💐🌷💐🌷💐
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت صادق ( علیهالسلام) فرمودند:
کسی که در پی برآوردن نیاز برادر مسلمان خود باشد ، تا زمانی که در این راه است خداوند هم در پی برآوردن حاجت او خواهد بود.✨
جهت عضويت در كانال مطالب متنوع و مفيد , روي لينك زير بزنين 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
عشق سرخ قسمت بیستم:
بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم .
من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان وزهرا اومدیم کنار بابا.
بابا:انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبارزنگ زد وچون من نظر شمارانمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند.
من وزهرا باهم:آقای دکتر؟؟!!
زهرا:بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟
پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد ومحمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!!
بابا:هیچ کدام,باباشون...
زهرا😁😊
من:بابااااشون؟؟؟
بابا:اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه چهار سالی بزرگتراز فرهاد هستش....
زهراچشمکی بهم زد وگفت:دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉
بابا:ولی اقای دکتر این بارحرفهای تازه تری میزد...بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد:مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه هاوگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده,
وای خدای من ,بابا چی چی میگفت....
میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول ودستپاچه,یه بااجازه ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈
کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار وکمرو,من که بلند شدم,توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت:وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😊
نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که...
اقای دکتر؟؟یعنی باباشون....
وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم .....
لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد.....
اووف چقد زمان دیر میگذشت...:
بالاخره خانم تشریفشان راآوردند...
من:اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟
زهرا:عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو,بعدشم بابای عزیزتان طولش داد.
خوب حالا بگووووو
اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر,بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص ازکار درامد...
من:خوب خوب,بقیه اش?
زهرا:خودیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند,بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😊😊
من:بی مزه..
زهرا:خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم,اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز وسراشپز خواننده خخخح
بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم...
بابا میگه:قسمت خداراببین ,دوتاخواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری...
زهرا:خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده,دوریه قبای عروسی رادوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تاقسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ
تودلم گفتم,خدایا شکرررت وبوی گل سرخ پیچید تودلم....
حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست.
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست و یکم:
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطرمخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت ,مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم ومبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی ولاله های جهاز مامان ازگنجینه شان جداشدند وزینت بخش هال شدند.به قول زهرا که میگفت:انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره ودکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,اما بابا محمد اعتقادداشت,کسی که پسرای خاکی ومتواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد.
تاروز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد.
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده ی علوی تشریف فرما بشن,من وزهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم ,یعنی یه پیراهن سفید ماکزی با پاپیونهای تور سرآستین ودورکمرشون,یه روسری سفید وروشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد ومحمد که شاید چندنگاه کو
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
تاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.
زهرا:مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی وورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:انیس,بچه ها,آماده باشین,رسیدن,سرخیابونن ,میرم جلوشون,حواستون باشه من باکلیددررابازنمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت وریلکسه,پیش خودم گفتم:خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست .
زنگ دربه صدا درامد,مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,من پریدم چادرم سرکردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم وبشینم که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس,میهمانها را رصدکنیم😊
زهرا:این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه😂,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه,اوووف این نانازه هم که فرهادجاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام رابازکردم وتانگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم راحس کرد سرش راگرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده😍دوباره بوی گل سرخ پیچید تووجودم....
ادامه دارد.....🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
🔴 حدأقل به ۱ نفر ارسال کنید
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#عبوراز_سیم_خاردار
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
✍ #بهقلملیلافتحیپور
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
#عبوراز_سیم_خاردار
#پارت5
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمان
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
ی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🍇🍇🍇🍇🍇
*═✾ خوش آمدید ✾═*
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
*═✾خوش👆آمدید ✾┅*
*کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است*
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهل و پنجم: چرخ دوّار
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد وچهل و هفتم:
فضه در خانه نشسته بود و مشغول آسیاب کردن گندم بود ، ناگاه متوجه همهمه ای از بیرون خانه شد ، ابتدا توجهی نکرد آخر در مدینه بعد از پیامبر هر دم همهمه ای برپا بود گاهی زنی مظلوم را پهلو میشکستند و گاهی دستان مردی را می بستند و حالا هم زمان تحریف دین بود و هر روز بدعتی تازه در دین رواج می دادند...
اما همهمه خاموش نمیشد ، فضه از جا برخواست آردهای دامنش را تکاند و عبا و روبنده به سر کرد.
لنگ درب چوبی خانه را باز کرد و سرش را از لای در بیرون برد.
متوجه شد عده ای لباس سیاه بر تن کردند و بر سر و سینه میزنند، او متعجب شد ، خود را به کوچه رساند به آن جمع که به طرف مسجد می رفتند ،حرکت کرد.
صدای بلندی به گوشش رسید: کشتند...کشتند...خلیفه مسلمین را کشتند...
فضه سرا پا گوش شده بود...یعنی واقعا درست میشنید؟ عمر مرده؟؟
فضه بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به جمع پیش رویش رساند ،عده ای داخل مسجد شده بودند و عده ای هم جلوی در مسجد بودند صحبت ها همه در مورد مرگ عمربن خطاب بود ، فضه کنار زنی شد که در همان نزدیکی نشسته بود.
خم شد و آرام پرسید: اینها چه میگویند خواهر؟آیا راست است عمربن خطاب هم طعم مرگ را چشید؟
زن روبنده اش را بالا داد و آرام گفت : آری این دنیا و آن کرسی خلافت به که وفا کرده که به عمر بکند؟ گویا ابولؤلؤ ایرانی به تقاص ظلمی که بر او شده بود عمر را با چند ضربه خنجر کشته...
فضه در کنار زن نشست و پشتش را به دیوار کاهگلی مسجد تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد : امشب شبی دیدنی خواهد بود در آن سرا ،وقتی که عمر را با بانویم زهرا و پدرش رسول الله روبه رو میکنند دیدن دارد و بعد اشک گوشهٔ چشمش را گرفت....
ادامه دارد...
📝 ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 💢 #وقایع_ظهور_حضرت_مهدی_علیهالسلام
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
*بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم*
💢#وقایع_ظهور_حضرت_مهدی_علیهالسلام
📌قسمت ششم:
🟢میراث پیامبران نزد حضرت مهدی
🔸۳ - پیراهن رسول الله
✨امام صادق (علیهالسّلام) به یعقوب بن شعیب فرمودند:
«میخواهی پیراهن قائم را (که با آن قیام میکند) به تو نشان دهم؟»
عرض کرد: آری، آن حضرت صندوقچهای را خواستند آن را باز کرده پیراهنی از کرباس از آن بیرون کشیدند.
سر آستین چپ پیراهن خونین بود سپس فرمودند:
«این پیراهن رسول الله (صلیالله علیهوآله وسلّم) است همان که در روزی که دندانهای پیامبر شکست (دندانهای آن حضرت روز جنگ احد شکست.) بر تن رسول اکرم (صلی اللهعلیه وآلهو سلّم) بود قائم با همین پیراهن قیام میکند.»
🍃یعقوب بن شعیب میگوید: «خون را بوسیدم و آن را بر چهره نهادم حضرت آن را پیچیدند و دستور بردن آن را دادند.» [۱۵]
🔸۴ - پیراهن یوسف
✨حضرت امام صادق (علیهالسّلام) به مفضّل بن عمر فرمودند: «آیا میدانی پیراهن یوسف چه بود؟
(مفضل گوید: ) عرض کردم: خیر.
🍃فرمود: زمانی که برای ابراهیم (علیه السّلام) آتش افروخته شد، جبرئیل برایش پیراهنی آورد و به تن او پوشاند و وجود این پیراهن باعث شد که گرما و سرما به او آسیب نرساند.
وقتی که مرگش رسید آن را در بازوبندی قرار داده بر (بازوی) اسحاق آویخت، اسحاق نیزآن را بر (بازوی) یعقوب و او آن را وقتی یوسف متولد گردید بر (بازوی) او آویخت و در بازوی یوسف بود تا اینکه کار وی آن گونه شد.
🍃 هنگامیکه یوسف (علیه السّلام) آن را از آن بازوبند بیرون آورد یعقوب بویش را استشمام نمود و این سخن خداوند است که «من بوی یوسف را استشمام میکنم، اگرکه مرا تخطئه ننمایید» پس آن پیراهن از بهشت بود.
عرض کردم: فدایت شوم! این پیراهن به نزد چه کسی رفت؟ فرمود: نزد اهلش. آن پیراهن وقتی که قائم قیام کند با وی خواهد بود. سپس فرمود: هر پیامبری که عملی یا چیز دیگری به ارث نهاد به آل محمد (علیهم السّلام) رسید. [۱۶][۱۷][۱۸]
🔸۵ - زره و شمشیر رسول خدا
✨حضرت صادق (علیهالسّلام) میفرماید: «... بر تن او پیراهن رسول خدا (صلیالله علیهو آلهو سلّم) است؛ همان پیراهنی که در روز احد با پیامبر بود.
🍃 دستارش سحاب و زره رسول خدا سابغه (زرهی وسیع و کامل)
(از مطالب جالبی که مورخان گفتهاند این است:
تمام اشیائی که مربوط به رسول خدا (صلیالله علیه وآلهو سلّم) میگردید دارای نام خاصی بود؛ مثلاً عصای ایشان به نام ممشوق و یکی از دستارها به نام «سحاب» و شتر مادهشان به نام عضباء نامیده میشد.)
🍃 و شمشیر پیامبر (صلیالله علیهوآلهو سلّم) ذوالفقار نیز همراهش خواهد بود.» [۱۹]
🔸۶ - عصای موسی
✨حضرت باقر (علیهالسّلام) چنین فرمودند:
«عصای موسی از آنِ آدم بود که به شعیب رسید، سپس به موسی بن عمران و اکنون نزد ماست، به تازگی آن را دیدم، عصائی است سبز رنگ به همان شکلی که از درخت بریده شد. اگر از آن بخواهند که سخن گوید زبان به سخن میگشاید آن را برای قائم ما (علیه السّلام) آمادهاش کردهاند و هرکاری که موسی با آن عصا انجام میداد، انجام دهد، عصا نیز هر چه به وی امر شود انجام میدهد و هر وقت او را بیفکنند با زبانش آنچه را که دشمن ساخته است خواهد بلعید.[۲۰]
پی نوشت؛📚
۱۵.↑ نعمانی، محمد بن ابراهیم، غیبت نُعمانی، ج۱، ص۲۴۳، باب ۱۳، حدیث ۴۲.
۱۶.↑ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۲۷-۳۲۸.
۱۷.↑ شیخ صدوق، محمد بن علی، کمال الدین، ج۱، ص ۶۷۴.
۱۸.↑ شیخ صدوق، محمد بن علی، علل الشرایع، ج۱، ص۵۳.
۱۹.↑ نعمانی، محمد بن ابراهیم، غیبت نُعمانی، ج۱، ص۳۰۸، باب ۱۹، حدیث ۲.
۲۰.↑ شیخ صدوق، محمد بن علی، کمال الدین، ج۱، ص۶۷۳، باب ۵۸، حدیث ۲۷
👈 جهت حمایت از کانال ؛ مطالب را با لینک منتشر کنید
🍏🍎 🍎🍏
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
🔴 حدأقل به ۱ نفر ارسال کنید
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec