📣 مطالب متنوع و مفید 💐
لطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو بر
ِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شد و از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشید و گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🍇🍇🍇🍇🍇
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
لطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو بر
گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
طرف فلسطین اشغالی میرن وما دوتا راه پیش رومون داریم,یکی اینکه همراه لشکر شعیب بریم ویکی هم اینکه به
💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐
شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆
بسم الله الرحمن الرحیم
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۸۴ 🎬:
افتاب به وسط اسمان رسیده بود درظهر عاشورا ,ناگاه مردی را دیدم از دور به زیبایی خورشید تابان,علمی بردوشش بود به سمت سکویی بین رکن ومقام رفت,این روزها ازاین افراد معنوی دراین حرم معنوی زیاد میدیدم,اخر خیلی از دلسوختگان شیعه به امید خروج امام,این حرم را دوره کرده بودند وطبق گفته ی علی,اسمان خراشهای اطراف مکه که تک تیراندازهای یهودی درانها مستقرشده بودند توسط سربازان گمنام پاکسازی شده بود....
انگار لال شده بودم ,دست علی را گرفتم وبلند شدم وبه سوی ان جوان اشاره کردم,علی هم مثل من مبهوت بود بی کلامی به سمت ان جوان خوش سیما روان شد...انگار همه متوجه همان سو شده بودند,هر چه که نزدیکتر میشدیم,ونگاه خیره ام بیشتر به جوان کشیده میشد,مطمین تر میشدم که این جوان را جایی دیدم,اری به خدا خیلی اشنا بود...به ذهنم فشار میاوردم,خدایا کجا دیدمش؟؟
همینطور که متفکر مبهوت بودیم ناگاه ان جوان پرچمش راگشود ,عصایی در دست داشت به ان تکیه زد وبعداز اوردن نام خدا وخواندن ایاتی در سپاس وستایش خداوند فرمود:((بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین))
الا یا اهل العالم انا بقیه الله,من بقیه ی امامان وصالحان از طرف خداوند هستم,از خدا وند یاری میطلبم وبرشماست که مرا یاری کنید...
ای مردم هرکس میخواهد حضرت ادم را بنگرد یا ازشیث ونوح وابراهیم واسماعیل وموسی ویوشع وعیسی وشمعون طلب حاجت کند به من بنگرد که علم وفضل همه بامن است,هرکس که میخواهد حضرت محمدص علی,حسن,حسین ع وذریه ی انها را ببیند نزد من بیاید,من از تمام کتب آسمانی خبر می دهم وهمه نزد من است ....
باورم نمیشد...امام غریبمان از پرده ی غیبت درامده...کل بدنم رعشه گرفته بود ,همه جا هیاهو وغوغا به پا بود همه ی مردم از هرطرف به سمت حضرت هجوم اوردند تا بیعت کنند وهرکس می خواست دربیعت کردن بر دیگری سبقت بگیرد...زمین واسمان نورانی شده بود انگار در اسمان بازشده بود وفرشتگان اسمان با سردرمداری جبرییل به زمین امده بودند تا با بقیه الله بیعت کنند....
من وعلی هم دست در دست هم ,سراز پانشناخته به سمت حضرت میرفتیم...
خدایا من کجا حضرت را دیدم؟؟....
اری....
🖊 به قلم……ط_حسینی
#از کرونا تابهشت
#قسمت۸۵ 🎬:
همینطور که همراه جمعیت اشک میریختیم وجلو میرفتیم ,حرفهای حضرت درگوشم می پیچید,به راستی که من وارث تمام داشته های معنوی ومادی پیامبران وصالحان پیشین هستم ,به خداقسم که این عصا,عصای حضرت موسی کلیم الله است واین خاتم درانگشتم,خاتم حضرت سلیمان نبی است واین پیراهن تنم ,پیراهن جدم محمدمصطفی ست,ومن برانگیخته شدم تا حکومت عدل الهی را درسراسرجهان بر پاسازم وانتقام خون به ناحق ریخته ی جدم حسین ع را بستانم,به خداقسم من نیستم جز پدری مهربان برای شما,من نیامدم جز برای هدایت شما ,من عملی نمیکنم جز برای مساوات وبرادری وبرابری شما....اشکهایم میریخت,فوج فوج مردم به گرد حضرت حلقه میزدند وباهجوم بقیه حلقه میگسست وحلقه ای جدید شکل میگرفت,خدای من انگار قیامت کبری برپا شده هیچ کس درحال خود نبود.
من وعلی درحالیکه دست دردست هم داشتیم وعلی مرا محکم دربرگرفته بود تا با تماس بقیه ی مردم اذیت نشوم به نزدیک حضرت رسیدیم,نگاهم درنگاه مهربان حضرت گره خورد ,خدای من خودش است و...
به قلم……ط_حسینی
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۸۶ 🎬:
رو به علی کردم وگفتم:علی ,حضرت ,به خدا همان سیدی ست که زمانی زینب دراغما فرورفته بود ومن از عالم وآدم دل بریده بودم ودستگیره ی در حرم مطهر حضرت معصومه س را در دست داشتم ومحکم بر درمیزدم ,سیدی نورانی حرزی برای نجات جان زینب به من داد,به خدا که خود حضرت بود,باعلی به روبه روی حضرت رسیدیم ,دست برسینه گذاشتیم از ته قلب ندا دادیم,السلام علیک یا بقیه الله...
ناخوداگاه خم شدم وبوسه بردامن پیراهنی زدم که روزگاری برتن رسول خاتم بود والان برازنده ی جسم ,حضرت ولی عصر شده بود.
مولا لبخندی ملیح زد وفرمود وعلیک السلام ای فرزندانم,برخیزید وهمیشه سجده برآستان خداوند نمایید
وانگار که حرفهای چند لحظه ی قبل مارا شنیده باشد ,ادامه داد,ما درهر حالی به فکر شیعیانمان بوده ایم وهستیم وخواهیم بود ,به خدا قسم به اندازه ی خوردن جرعه ای اب از شما غافل نبوده ایم واگر شما هم به اندازه ی جرعه ای اب به فکر مابودید بی شک وقت ظهور ما اینقدر به تعویق نمی افتاد,از این سخن حضرت بغض چندین ساله ام شکست وبه عمق غربت مولایم پی بردم وباخود گفتم:وای برمن,وای برما که میتوانستیم قدمی برای ظهور برداریم وبرنداشتیم,وای برمن وای برما که خود حجابی شدیم برای غیبت بیشتر حضرتش,وای برما که اعمال ما دلیلی شد برای طولانی تر شدن غیبت وبه تعویق افتادن ظهورش...گریه امانم را بریده بود ,حضرت نگاهی مهربانانه به علی انداخت وب
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
طرف فلسطین اشغالی میرن وما دوتا راه پیش رومون داریم,یکی اینکه همراه لشکر شعیب بریم ویکی هم اینکه به
ا دلسوزی دستی به صورت معیوب علی کشید وفرمود:این زخمها مدال افتخاراست ومن افتخارمیکنم به اینچنین یارانی,درچشم بهم زدنی صورت علی من به زمان جوانی اش برگشت وهیچ اثری از جراحات وارده نبود,تا این معجزه را از حضرتش دیدم از ذهنم گذشت تا از حال فرزندان گم شده ام سوالی بپرسم,حضرت با مهربانی پدرانه ای برگشت طرفم ومن از زیر روبنده ام شاهد این مهربانی الهی بودم ,بدون اینکه کلامی از افکارم را برزبان جاری کنم, فرمود: بامدد خداوند فرزندانت را که درچنگ ابلیس گرفتارندبه تو برمیگردانیم....
خدای من ...انگار اینجا بهشت است....از خوشحالی سراز پا نمیشناختم....
در کمتر ازیک ساعت تعداد سیصد وسیزده نفر از یاران مخلص حضرت درحرم امن الهی گرد هم امدند ومن سرشار از حسهای ناگفتنی شدم زمانی که فهمیدم نام همسر من ,علی,هم جز سیصدوسیزده نفر یاران خاص حضرت است...
ونمیدانستم این میوه ی اول, بهشتی ست که قراراست بارها دهد...
🖊 به قلم....ط_حسینی
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۸۷ 🎬:
حلقه ی اول یاران حضرت دور هم گرد امده بودند,حضرت برایشان موعظه میخواندمن هم کمی دورتر با گوش جان حرفهایش را به دل میسپردم,قراردادی مابینشان منعقد شده بود که تا انجایی که متوجه شدم چنین بود,مفاد بیعت سرلشکران با مهدی عج:
۱-هیچ دزدی انجام ندهند
۲-عفت دامن خود راحفظ کنند
۳-فحش وناسزا وحرفهای رکیک نگویند
۴-خونی به ناحق نریزند
۵-هتک حرمت ننمایند
۶-به منزلی هجوم نبرند وادب را دربرخوردبامردم حفظ نمایند
۷-کسی را مگر به حق مورد ضرب وشتم قرارندهند
۸-پول وگندم وجو وارزاق مردم را انبار واحتکار نکنند
۹-به مال یتیم دستبرد نزنند
۱۰-به انچه که علم ندارند وندیده اند شهادت ندهند
۱۱-مسجدی راموقع دفاع وجهاد خراب نکنند
۱۲-مسکرات ومشروبات الکی ننوشند
۱۳-حریر ولباسهای گرانبها نپوشند
۱۴-طعامی راکه قوت مردم است ذخیره واحتکار ننمایند
۱۵-لباس خشن بپوشند
۱۶-صورتها رابا خاک اشنا کنند یعنی زیاد نمازبخوانند وسجده کنند
۱۷-در راه خدا با اخلاص تمام,تلاش ومجاهدت کنند
ودر مقابل خود حضرت هم تعهد میکند که با انها هماهنگ باشدمانند انها زندگی کند ودرسختیها همراه انها باشد ولباس ومرکب وماشین شخصی اش بسیار ساده باشد
همه ی ۳۱۳نفر که جزمشاوران وبیعت کنندگان اولیه ی,قیام بودند به انجام مفاد قرارداد ,تعهد دادند
کم کم جمعیت داخل حرم امن الهی زیاد وزیادتر میشد
از هر دسته وقماش وفرقه ای دربین جمعیت بود ناگاه یکی از میان جمعیت بلند شد, مشخص بود از مخالفان حضرت است وگفت:...
#ادامه دارد...
🍇🍇🍇🍇🍇
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله
💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐
شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆
بسم الله الرحمن الرحیم
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت: سی و نهم
روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود ، دل نازنینش غمگین تر از هرزمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و اینبار می خواست شفای همسفر زندگی اش ، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد و اما حضرت زهرا سلام الله علیها ، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش می دانست.
علی علیه السلام وارد خانه شد ، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد ، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود ، بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک ، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است.
وارد اتاق شد و بستر فاطمه را جمع شده دید و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید ، بندی درون قلبش پاره شد...
حضرت زهرا سلام الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد ،با لبخندی بر لب، سلام نمود و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او می گرفت و به کناری می گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی ، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟
فاطمه همانطور که مظلوم ترین مرد روی زمین را می نگریست ، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش می فشرد بر زمین نشست و گفت : ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است.
قلب علی ، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد ، او خوب می دانست که زهرا شفا را در چه می داند...
علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد ، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی پناه که به آغوش مادرش پناه آورده ، شروع به گریه نمود و فرمود : زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...
زهرا خم شد و همانطور که بوسه می زد بر شانه های پهلوان خیبر شکن ،که الان از شدت گریستن می لرزید ، فرمود : یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من ،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس می کنم با مرگ فاصله ای ندارم ، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم وصیت هایم را به تو بگویم ، ای مردِمن، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند ،هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می شود.
علی جان ، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین در نظر بگیر تا در لحظه تشییع جنازه ، پیکرم پنهان باشد ، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند.
یا علی، اجازه نده هیچ کدام از دشمنان خدا که حق ما را غصب کردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و اسلام را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر ....ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭
خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود و این قهرمان خیبر شکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..
آهای مسلمانان....آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام ، بدانید که بی شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم....
مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭
آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان«سقیفه»
قسمت:چهلم
علی علیه السلام همانطور که دلش پیش زهرایش بود ،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت.
سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالیکه کل چهرهشان را اشک پوشیده بود ، گریان وارد مسجد شدند و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند ، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت و بدون اینکه کفش به پا کند به طرف خانه که فاصله ای کم با مسجد داشت، حرکت نمود .
علی....این پهلوان خیبر شکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست و آنانکه شاهد این حال غریب ع
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله
لی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده...
عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند...
به پشت درب که رسیدند ، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان می فهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده...
مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صل الله علیه واله ، دهان باز کرده بود ،صدای گریهٔ زن و مرد ،مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیا طلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند....
درون خانه همه بی تاب بودند، علیِ مظلوم، حسن را می گرفت ، حسین خود را به روی پیکر بی جان مادر می انداخت، حسین را میگرفت ، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها می انداختند.
در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند.
علی به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند ،درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن آتش و تازیانه بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمه ای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین درودیوار از نفس بیاندازنش...عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت : ای پسر ابیطالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صل الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟!
و اُف بر دنیا طلبان که خود ، مظلومه ای را می کشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش....
علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه رحمت الله علیه ،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود ، حنوط نمود و کفن کرد
و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند و چه جانسوز بودن این صحنه و مرا یارای بیان آن نیست😭
شب به نیمه رسید ،علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی چوبین و پوشیده، پیکر مطهرش را قرار دادند و شبانه و بی صدا در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب ، امانتی را به خاک سپارد....
علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند ، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است ، چندین قبر تازه بنا نمود، صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند
مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود: دیشب فاطمه را به خاک سپردیم...
در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت: مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟!
عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: دختر پیامبر صل الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید!
عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت : ای بنی هاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست بر نمی دارید و سپس فریاد زد و ادامه داد: به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم...
در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و در حالیکه با نگاه غضبناکش او را خورد میکرد ،فرمودند: به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمی گردانم ، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو می برم.
در اینجا بود که عمر خوب میدانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمی گذارد، پس ساکت شد...
واینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت ، درد و سختی او به پایان رسید و اما تازه شروع سختی های علیِ تنها، با بچه هایی قد و نیم قد و بی مادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان ،ادامه دارد....
« یارب الفاطمه بحق الفاطمه ، اشف صدرالفاطمه بالظهور الحجة »
« #پایان »
به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🍇🍇🍇🍇🍇
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
👆👆
صوتی زیارت عاشورا 👆👆
به نیت ظهور هر روز بخونیم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💐 یکشنبه ها زیارت مقدس عاشورا بسم الله الرحمن الر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا