eitaa logo
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
464 فایل
سلام خوش آمدید ♡ مطالب کانال شامل 🔰🔰↕️↕️👇👇 دعاها و مطالب مذهبی طب سنتی آشپزی همسرداری تربیت فرزند روانشناسی احکام داستان / رمان و .. مطالب امام زمانی مطالب شهدایی خانه داری گل و گیاه و ......... التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
اَللهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدوَعَجِّل فَرَجَهُم 💫🍂💫🍂💫🍂💫 تلاوت چهار آیه ی مهم و با فضیلت 👇 👈 آیة الکرسی + آیه ي مُلک + آیه ي شهادت + آیه ي نور 👈 (بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ) 👈1-«اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ (۲۵۵) لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۲۵۶) اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ (۲۵۷)» 🕊🌺🕊 👈2-«قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىَ كُلِّ شَيْءٍقَدِيرٌ تُولِجُ الَّیْلَ فِى الْنَّهَارِ وَتُولِجُ الْنَّهَارَ فِى الَّیْلِ وَتُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ‏  ( سوره  آل عمران ۲۷و۲۶)» 🕊🌺🕊 👈3-«شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِکةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکیمُ - اِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ ۗ وَمَنْ يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ(۱۸و۱۹آل عمران) 🕊🌺🕊 👈4-«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ(نور 35) » 🍁🪴🍁🪴🍁 خدای سبحان خطاب به این آیات فرمودند : تلاوت نکند شما را، احدى از آل محمّد صل الله علیه وآله وسلم و شیعیان ایشان، جز آن‏که نظر رحمت کنم به سوى آنان، از رحمتهاى‏ پنهان خود، هر روز هفتاد نظر، در هر نظرى هفتاد حاجت او را برآورم، و طبق روایتى دیگر: هرکه این آیات را بعد از هر نماز بخواند، او را در حَظیره ی قدس [منظور استراحتگاه بهشت است] ساکن گردانم و اگر ساکن نکنم، به سوى او نظر کنم، به نظر رحمت خاصّ خود، در هر روز هفتاد نظر، و اگر چنین نکنم، هر روز هفتاد حاجت او را برآورم، که کمتر آنها آمرزیدن گناهان باشد، و اگر چنین نکنم، او را از شرّ شیطان و از شرّ هر دشمنى‏ پناه دهم 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 به نیابت ازذَوِی الحُقوق ، ذَوِی القُربی،ذَوِی الاَرحام ...ازدنیارفته ،درحالِ حیات وشهدا بخوانیم... برای ازدنیارفته هافریادرس است برای عزیزانی که درحال حیات هستندوحقی برمادارندیاذخیره ی قبروبرزخ وقیامتشان میشودیادراین دنیاگرفتاریشان برطرف میشودویاباعث استجابت دعایشان میشود وبرای شهداهدیه ایست ازجانب ما... که درهرصورت ازثواب وبهره ی ماچیزی کم نخواهدشد 💐🍁💐🍁💐🍁 اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدوَعَجِّل فَرَجَهُم 🍁🪷🍁🪷🍁 قبل وبعدازخواندن آیات صلوات فراموش نشود 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
🌸همه امیدت به اون باشه به اون بالاسری💕 🌸به اونی که میگه از رگ گردنم بهت نزدیکتره 🌸به اونی که وقتی میشد مچتو بگیره دستتو سفت گرفت و کمکت کرد 🌸 به اونی که وقتی تنبیه هم میکنه میشه تو تنبیهش محبتشو دید 🌸 به اونی که ممکنه دیر چیزی که میخواستیو بده ولی بهترینو میده 🌸 به اونی که وقتی داری گریه میکنی با لبخند نگات میکنه و میگه : صبر کن واست بهترینارو گذاشتم کنار 🌸 به اونی که گناهتو یک بار مینویسه و ثوابتو صد بار 🌸 به اونی که عاشقانه عاشقته و صد بار اینو گفته 💕 وقتی همه امیدت به اون باشه خیالت راحته که یه پشت و پناه گرم ، یه حامی قوی و یه دست پر مهر داری که حتی یک لحظه هم ازت غافل نیست 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
🤲🏻 ▪️وقتی بغضم می‌گیره؛ - تو بلافاصله سیستم عصبیم رو فعال می‌کنی و می‌فرستی‌شون سراغ غده‌های اشکیِ چشمام! - این‌جوری اون غده‌ها رو راه می‌ندازی تا اشک بیشتری تولید کنن، - وقتی بغض از حد تحملم فراتر میره، تو دریچۀ غده‌ها رو باز می‌کنی تا اشک‌هام جاری بشن. - هم‌زمان، تو با آزادکردنِ هورمون شادی‌آور و آرامش‌بخش، دلتنگی‌هام رو کم می‌کنی، - و از طرفی با گریه کردن، به خارج شدن سموم بدنم هم کمک می‌کنی و جسمم رو به تعادل می‌رسونی. - همزمان با همه‌ی این اتفاق‌ها، با افزایش سرعت تنفسم، اکسیژن بیشتری وارد بدنم می‌کنی تا مغزم رو خنک کنی. - حالا یواش‌یواش حالم بهتر میشه و احساس سبکی بهم دست میده... ※ شاید من گریه‌کردن رو دوست نداشته باشم، اما تو این سیستم عظیم رو برای تخلیۀ احساسات من و رسیدنم به تعادل و آرامش قرار دادی... 💞 ممنونم ازت خدا 🌹🤲🏻 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
امام زمان 005.mp3
1.51M
اگه بدونیم ما صاحب داریم ....💞 دیگه خیلی چیزا ناراحتمون نمی‌کنه؛🌱 دیگه درگیر بچه بازیِ دنیا و آدماش نمیشم.❌ چون پناهگاه و میکده داریم👇 وَ كَهْفِ الْوَرَي وَ وَرَثَهِ الأَْنْبِيَاءِ وَ الْمَثَلِ الأَْعْلَي وَ الدَّعْوَهِ الْحُسْنَي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺💕 روایت یک داستان زیبای عاشقانه.... استاد پناهیان 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❍بیاید یه کاری کنیم ڪه دیگه زن ‌و مــرد نسبت به هم حـــرص نداشته ‌باشن🤔‼️ ⊹ ⊹ ▪️ ▫️ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 🍃 👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ز طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگ
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم *راحیل* وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانی‌ام را بوسید و به شوخی گفت: –می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زد و ادامه داد: – نترس اذیتش نمی کنم. وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت. –حرف های مردونس دایی جان. دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او درد و دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسرا کمک کنم. مادر با دیدنم گفت: –راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رو یه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: –مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسرا با خنده گفت: – عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: – همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟ ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: –راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مادر لبهایش را بیرون داد و گفت: –چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مادر با تعجب گفت: – واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تا از مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی‌ام رفتم و به آرش پیام دادم: –داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: – یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم: – خب پس به خیر گذشته؟ ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانو هست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: –راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا. ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟ ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم. ــ نوچ. نمیشه. ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: –مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم: – آقا آرش... باز هم جواب نداد. با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمی‌تواند جواب بدهد. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان رو به من گفتند: –تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره ایی کرد و گفت: –راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سر و گوشش بکش. سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشید و می گفت: – پس چرا تغییری نمی‌کنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم: – سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسرا لباسم را از کمد بیرون کشید و گفت: – یه روسری کرم می خواد این لباس. ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد. سعیده هینی کرد و گفت: –چرا زودتر نمیگی؟ اسرا با عجله روسری را پیدا کرد و گفت: – من الان اتو می کنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم: –سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یا نه. سعیده آهی کشید. – تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت: – بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی. اخمی کردم و گفتم: – سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه. برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد. از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشید و گفت: –پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعد با شیطنت خنده ایی کرد و گفت: –البته اون خودش اونقدرسریشه که ... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها. ــ اوه اوه، حالا هنوز هیچی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی. ــ خب بگم زیگیل خوبه؟ در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کرد و گفت: –خو
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ز طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگ
ب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: حالا شد. *آرش* در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم. مادر کنارم نشسته بود و مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی‌اش شود. کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم. الو... ــ سلام راحیل. با تردید جواب داد و گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: – نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ــ بفرمایید. ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند. جدی گفت: – اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه. با التماس گفتم: – باشه، خوب بعدا می تونید ببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه. با شک گفت: – باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم: –ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتاه بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: – دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید... حرفش را بریدم. – راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کرد و حرفی نزد و ادامه دادم: – من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم. فقط گفت: –کسی اصلا حرف ماشین و این چیز ها رو زد؟ ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی... این بار او حرفم را برید. – تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد. دوباره گفتم: –تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی تفاوت گفت: – انشاالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند. کیارش بدش نمی‌آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت: –مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم. وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند. همین که خواستیم وارد خانه‌شان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگان ‌هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه ها را در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من را دید گفت: – چیه؟ پوفی کردم و گفتم: – نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟ نگاهی به لباس هایش انداخت. – قشنگ نیست؟ کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: – یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زد و گفت: –چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: – الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش داد و گفت: – همه معطل شما هستند. کیارش لبخند تلخی زد و گفت: – بریم عمو جان. بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راح
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ز طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگ
گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ز طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگ
تی کشیدم. در آن شلوغی و خوش بش بقیه با هم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امد و گفتم: –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و با لبخند گفت: – چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد. بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود. بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشید و عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند. آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و من‌هم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم. **** راحیل ** از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست و با هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شد و گفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. با تعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندید و گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کرد و گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امد و دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت را بینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کرد و خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشد و همه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. 🍇🍇🍇🍇🍇 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐 کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم آرش روی مبل نشسته بود و به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شد و کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بدجور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم برد و ناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من و اسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسرا جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندید و گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بود و فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کرد و گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای با هم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کرد و گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماند و گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش برد و چشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشید و گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندید و گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت: –هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آرام گفتم: –سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهایم کشید و گفت: – مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم را پایین انداختم. پرسید: ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟ ــ کدوم سوال؟ ــ قضیه ی عکس. همانطور که سرم پایین بود گفتم: – ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون. دستم را با محبت فشار داد و گفت: — الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟ سرم را بالا آوردم و به یقه‌ی لباسش چشم دوختم. ــ یکم بالاتر. نگاهم را سر دادم سمت لبهایش. لبخند عمیقی زد و گفت: