#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.
دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا _ امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقا خطاب به من بل اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.
بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا.
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
📝✨
#ح_سادات_کاظمی
4_5814291112008878161.mp3
8.92M
💫🌺🍃
🌺
جهت کوچولوهای دلبندتون
وظیفه هر مادری هست تا کوچولوهای دلبندشو با امام زمانشون آشنا کنین
🍃💝 تو میآیی و
همه دردامون دوا میشه
🍃💝 تو میآیی و
دلا خونه خدا میشه
🍃💝 تو میآیی و
همه دنیا با صفا میشه
🍃💝 تو میآیی و
دلم وا میشه
🎙 حاج محمود کریمی
#ماه_شعبان
#امام_زمان علیه السلام
#روز_امید
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم ، پسر خوبی بود ، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم ، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم. دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه ، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد، جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانو های سرزمینم بکشه ، رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن ، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم . کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.
محمدجواد_ امیر ، دارن راه میوفتن داداش ، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ، الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود، میتونم مزاحم خلوتتون بشم ، انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه ، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد ، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
❤️❤️❤️❤️
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
🌸🌸🌸🌸
#قسمت_چهل_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد.
فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تهیه_کلم_پلو.
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
❤️❤️❤️❤️
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی...... .
.
.
مامان_ سلام مادر. خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم. مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو . بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_ سلام مجدد بر خواهر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍
_ سوغات...
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی,
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
.
.
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی؟
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی
محمدجواد_ علی یارت کاکو
🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
📝✨
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌸
به روایت حانیه
...
مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن.
_ اومدم
ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز .
_ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون ؟
مامان _ حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه.
این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم.
تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد.
_ بله؟
فاطمه_ سلااااام خانوووم . سال نو مبارک.
_ سلام نفسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟
_ نه
فاطمه_ چراااا؟
_ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو
فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟ اون باید بترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.
_ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه
فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا
صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود.
_ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون
فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت
عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما . از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعد,از احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود.
.
.
عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.
میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه .
بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟
عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه.
و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد.
اما بابا در جوابش گفت_ هرکس عقاید خودشو داره.
عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون.نمیدونم چراولی خداخدامیکردم که بابااجازه نده ومن مجبورنشم باهاشون برم.
_خودش میدونه.وووویییی حالا من جواب عمو روچی بدم.تو فکربودم که صدای اذان بلند شد.امیرعلی بااجازه ای گفت وبلندشدومنم به دنبالش که عموصدام کرد.
عمو_تانیا.توکجا؟
_ میام الان.
وضوداشتم سریع رفتم تواتاق،درو بستم و شروع به نمازخوندن کردم.باصدای دراسترس گرفتم که نکنه عموباشه ولی بعدگفتم حتما مامانه یاشایدم امیرعلی.
_ السلام وعلیکم و رحمة الله وبركاته
وقتی سرم رو برگردونم باعمو مواجه شدم که دست به سینه دم دروایساده بودوبایه پوزخندعجیب وچهره ای که عصبانیت توش موج میزدبه من زل زده بود.
وقتی دیدنمازم تموم شد.اعضای صورتشوکمی جمع کردوبعدانگارداره موردچیزچندش آوری صحبت میکنه گفت_ تونمازمیخونی ؟
نمازروبایه غلظت خاصی گفت
_من من... راستش....
مغزم ازکارافتاده بودونمیدونستم بايدچه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو_ توچی؟اینامحبورت کردن نه؟ سریع حاضرشوسریع.
درو بازکردبره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد_نخیر.اینامجبورم نکردن.خودم انتخاب کردم.
عمو_چی؟خودت انتخاب کردی؟چی میگی تو؟
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتیدغلط بوده. همه چیش.من به وجودخداایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزارتاچیزدیگه.
پوزخندی زدکه کفریم کردبعد هم رفت بیرون و درو محکم بست.وبعدش هم فقط صدای فریادهای عمومیومد که خطاب به مامان و باباوامیرعلی بود_اره
این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینوهم مثله خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده اره....بریم طناز...
و بعد سکوت متلق. و ترسی که همه وجودمو گرفته بود. هنوزم دیرن
شده؟ میبردمش؟اصلا چرا انقدر اعتقادات من براش مهمه؟ یا دوستیم با......
شاید لازم باشه برگردم با دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر 17 ساله بودم...
🌸
#ح_سادات_کاظمی
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنام بخشنده ترین بخشنده ها
✳️درود به امروز دوشنبه خوش اومدین✳️
☀️ 15 اسفندماه 1401 خورشیدی
🎄 6 مارس 2023 میلادی
🌙 13 شعبان 1444 قمری
ســـــ🌷ـــــلاااام☃️
زندگے ڪوچۂ سبزیست
میانِ دل و دشت
ڪہ در آن
عشق مهم است و گذشت
زندگے مزرعۂ خوبےهاست
زندگے راہِ رسیدن
بہ خـ♡ـداست
سلام عزیزان همراه 🖐
زندگےتان معطّر بہ
عشق و دوستی❤️
صبحتون به خیر و نیکی 🌸🍃😊
🕊️⚽🌨️ـــــــــــ🕊️⚽🌨️
نیایش صبحگاهی :
💟 ای بهترینِ مهربان
تویی بهترین دستآویز ... تو آبیِ طراوتِ بیانتهایِ آسمان من هستی ... آن که می خوانندش :
«خداوند بخشندهی مهربان»
از تو میخواهم :
رزق و روزی مارا از جایی مقرر بفرما، که لقمههایمان مجبورمان نکنند، چشممان را بر روی حق ببندیم ...
💟 الهی
غرورم را در من بسوزان و مرا در جویبار لطفِ بینهایتِ خویش شست و شو ده ...!
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
#هوالعشق❤️
#قسمت_چهل_و_نهم
#شگفتااااااااااانهههههههه
🌼🌼
به روایت حانیه
#خاطره_نوشت
عمو و زن عمو اومدن تو و عمو سوت بلندی کشید.
عمو_ جووووووون نگاه کن چیکار کرده با خودش.
سرخوش از تعریف عمو، چرخی زدم و گفتم_ خوبه؟ مطمئن ؟
عمو_ خوبه؟ معرکس دختر. فقط کاش آرایشت رو یکم پررنگ تر میکردی . میدونی که امشب مهمون ویژه داریم.
آرایشگر پیش دستی کرد وگفت_ نظر خودش بود.
_ خوبه دیگه . مهمون ویژه؟
عمو_ اره یکی از دوستام از ترکیه اومده.
_ اها. باش. الان میام.
نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
یه لباس ماکسی دکلته قرمز. که جلوش تا رو زانو بود و پشتش تا پایین پام پشتش هم تا پایین کمرم فقط با بند بسته میشد . با کفشای قرمز پاشنه 20 سانتی. با یه آرایش تقریبا ملایم. موهام هم رو هم یه شینیون ساده کرده و بود و بیشترش رو هم ریخته بود روی شونم .
همیشه تو مهمونیای عمو اینا لباسام جمع و جور بود چون با لباسای خیلی باز زیاد راحت نبودم و همیشه هم با انتقاد شدید عمو مواجه بودم ولی این سری حریفش نشدم و مجبور شدم همین لباس رو بپوشم به خاطر همین خیلی راحت نبودم باهاش.
روبه آرایشگره تشکر مختصری کردم و از اتاق خارج شدم.
همزمان با پایین اومدنم از پله ها سیما یکی از دوستام که آشناییمون هم از همین مهمونی ها شروع شده بود اومد طرفم. طرز لباس پوشیدنش واقعا افتضاح بود. یه لباس کوتاه حریر مشکی که کل بدنش پیدا بود با آرایش خیلی جیغ و کفش های پاشنه بلند. موهاش هم همیشه پسرونه کوتاه کوتاه بود .
سیما_ سلام جیگر. خوبی؟ چه عجب یکم به خودت رسیدی نکنه به خاطر اومدن آرمانه؟
_سلام. آرمان کیه؟
سیما_ یعنی تو نمیدونی ؟
و بعد با عشوه قهقه ای زد و به سمت میز نوشیدنی ها رفت. منم دنبالش راه افتادم.
_ باید بدونم؟
سیما_ یعنی میخوای باور کنم که عموت بهت نگفته؟
_ فقط گفت مهمون داریم.
همونجوری که داشت روی میز بین شیشه ها دنبال چیزی میگشت گفت _ ارسلان نامدار. خوشتیپ ، خوشگل، جذاب...... سرش رو برگردوند به طرف من و بالحن خاصی گفت_ پووووولدار
_ خب؟
سیما_ تانی چی زدی؟ هنوز که مهمونی شروع نشده نفسم. البته منم یکم جهت امادگی خوردما ولی نه اونقدری که مثه تو هنگ کنم. خب بچه جون همه دخترا منتظر برگشتنش بودن دیگه . البته ناگفته نماند که همه ارزوشونه فقط یه بار باهاش هم صحبت بشن ، جواب سلامم نمیده. تاحالا هم کسی موفق نشده مخشو بزنه.
با تعریفای سیما مشتاق شدم این آقای دخترکش رو ببینم
_میگما.....
با اومدن ترلان و دلارام حرفم ناتموم موند. طبق حدسی که زده بودم اون دوتا هم به محض اومدنشون با ذوق و شوق شروع به تعریف کردن از آرمان کردن و من فقط شنونده بودم و البته این که تاحالا ندیده بودمش عجیب نبود چون تو مهمونیا کمتر حضور داشتم.
حدود یک ساعت از شروع مهمونی میگذشت اما هنوز نیومده بود . همه بی حال و ناامید نشسته بودن یه گوشه و هیچکس حوصله هیچکاری رو نداشت البته به جز آقایون مجلس. منم مثله بقیه بی حوصله نشسته بودم کنار بچه ها. که با ضربه ای که دلارابه پهلوم زد برگشتم طرفش که دیدم با ذوق خیره شده به ورودی سالن......
نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به......
واقعا این همه ذوق و شوق خنده دار بود.
همه بچه ها دوییدن به طرف در ورودی اما من همونجوری با تعجب وایساده بودم و داشتم به حرکتای دخترا میخندیدم چه عشوه هایی که نمیریختن . یکم که اومد جلو تر شروع کردم به برانداز کردنش. نمیتونستم منکر جذابیتش بشم اما در حدی که بچه ها تعریف میکردن هم نبود.
زل زده بودم بهش که برگشت طرفم گر گرفتم. تاحالا جلوی یه پسر ضایع نشده بودم . رومو کردم اون سمت و بیخیال اون و اومدنش شدم.
.
.
.
.
حدود یکساعت از اومدنش میگذشت اما دخترا یک دقیقه هم از عشوه گری دست برنمیداشتن . منم بیکار نشسته بودم رو مبلای کنار سالن و با گوشیم بازی میکردم. که یه دفعه دیدم متوجه شدم یکی بالاسرم وایساده.
از پایین شروع کردم به برانداز کردنش. یه جفت کفش مردونه براق. یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز جذب سفید که آستیناش رو تا کرده بود. چقدرچقدر شبیه تیپ اون پسره آرمان بود. بله خودش بود.
یه دفعه مثله برق گرفته ها از جام پریدم و گوشیاز دستم افتاد. خم شد ،گوشیم رو برداشت و داد دستم .
_ مرسی.
بعد دستشو دراز کرد سمت و من گفت_ آرمان نامدار هستم. خوشبختم
اولش هل شدم ولی بعد خودمو جمع و جور کردم و خیلی محترمانه گفتم تانیا هستم خوشبختم.
آرمان_ تاحالا تو مهمونی ها ندیده بودمتون.
_ من فقط مهمونی های عموم رو حضور دارم.
آرمان_ برادرزاده کیوان هستید؟
_ بله.
آرمان_ چه جالب. حالا این خانوم زیبا افتخار میدن؟
و بعد دستش رو به سمت من دراز کرد.
و منم گیج نگاهش کردم خندید و گفت _ با من میرقصی؟
یه نگاه به اون سمت سالن انداختم همه دخترا به ویژه دلارامآروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
💗❀⊱━━═━━╯
#دیفن_باخیا روبافاصله2متری پنجره جنوبی بزاریدوهروقت خاکش خشک شد آبش بدید(آفتاب روش نیوفته)
✍دیفن باخیااگه آب زیاد بش بدیدبرگهاش زردمیشه❌💦
✍دیفن باخیا اگه سردش, بشه برگهاش زردمیشه
🌱❌اگه تازه خریدینش بخاطر جابجایی از گلخونه به خونه طبیعیه چندتا برگاش زردبشه
👇عزیزان برای داشتن #دیفن_باخیای_پرپشت ببینیداصلاگلدون بزرگ نیازنیست👇
خاکش خیلی مهمه❌
🌱60درصدخاک برگ,10درصدکودگوسفندی,10درصدماسه بادی و20درصدپوست برنج
🤓برای قلمه زدن ساقشو هفت سانتی برش زده و عمودی یا افقی تو خاک کوکوپیت، پرلیت و خاک برگ بکارید سه چهارماه بعدجونه میزنه🌱
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه .
ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟
آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟
_ میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه .
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی ....
.
.
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
.
.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه
❤️❤️
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
❤️❤️
#حجاب
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج #امام_زمان
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ایرانی ها در روایات آخرالزمان
#امامعصر
#عصرظهور
#امام_زمان عج
#رحیمپورازغدی
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec