#ما_منتظر_صبح_ظهوریم
#با_مهدی_علیه_السلام
#اولین_بار_در_تلگرام
#قصه_های_مهدوی
#با_نجم_الثاقب
#با_شهید_ثانی
#منتظر_ظهور
#تشرفات
🔷🔶 #نجات_شهید_ثانی_در_بیابان_توسط_امام_زمان_علیه_السلام
👈🏼👈🏼 مرحوم #محدث_نوری، در کتاب شریف #نجم_الثاقب، در حکایت شصت وهفتم، داستان تشرف شهیدثانی را در شب چهارشنبه، دهمربیعالأول ۹۰۶ق، اینگونه مینویسد:
➖ مرحوم #شهید_ثانی بههمراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه بهجایی بهنام #رمله رسیدند.
شهید خواست بهمسجدی که معروف به #جامع_ابیض است، بهجهت زیارت نمودنِ انبیایی که در آنجا مدفون هستند، برود.
پس از ورود، مشاهده نمود که درب ورودی، قفل است و هیچکسی در مسجد نیست.
➖ دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. بهاعجاز الهی در باز شد.
داخل مسجد شد و مشغول بهنماز و دعا گردید.
پس از انجام اعمالش، بهخاطر توجّهاش بهسوی خداوند متعال،
متوجّه شد که کاروان رفته و هیچکسی از آنها نمانده، لذا از قافله خود جا ماند.
➖ نمیدانست باید چه کند؟! و در مورد رسیدن به آنکاروان فکر میکرد؛ چرا که وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته بود!
شروع بهپیاده رفتن بهدنبال کاروان کرد، و به راه افتاد تا اینکه از پیاده رفتن خسته شد و بهآنها نرسید و از دور هم آنها را نمیدید.
➖ وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود، ناگهان مردی را دید که بهطرف او میآمد، که سوار بر سوار استری است.
وقتی بهاو رسید، فرمود:
«پُشت سر من سوار شو [تا تو را بهکاروان، برسانم]».
➖ ایشان، وی [=شهید ثانی _رحمهالله_] را ردیف خود سوار، و مانند برق، در مدّت کوتاهی، بهکاروان رسانده، او را از استر پیاده کرد و بهاو فرمود:
«پیش دوستانت برو».
او هم پیاده شد و وارد کاروان گردید.
➖ شهید میگوید:
«در جستجوی آن بودم که در بین راه، او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم».
📚 نجم الثاقب، محدّثنوری، (انتشارات مسجدمقدسجمکران، چاپ اوّل، ۱۳۷۵ش)، ص۵۹۸_۵۹۹
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar