ٬ بدنم می لرزید ٬ رنگم پرید و هر چه به قاری قرآن اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم ٬ او نمی فهمید ٬ هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد . بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن ٬ من می خواهم بروم. گفت : آقا هوا سرد است ُ برف روی زمین را پوشانیده و در راه گرگ است تو را می درد. هرچه می خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم ٬ او ادراک نمی کرد . به ناچار خود را به در اتاق کشاندم ٬ در را باز کردم و خارج شدم . و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم ٬ رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم . مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان می آمدند حجره و عیادت می کردند و به من دوا می دادند . جهانگیر خان برای من کباب باد می زد و به زور به حلق من فرو می برد تا کم کم قدری قوت گرفتم . دوستان عزیز این حالت آقای گلپایگانی را مکاشفه می گویند که خداوند به خاطر لطفی که به ایشان داشتند چشمان برزخی ایشان را باز کرد تا توانست این صحنه ها را ببیند. ۱) جمال عرفان ٬ ص ۶۹ ٬ به نقل از معاد شناسی ٬ ج۱ ٬ ص ۱۴۲.    -   در محضر لاهوتیان ٬ ص۱۵۶
واقعه عجیب در عالم برزخ علامه سید محمد حسین طباطبایی صاحب تفسیر المیزان نقل کرده که : استاد ما عارف برجسته « حاج میرزا علی آقا قاضی » می گفت :  در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما ٬ مادر یکی از دخترهای افَنْدِی ها ( سنّی های دولت عثمانی ) فوت کرد. این دختر در مرگ مادر ٬ بسیار ضجّه و گریه می کرد ٬ و جداً ناراحت بود ٬ و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادرش آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه ی حاضران به گریه افتادند . هنگامی که جنازه ی مادر را در میان قبر گذاشتند ٬ دختر فریاد می زد : من از مادرم جدا نمی شوم ٬ هر چه می خواستند او را آرام کنند ٬ مفید واقع نشد ٬ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند ٬ ممکن است جانش به خطر بیفتد ٬ سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند ٬ و دختر هم پهلوی مادر در قبر بماند ٬ ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند ٬ و فقط روی قبر را با تخته ای بپوشانند ٬ و دریچه ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر ٬ کنار مادر خوابید ٬ فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند به سر دختر چه آمده است ٬ دیدند تمام موهای سرش سفید شده است. پرسیدند : چرا اینطور شده ای ؟ در پاسخ گفت : شب کنار جنازه ی مادرم در قبر خوابیدم ٬ ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و یک شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد ٬ آن دو فرشته مشغول سوال از عقاید مادرم شدند و او جواب می داد ٬ سوال از توحید نمودند ٬ جواب درست داد ٬ سوال از نبوت نمودند ٬ جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله (ص) است . تا اینکه پرسیدند : امام تو کیست ؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت :« من امام او نیستم » ( آن مرد محترم ٬ امام علی (ع) بود . )  در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم. مرحوم قاضی می فرمود : چون تمام طایفه ی آن دختر ٬ در مذهب اهل تسنّن بودند ٬ تحت تاثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند ( زیرا این واقعه با مذهب تشیَع ٬ تطبیق می کرد ) و خود آن دختر ٬ جلوتر از آنها به مذهب تشیّع ٬ اعتقاد پیدا کرد. ۱ ۱) معادشناسی علامه محمد حسین تهرانی ٬ ج۳ ٬ ص۱۱۰ -  داستان دوستان ٬ ج۵ ٬ ص ۲۱۷
🌸رام کردن همسر سخت تر است یا ببر🌸🌺داستان جالب🌺🌸 زنی  دانای شهرشان شکایت کرد که رفتارش همسرش  غیر قابل تحمل است و می خواهد از او جداشود. دانای شهر وقتی دلایل زن را شنید گفت : حق با توست اما به یک شرط می توانم ترا از شر شوهرت نجات دهم واورا وادارم که ترا طلاق دهد. زن با خوشحالی گفت: هر شرطی باشد می پذیرم . دانا گفت :شرط من این ا ست که فقط یک نخ از سبیل ببر زنده بکنی وبرای من بیاوری ...زن نومیدانه گفت :چنین کاری غیر ممکن است و با ناراحتی آنجارا ترک کرد . غمزده وناامید کنار رودخانه رفت و زانوی غم بغل گرفت وشروع به گریه کردچوپانی از آنجا عبور می کرد زن را با آن حالت دید وعلت را جویا شد . زن  ماجرا را باز گو نمود .چوپان هم ابراز تاسف کرد وگفت : من فقط می دانم که دراین کوه یک ببر خطرناک وبسیار وحشی وجود دارا که بارها به گله من دستبرد زده ودر غاری زندگی می کند نشانی غار را به زن داد و از آنجا دورشد  .ز ن اندیشه ای کرد و به خانه باز گشت فردای آن روز مقداری گوشت تهیه کرد و به نزدیکی غار ببر رفت. گوشت را روی تخته سنگی گذاشت و خودش با فاصله ی نسبتا"زیادی از گوشت ایستاد بوی گوشت به مشام ببر رسید ازغار خاج شد وگوشت راخورد ونگاهی به زن انداخت وبه غار بازگشت .زن  فردا و روزهای بعد این کار را تکرار می کرد با این تفاوت که فاصله خود را با ببر نزدیک و نزدکتر می نمود به طوری که پس از مدتی ببر را رام نمود وسر ببر را دردامن می گرفت وببر استراحت می کرد روزی زن تصمیم گرفت تا نخی از سبیل ببر را بکند وبه مراد وآرزوی دیرین خود برسد ویا با حمله ببر از این زندگی فلاکت بار راحت شود دست لرزان خودرا به یکی از نخهای سبیل ببر نزدیک کرد وبا دلهره زیاد نخی را کند ببر کمی پوزه خود را لرزاند وعکس العمل دیگری نشان نداد زن خوشحال شد وبا ببر خداحافظی کرد  و با شادی هرچه تمامتر به خانه دانای شهر رفت ونخ سبیل ببر را به او داد. دانا ماجرا را پرسید و زن از ابتدا تا انتها برای او شرح داد . دانای شهر گفت: آفرین بر تو  با این کار ثابت کردی که نیازی نیست از همسرت جدا شوی . زن باحیرت پرسید چطور ؟ دانا گفت : آیا همسرت از  ببر وحشی تر است ؟ تو که توانستی با رفتارت ببر وحشی را مسخر خودکنی چطور نمی توانی یک انسان را رام کنی ورفتارش را مطابق میل خود تغییر دهی؟زن با دستی پر وقدرتی فوق العاده به خانه بازگشت وزندگی خوشی را بنیان نهاد....
ولادت طبیب دلها امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد
🖤ثواب زیارت فاطمه معصومه سلام الله 🖤 أَبِي ره قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ قَبْرِ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ فَقَالَ مَنْ زَارَهَا فَلَهُ اَلْجَنَّةُ زائر قبر فاطمه معصومه سلام الله علیها برای او بهشت است🖤در شب شهادت حمد و فاتحه فراموش نشود🖤 .
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب عمه سادات زندگانی حضرت معصومه سلام الله علیها عناوین اصلی کتاب شامل: اشاره؛ سخن ناشر؛ فصل اوّل: تاریخ قم ؛ فصل دوم: زندگی حضرت معصومه علیها السلام ؛ فصل سوم:زیارت حضرت معصومه علیها السلام ؛ فصل چهارم :کرامات حضرت معصومه علیها السلام ؛ فصل پنجم امام زادگان مدفون در قم ؛ فصل ششم: مساجد معروف و شخصیّت هاو پادشاهان مدفون در قم ؛ منابع http://www.ghbook.ir/Book/621
🖤🌺شفاي يكي از خدام حرم حضرت معصومه سلام الله🌺🖤 اين كرامت كه به حد تواتر رسيده از اين قرار است: كه يكي از خدام حضرت معصومه سلام الله علیها بنام ((ميرزا اسد الله)) به سبب ابتلاي به مرضي انگشتان پايش سياه شده بود;جراحان اتفاق نظر داشتند كه بايد پاي او بريده شود تا مرض به بالاتر از آن سرايت نكند, قرار شد كه فرداي آن روز پاي او را جراحي نمايند. ميرزا اسد الله گفت: حال كه چنين است امشب مرا ببريد حرم مطهر دختر موسي بن جعفر عليه السلام. او را به حرم بردند; شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پاي ضريح از درد پا مي ناليد تا نزديك صبح, ناگهان خدام صداي ميرزا را شنيدند كه مي گويد: در حرم را باز كنيد حضرت مرا شفا داده, در را باز كردند ديدند او خوشحال و خندان است. او گفت: درعالم خواب ديدم خانمي مجلله آمد به نزد من و گفت چه مي شود ترا؟ عرض كردم كه اين مرض مرا عاجز نموده و از خداي شفاي دردم يا مرگ را مي خواهم, آن مجلله گوشه مقنعه خود را بر روي پاي من كشيد و فرمود: شفا داديم ترا. عرض كردم شما كيستيد؟ فرمودند: مرا نمي شناسي؟! و حال آنكه نوكري مرا مي كني; من فاطمه دختر موسي بن جعفرم. بعد از بيدار شدن, قدري پنبه در آنجا ديده بود آن را برداشته و به هر مريضي ذره اي از آن را مي دادند و به محل درد مي كشيد,شفا پيدا مي كرد. او مي گويد: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتي كه سيلابي آمد و آن خانه را خراب كرد و آن پنبه از بين رفت و ديگر پيدا نشد . 🖤انوار المشعشعين، محمدعلي قمي، 🖤 @mtalbdine
برترین جهاد امت من انتظار فرج است.... حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
🌹 مطالب جذاب و قصه دینی🌹 ،🌹🌹مطالب دینی ومفید ومتنوع🌹🌹.، https://eitaa.com/mtalbdine