📣 مطالب متنوع و مفید 💐
رمان انلاین راز پیراهن قسمت دوم: حلما در عالم خود غرق بود و مدام صدای آلارم گوشی بلند بود. مگر ژین
رمان آنلاین
راز پیراهن
قسمت سوم:
حلما در ذهنش روزی را مرور می کرد که وحید با ماشین داداش حمید جلوی مدرسه به دنبال او آمد و وقتی که بقیهٔ همشاگردی هاش متوجه شدند اون پسرهٔ خوش تیپ که چشم همه را گرفته بود ،پزشک این مملکت هست و خواستگار حلما ، کلی بهش حسودی می کردند، قند در دلش آب می شد.
درست یک هفته بعد از اون موضوع، ژینوس در حلقهٔ دوستان حلما در آمد و اینقدر رابطهٔ بین این دو دختر قوی شد که حلما، ژینوس را مثل خواهر نداشته اش دوست می داشت و کم کم طوری شد که ژینوس از تمام اسرار خانواده مرادی ، خبر داشت.
پدر حلما مغز ریاضی بود و مادرش دبیر ادبیات و خانواده چهار نفرهٔ آنها ، خانواده ای گرم و مهربان بود که با ورود وحید به جمع آنها مهربان تر هم شد، وحید هم دانشگاهی داداش حمید بود ، داداش حمید داروسازی و وحید پزشکی می خوند والان هم که هر دوشون فارغ التحصیل شده بودند.
حلما در همین افکار بود که زنگ گوشی اش اورا از عالم خود بیرون کشید .
با دیدن اسم روی گوشی ، حلما نفسش را بیرون داد و تماس را وصل کرد: الو سلام ژینوس
_: کجایی دختر؟! هم هستی و هم نیستی، پیام را باز می کنی و محل نمی دی...ده بار حرفم را تکرار می کنم ،بازم انگار نه انگار...
خوب حالا بگو بینم ، هستی یا نه؟؟
حلما آه کوتاهی کشید و گفت : به نظرت جرأت دارم که نباشم؟!
من چه موافق باشم و چه مخالف تو بالاخره حرف خودت را به کرسی مینشونی...
ژینوس خنده بلندی کرد و گفت : این یعنی ببببببله...درسته؟
حلما سرش را تکان داد و گفت : برای اولین و آخرین بار باشه...
ژینوس خنده اش بلندتر شد و گفت : تو عشقی حلما جوووونم....خبرش را بهت میدم و...
📝ط_حسینی
راز پیراهن
قسمت چهارم:
اتاقی سه در چهار که روی دیوارهایش پوشیده شده بود از تصویر حیوانات مختلف ، حیواناتی که شاید در واقعیت نمونه اش وجود نداشت و به نوعی از تخیلات نشأت می گرفت .
تصاویری که اصلا معلوم نبود مربوط به حیوان باشد یا نه؟ اما آنقدر عجیب و غریب بود که نمیشد نام انسان را بر آنها گذاشت.
تصاویری که انگار نگاه حیوان داخل قاب، تا عمق جان بیننده را می خواند.
حلما نگاهی به اطرافش کرد و همانطور که دست ژینوس را که در دستش بود ، محکم فشار میداد گفت : ژینوس، من میترسم دختر، این چه جایی هست که منو آوردی؟!
ژینوس لبخند شیطنت آمیزی زد و همانطور که اشاره به صندلی روبه رویش می کرد گفت : این حرفا چیه میزنی؟ این دفعه هم مثل دفعه قبل که اومدی ،چه اتفاقی برات افتاد؟ یه طالع بینی ساده بود ، منتها اتاقش فرق کرده همین...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : نه اونبار فرق می کرد ،حسم چیز دیگه ای بود ، اما الان واقعا میترسم اونم با وجود این اتاق ترسناک...وااای من به خودم قول دادم فقط یک بار این کار را کنم اما نمی دونم چی به خوردم دادی که الان دوباره اومدم اینجا...
ژینوس همانطور که دستش را به میز شیشه ای پیش رویش تکیه میدادگفت : ببین تو خیلی روحت قوی بوده که زر زری اجازه داده بیای توی این اتاق ، خیلیا را میشناسم که مدتهاست مشتری زر زری هستند اما هنوز پاشون به اینجا باز نشده...
حلما دهانش را باز کرد تا جواب ژینوس را بدهد ،در همین حین درب اتاق باز شد و...
📝ط_حسینی
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
راز پیراهن
قسمت پنجم:
خانم رمال یا به قول ژینوس زر زری داخل شد و همانطور که با چشم های ریز و کشیده اش دو دختر جوان پیش رویش را می پایید ، لبخندی مرموزانه بر لب نشاند وگفت : چی شده؟؟ چرا یکدفعه ساکت شدین؟ چی شد ژینوس خانم ، دوستت مثل اینکه از اینجا خوشش نیومده؟
حلما با تعجب به زر زری نگاه می کرد ،انگار این زن تمام ناگفته های او را میدید...ترسی عجیب بر جانش نشست. در همین هنگام ژینوس خندهٔ ریزی زد وگفت : نه زر زری جان ، حلما خیلی هیجان داره برای همین هست که اینجور مثل میخ نشسته و زل زده به شما...
با این حرف ژینوس ، زر زری قهقه ای زد و روی صندلی که ابتدای میز قرار داده بودند نشست ،به طوریکه سمت راستش ژینوس و سمت چپش حلما بود.
ژینوس به صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به ژینوس بود گفت : خوب گفتی می خوای چه کنی؟؟
ژینوس گلویی صاف کرد و گفت : خوب برای مشکل حلما اومدیم دفعه پیش تاس انداختین و گفتین باید روح یکی از اجداد وحید را احضار کنید و..
زر زری سری تکون داد و طوری وانمود می کرد که تازه یادش اومده چی به چیه ...بعد رو به حلما گفت : خوب تصمیمتون چیه؟؟
حلما که انگار هنوز دو دل بود ، با صدایی که رگه هایی از تردید داخلش موج میزد گفت : راستش....راستش...قبلنا وحید میگفت که با مرحوم خانمجانش خیلی رابطه خوبی داشته، به نظرم اگر کسی بتونه چیزی از بچگی وحید بگه ،همین روح خانمجانش هست...
راز پیراهن
قسمت ششم:
زر زری از زیر چشم نگاهی به حلما کرد وگفت : اسم این پیرزنه که می گی چی چی هست؟
حلما نفسش را آهسته بیرون داد و گفت : خانم جااان...خانمجان اسمشون شمسی بودن...
زر زری از جا بلند شد و به سمت کشویی در انتهای اتاق رفت و زیر لب تکرار می کرد شمسی خااانم...
از داخل کشو زیر اندازی بیرون آورد که بی شباهت به صفحهٔ شطرنج نبود.
زیر انداز را روی زمین پهن کرد باز داخل کشو را جستجو کرد و صفحهٔ چرمی دیگری بیرون آورد که اونم شطرنجی بود و جامی عجیب و غریب هم داخل دست دیگرش داشت
حلما با ترس حرکات زر زری را نگاه می کرد و هر چه زمان بیشتر میگذشت ، ترس و اضطراب حلما هم بیشتر و بیشتر میشد.
زر زری اشاره ای به دو دختر پیش رویش کرد و گفت : خانم خانما ،تشریف بیارید پایین روی این زیر انداز بنشینید
ژینوس سریع بلند شد و حلما با تردیدی در حرکاتش آرام آرام از جا برخواست ،اوحس می کرد توان رفتن به سمت آن فرش شطرنجی را ندارد ، انگار تمام تن و بدنش رعشه گرفته بود .
ژینوس که متوجه رنگ پریدگی حلما شده بود ، کنارش آمد و همانطور که دست حلما را میگرفت با دست دیگر پیشکولی از بازوی حلما گرفت به طوری که سوزشی در بازوی اوپیچید و سپس گفت : چته دختر ، مگه جن دیدی؟ یه احضار روح ساده است اونم برای رفع مشکل جنابعالی ، این اداها چیه از خودت درمیاری؟
زر زری که کاملا متوجه حال دگرگون حلما بود گفت : دخترک نازک نارنجی ، دل نداری یا به کار من شک داری بفرما مشرررف... کسی زورت نکرده که ،من کلی وقت و نیرو باید بزارم تا یه روح را احضار کنم ، حالا اگر قرار باشه شما اینجور برخورد ....
زر زری داشت حرف میزد که ژینوس پرید وسط حرفش وگفت :
📝ط_حسینی
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
راز پیراهن
قسمت هفتم:
ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر میکنه حالا قراره چی بشه و بعد چشمکی به حلما زد و اشاره کرد که حلما چیزی بگه
کلمه سرش را تکان داد و گفت : ژینوس ر..ر..راست میگه ، یه کم استرس گرفتم
زری خنده بلندی کرد و همانطور که شمع های داخل دستش را توی شمع دان محکم می کرد گفت : خوب اشکال نداره این دفعه که دید براش عادی میشه، درضمن کار خطرناکی نیست ، درسته نیروی منو میگیره اما هیچ خطری نداره و شمع ها را روشن کرد و شمعدان ها را گذاشت روی صفحه شطرنجی و با اشاره به کلید برق گفت : لامپ ها را خاموش کنید و بیاید پایین کنار من بشینین
زر زری یک طرف صفحه شطرنجی که حالا مشخص بود روی هر خانه اش حرف یا کلمه ای نوشته شده ،نشست
یک طرف هم ژینوس و یک طرف هم حلما نشست.
اتاقِ نیمه تاریک در سکوتی عجیب فرو رفته بود.
زری جامی را بر عکس روی یکی از خانه های صفحه شطرنجی گذاشت و با چشمان سبزش که مثل گربه در تاریکی میدرخشید ، نگاهی به دوتا دختر کرد و گفت : هر کدومتون انگشت اشاره دست چپتان را پشت این جام بزارید ، هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، اگر جام حرکت کرد همراه آن جلو میروید ، بازهم تاکید می کنم هیچ حرکت اضافی نمی کنید ، شما قرارها به من نیرو بدید تا کارا بهتر پیش بره ، اینجا فقط من حرف میزنم و باهم جوابی را که روح شمسی خانم میده می بینیم، نه هیجانی بشید و نه صحبت کنید، فقط با من و جام همراهی کنید متوجه شدید؟
ژینوس که انگار این حرفا براش جالب بود لبخندی زد و گفت : من حاضرم...
اما حلما با شنیدن حرفهای زری و هشدارهایی که میداد ، لحظه به لحظه استرسش بیشتر می شد... یک آن تصمیم گرفت از جا بلند شود که انگار ژینوس متوجه شد و سریع گوشهٔ مانتوی یشمی رنگ حلما را چسپید و دوباره نیشگونی از او گرفت...
📝ط_حسینی
رمان آنلاین راز پیراهن
قسمت هشتم:
ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید ،نگاهی به چهره معصوم حلما کردو زیر زبانی گفت :ب...ب...بشییین دختر، نمی خواد که بکشتت ،می خوایم مشکلت را حل کنیم خره....
حلما نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که خیره به شعلهٔ رقصان شمع بود چیزی نگفت.
زر زری نگاهی به دو دختر جلوی رویش کرد ، ژینوس که با آن چشمان سبز رنگ و قد کوتاهش مثل گربه ای چاق و چله به او خیره شده بود و حلما هم با صورت گندمی وچشمان سیاه رنگ و هیکل کشیده اش مانند کودکی نوپا شمع را میپایید.
زر زری ،دستانش را از هم باز کرد، سینه اش را جلو داد و همانطور که وردهایی زیر لب می خواند ، چشمانش را بست و شروع به ناخن شکستن کرد.
انگار این حرکات جزئی از کارش بود .
ژینوس و حلما هر کدام با ذهنی پر از افکار مختلف او را نگاه می کردند.
ژینوس فکر می کرد که تمام حرکات زر زری حیله ای بیش نیست و برای در آوردن پول است که چنین اداهایی انجام میدهد و در دل به سادگی حلما می خندید که به راحتی آب خوردن گول او و حرفهایش را خورده بود.
اما حلما هر حرکت زر زری را ثبت می کرد و به ترسی که بر وجودش سایه افکنده بود ،اضافه تر میشد.
بالاخره بعد از دقایقی سخت و نفس گیر ، زر زری دست از خواندن ورد برداشت، چشمانش را باز کرد و با اشاره ای کوتاه به آن دو فهماند که هر کدام انگشت دستشان را پشت جام وارونه قرار دهند.
ژینوس سریع انگشتش را قرار داد و حلما با تعلل و شک انگشت لرزانش را کنار انگشتان زر زری و ژینوس قرار داد.
به محض اینکه انگشت حلما به جام خورد احساس کرد جام گرمی خاصی دارد.
زر زری خیره به صفحه شطرنجی پیش رویش با صدایی گیرا ، شمرده شمرده گفت :ای روح بزرگ ، آیا تو اینک در قالب جام ما احضار شده اید؟
هر سه خیره به جام بودند ، حلما احساس میکرد جام داغ و داغ تر می شود که ناگهان...
📝ط_حسینی
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
👆👇 داستان های عبرت آموز ۷۱ ( تلنگر آمیز ) خاطره شنیدنی استاد قرائتی از مرگ موقت یک عالم 🌸🍃 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👇
داستان های عبرت آموز ۷۲ ( تلنگر آمیز )
داستان آهنگر و زن فقیر
🎙استاد مومنی
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
🤲استغفار هفتاد بندی امیرالمومنین (ع) 4️⃣6️⃣متن و ترجمه بند شصت چهارم🔰 ☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
65-استغفار 70 بندی امیرالمومنین (ع) مطیعی.mp3
2.54M
🤲استغفار هفتاد بندی امیرالمومنین (ع)
5️⃣6️⃣متن و ترجمه بند شصت و پنجم🔰
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
❇️ اللَّهُمَّ وَ أَستَغفِرُکَ
🔶 خداوندا وازتو بخشش می جویم
❇️ لِکُلِّ ذَنبٍ لَحِقَنِی بِسَبَبِ عَتبِی عَلَیکَ
🔶 برای هرگناهی که بسبب درشتی در سخن گفتن با تو
❇️ فِی احتِبَاسِ الرِّزقِ عَنِّی
🔶 روزی از من قطع شده است
❇️ وَإِعرَاضِی عَنکَ
🔶 پس از تو رو گردانیدم
❇️ وَمَیلِی إِلَى عِبَادِکَ بِالاستِکَانَةِ لَهُم
🔶 و به بندگانت رو نمودم درحالی که برای آنها فرو تنی نمودم
❇️ وَالتَّضَرُّعِ إِلَیهِم
🔶 وبسوی آنها تضرع نمودم
❇️ وَقَد أَسمَعتَنِی قَولَکَ فِی مُحکَمِ کِتَابِکَ
🔶 در حالی که تو سخنت را بمن (درقرآن) شنوانیده بودی :
❇️ فَمَا استَکانُوا لِرَبِّهِم وَما یَتَضَرَّعُونَ
🔶 نسبت به پروردگارشان فروتنى نکردند و به زارى درنیامدند(مؤمنون 76)
❇️ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
🔶 پس درود فرست برمحمد وآل او
❇️ وَاغفِرهُ لِی یَا خَیرَ الغَافِرِینَ
🔶 و آن گناه را برای من بیامرزای بهترین آمرزندگان
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
☘نماز سکوی پرواز ۵۴☘ چه دارد؛ آنکــــــس که تو را نـــدارد‼️ خدا رو پیدا کردی؟ باهاش رفیق شدی و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Namaz_55_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.73M
☘نماز سکوی پرواز ۵۵☘
بشیـــن کنارِش...
آرومِ آروم
تا وقتی درآغوش خدایی
از هیچ چیز نترس و برای هیچ چیز عجله نکن!
فقط یه جا عجله کن:
که تا دیرنشده عاشـــق شی.
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
نقطه سر خط 26.mp3
3.72M
#نقطه_سر_خط ۲۶
آدمیت یعنی؛
به کمک کسی بری، یا آبروی کسیُ بخری؛
که وقتِ نیاز تو به کمکت نیومد!
بَدی دیگران به ما، فرصتیه برامون
تا شبیه " الـلّـه " بشیم.
این فرصتُ از دست ندیم!
#استاد_شجاعی 🎤
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
#باران_رحمت ۱۲ چرا علیرغمِ شوقِ بینهایت خداوندبرای بازگشت و توبه ی گناهکاران، آنان غالباً از ادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا